حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۳۸


کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۳۸


از دیدگاه مورخ، بازبینی مندرجات تاریخی مرتبط با سلسله قاجار، که تا این مرحله به نادرست شناختن ادعاهای مفصل و مسلسل در باب سفرهای ناصرالدین شاه به دیار فرنگ انجامیده و اثرات بنیانی این دریافت های نو، بیش از همه تاریخچه ظهور صاحب منصبان روحانیت شیعه در تاریخ ایران معاصر را مورد پرسش قرار داده، حضور میرزای شیرازی، شیخ فضل الله نوری و آخوند خراسانی را فاقد مستندات اثباتی مورد نیاز دانسته و بیش از همه نمایان کرده است که گروه سازندگان ایران نو پیرو و دست به دامان همان شگرد هایی بوده اند که در شرایط نبود خط و قلم نیز کوله باری با هزاران جلد کتاب و دور تسبیح هزار دانه ای از عالی مقامان سیاسی و فرهنگی را بردوش ضعیف مردم بی نشانه این مرز و بوم نهاده است.



در این جا همان آکتور قبله عالم شده را می بینید که باز هم در زیرزمینی بادیوارهای خزه بسته به ایفای نقش و پرو تاج اجدادی خویش که پیش تر برسر آغا محمد خان نمایش داده اند، مشغول است. آیا چنین دفیله ای در چنین محل دور از انظاری افشاگر کدام پیش آمد تاریخی جز بی ارزشی تمام گزاره و نهاده های قاجاری موجود است؟



اینک به این دو عکس نگاه کنید که در یک مکان و با پشت زمینه ای از پارچه سیاه که حتی در چین و چروک یکسان اند، برداشته شده است. آیا چه گمان کنیم؟ هولتسر در اصفهان آتلیه عکاسی دایر کرده بود و یا این تصاویر و نظایر دیگر آن را بعدها و با سوء استفاده از عنوان او جعل کرده اند؟ به خصوص هنگامی که موی کشتی گیران با مرکب رسم شده و با شلوارهای عاریتی و چند ایراد عکاسی دیگر در زورخانه ای برهم افتاده اند که گرچه مرشد و گود و طبل و زنگ ندارد، اما در محل گود فرش پهن کرده و اسباب کامل و امروزین ورزش باستانی از میل و سنگ و کباده را برای تدارک مرکز تازه ای برای ستایش شاه نامه و مذهب شیعه فراهم آورده اند.

با این همه هنوز با کسانی دست به گریبانیم که بدون آگاهی از وسعت و تنوع شیوه های جاعلانه پرتاب ایران بی سکنه ی پس از پوریم به دربارهای سلسله قاجار، هنوز همه را به چند نقاشی باسمه ای در چند نشریه انگلیسی حواله می دهند با بیان و توسل به این فرض که در زمان سفرهای ناصرالدین شاه هنوز از نظر فنی امکان انتقال عکس به روزنامه ها فراهم نبوده است.  مطلبی که وجود صدها تصویر عمدتا در سفرنامه های قلابی ولی چاپ شده که با استفاده از شیوه های جایگزین، تصاویر دوربین های عکاسی را به کتاب های خود منتقل کرده اند، نقض می شود. مثلا مشهور است کسی با نام هانری بلوکویل، در ۱۲۷۵ هجری قمری، ۱۶۰ سال پیش، به عنوان عکاس دربار در استخدام ناصرالدین شاه بوده و می نویسندکه :

«شرح و موضوع بسیاری از عکس هایی که بلوکویل از مناظر گوناگون ایران می گرفت، در مجله تور دوموند آن زمان به صورت گراور حکاکی شده چاپ می شد. زیرا هنوز چاپ اصل عکس در صفحات کتاب و مجلات ممکن نشده بود. چنان که عکس های گرفته شده توسط مادام دیولافوا نیز در سفرنامه اش به صورت گراور چاپ شده است». (یحیی ذکاء، تاریخ عکاسی و عکاسان پیشگام در ایران، ص ۴۱)


با توجه به تصویر بالا که با شیار اندازی بر ارژینال دوربین که نزدیک ترین روش جایگزین برای ترام بوده است، محصول مستقیم دوربین را به کتاب منتقل کرده اند که در مجلدات خاطرات دیالافولا ها و سفرنامه شاردن فراوان است. تا ثابت شود که چاپ عین تصاویر بدون نصب ترام از اواخر قرن هجدهم میلادی در جهان انجام می شده، برای نمایش وقایع نیاز به تولید نقاشی و انتظار ابداع ترام نبوده است.


حالا به این عکس نگاه کنید که از صفحََه 52 مجموعه یحیی ذکاء برداشته ام که می خواهد ناصرالدین شاه و قسمتی از همراهان اش را در سفر اروپا و به شهر وین نمایش دهد. وضعیت دست های دو نفر اول از سمت راست غیر عادی است، لوله های شلوار نفر دوم با رنگ سفید تولید شده، بالاتنه نفر سوم به چپ چرخیده ولی پایین تنه اش رو به مقابل دارد، دست چپ نفر چهارم احتمالا افلیج است، آستین چپ نفر هفتم خالی مانده و به پنجه ختم نمی شود و سرانجام بی آبروتر از موارد دیگر تصویر چهره های این هشت نفر فقط به پاهای هفت نفر ختم، ولی برای حاضران در تصویر 9 نام ذکر می شود:  «از راست به چپ نفر اول شناخته نشد، حکیم الملک، مجد الدوله، عضدالملک، کامران میرزا، شاه، آقا رضا اقبال السلطنه، مهمان دار اتریشی، عکاس اتریشی، 1290 هجری قمری». آیا هنوز چنان بی خردانی یافت می شوند که با وجود این سیاه کاری های جاعلانه و واضح، بر صحت سفر ناصرالدین شاه به فرنگ گواهی دهند؟



در نظر ندارم با آنالیز دو عکس بالا نصیحت کنم که اگر عکسی از دوران قاجار به دست آوردید همانند ذکاء و بدون بررسی های لازم به انتشار عام نرسانید و لااقل در موضوع آن میهمان بلند بالا و آن کپه خاک مقابل مهمانان توجه فنی بیش تری نشان دهید.

به عکس بالا خیره شوید که با نگاهی تابلوی بیستون امروز در عکس زیر را سراپا بی اعتبار و از ردیف مستندات تاریخی اخراج می کند.



تصویر قدیم را، که اصل آن در گالری آرتور ساکلر نگهداری می شود و به وسیله ارنست هرتسفلد در سال 1913 میلادی برداشته شده، با تصویر امروزین همان حجاری مقایسه کنید تا شاید به آن میزان جسارت را در خود به جنبش درآورید تا کتاب های درسی آغشته به این جعلیات تاریخی را در برابر چشمان اساتید باستان پرست و دشمن اسلام پاره کنید و خواستار بازگشت به هویت و فرهنگ حقیقی خود شوید. (ادامه دارد)

هوا خوری ۱۷


هواخوری ۱۷


متن زیر یادداشت نسبتا کوتاهی است که کسی به ای میل من فرستاده و خواندن آن را توصیه کرده بود. 

 لطفا حتما بخوانید روزی به کار می آید
                             
شرافت از دست ‌رفته ‌ی پزشکی
 
حدود دو ماه پیش نیمه‌های شب، یکی از بستگانم مشکلی براش پیش آمد و رفت اورژانس. و متخصص قلب تجویز کرد: آنژیوگرافی.
نتیجه: 20 درصد گرفتگی قلبی. تجویز: درمان دارویی.

چند هفته گذشت و قرعه‌ی کار به نام پدر و مادر خودم افتاد.
تجویز: آنژیوگرافی.

تنها شانس ما این بود که پسرخاله‌ام از آمریکا آمده‌ بود ایران. نسخه ها رو دید و گفت «مشکل که دارد، ولی چرا آنژیوگرافی؟ توی ایران مگر سیتی‌آنژیو ندارید؟». این اصطلاح جدید ِنجات‌بخش را پی گرفتیم و رسیدیم به بیمارستان قلب و دی و بیمارستان ‌امام خمینی. آمار گرفتیم از این‌طرف و آن‌طرف که فرق‌اش را ببینیم با آنژیوگرافی، که پزشک‌های قلب همگی گفتند «به دقت آنژیوگرافی نیست، نکند گول بخورید ها!».
حالا حسن سیتی‌آنژیو این بود که تیغ نمی‌زدند رگ کشاله را پاره کنند و یک دوربین بفرستند توی رگ‌ها. یعنی خون نمی‌پاشید تا سقف اتاق آنژیوگرافی. بعد هم یک کیسه‌ی شن نمی‌گذاشتند روی پای آدم که خون نزند بیرون. یک ماده‌ی رادیواکتیو تزریق می‌شد و با یک دستگاه شبیه ام‌آر‌آی همان کار انجام می‌شد. بدون هیچ ترس و اضطرابی. بدون ریختن یک قطره خون.
فقط گیر کرده‌بودیم سر آن «به دقت آنژیوگرافی نیست، گول نخورید ها».

حالت واضح و مشترکی که توی چشم‌های همه‌ی آن متخصصین قلب دیدم «جاخوردن بود». نمی‌دانستند از کجا فهمیده‌ایم اسم سیتی‌آنژیو را. به پدرم گفتم بیشتر مشورت کند، که بوی پول دارم حس می‌کنم!! . تحقیق انجام شد و نتیجه جالب بود. «سیتی آنژیو» نه تنها دقت‌اش کم‌تر از آنژیو نبود، که مقایسه‌شان شبیه بود به مقایسه‌ی فلاپی‌دیسک و دی‌وی‌دی. تفاوت تکنولوژی‌ها بالای بیست‌سال بود.دل‌مان قرص شد و هردوشان جمعا با هزینه‌ای حدود هشتصدهزار تومان سیتی‌آنژیو را انجام دادند و شکر خدا مجموع گرفتگی هردوشان روی هم 20 درصد هم نبود. آن شرافت گم‌شده کجاست؟
عرض می‌کنم.

هزینه‌ی آنژیوگرافی (که تیغ دارد و ترس و خون) حدود یک تا یک‌ونیم میلیون تومان برای هر نفر است ، و هزینه‌ی سیتی‌آنژیو حدود چهارصدهزار تومان.
زمانی که صرف آنژیوگرافی می‌شود با احتساب یک تا دو شب بستری بودن بعد از آن (جدای از وقت‌های پذیرش و نوبت‌دهی و...) حدود دو روز است، و وقتی که صرف سیتی‌آنژیو می‌شود (باز هم جدای از پذیرش و نوبت‌دهی و...) حدود نیم‌ساعت. ترس و اضطراب‌شان را هم مقایسه نکنم که لابد می‌دانید.
پس گیر این پزشک‌های متخصص قلب کجاست؟

مشکل خیلی پیچیده نیست. آنژیوگرافی را فقط متخصص قلبی که دوره‌ی مخصوص آنژیوگرافی را دیده‌باشد می‌تواند انجام بدهد، ولی سیتی‌آنژیو را یک رادیولوژیست (که البته او هم باید دوره دیده‌باشد) می‌تواند انجام دهد. یعنی انحصار آنژیوگرافی دست صنف خودشان است و انحصار سیتی‌آنژیو دست دیگران. چون طبیعتا یک مرکز پزشکی ترجیح می‌دهد برای انجام کاری مشابه، حقوق خیلی کم‌تر یک رادیولوژیست را بدهد تا حقوق بالای یک متخصص قلب را.
خوب تجارت کثیف متخصصین قلب (که فرق می‌کند با جراح قلب) را که می‌بینید،
اما حالا عمق فاجعه کجاست؟

عمق فاجعه این‌جاست که این جماعت نخورده و ندار نیستند. هشت‌شان گرو نه‌شان نیست. خیلی راحت می‌توانند ماهی شش هفت میلیون تومان دربیاورند (وخیلی هم بیشتر از این‌ها). اما باز گداصفتانه چشم‌شان دنبال درصدی است که از هر آنژیوگرافی به‌جیب می‌زنند، بی‌این‌که به فکر سلامتی و راحتی بیمار باشند. حتی گستاخی و دزدی (که اتفاقا حقیقت معنای دزدی همین‌جاست) را به‌حدی می‌رسانند که تمام تلاش‌شان را به‌کار می‌گیرند برای پشیمان کردن بیمار از دست‌یابی به راه تشخیص جدیدتر و کم‌هزینه‌تر و آسان‌تر، تازه اگر بگذریم از هماهنگی‌های پلیدشان برای «ناشناخته ماندن» این تکنولوژی.

بعد از پدر و مادرم دایی‌م هم رفت سراغ چک‌آپ. ده سال پیش آنژیوگرافی کرده‌بود و حالا باید دوباره تست ورزش می‌داد. مشکل داشت تست‌اش.
تجویز:آنژیوگرافی.
پیش چهار-پنج‌تا از بهترین متخصصین قلب تهران رفت (که اگر هر شخصی فکر می‌کند صداش به جایی می‌رسد خواست اسامی را به‌اش می‌دهم) و همه گفتند آنژیوگرافی. آنقدر چرب‌زبانی و بازاریابی کرده‌ بودند برایش که ما هرچه می‌گفتیم بیا اول برو سیتی‌آنژیو، -با این‌که می‌ترسید از آنژیوگرافی- قبول نمی‌کرد و استدلال پزشک را پذیرفته‌بود به این توجیه که اگر رگ‌اش گرفته‌بود همان‌جا یک‌باره برایش بالن می‌زنند یا استنت می‌گذارند و چه و چه. تاکید هم کرده‌بودند «اورژانسی»‌ست و حتا از سفر با ماشین یا هواپیما یا هر وسیله‌ی دیگری منع‌اش کرده‌بودند و نوبت اضطراری هم بهش داده‌بودند «همین فردا صبح».
به هر زحمتی بود راضی‌ش کردیم برود سیتی‌آنژیو و رفت و نتیجه: گرفتگی جزیی.
درمان: یکی دوتا قرص فقط.

این فریاد را کجا باید زد؟ به کی باید گفت پزشک‌های مملکت تبدیل‌شده‌اند به حساب‌های بانکی ناطق؟ جالبی قضیه می‌دانید کجاست؟ کمی بیشتر تحقیق کردیم، قیمت دستگاه سیتی‌آنژیو کمتر از سه‌میلیون دلار است. پولی که یعنی هیچ! ولی فقط سه‌تا توی ایران داریم. چرا؟ چرا؟ چون آن‌ها که باید تایید کنند خودشان متخصص قلب‌اند و بازارشان به‌خطر می‌افتد.
.
«... سوگند یاد می‌کنم که: از تضییع حقوق بیماران بپرهیزم و سلامت و بهبود آنان را بر منافع مادی و امیال نفسانی خود مقدم دارم...»

بگذارید این پیام در راه خود گره گشای مشکل مردم گردد.
این حقیقت دردناکی است که بیش تر پزشکان ایران، با سوء استفاده از شرایطی که بر اثر مدیریت هیچ کاره کشور پدید آمده در دوشیدن بیماران، از اجحافاتی که خوار و بار فروشان و بقالان، روزانه بر مشتریان کشک و ماست روا می دارند، پیشی گرفته اند. شخصا شاهد بوده ام که چه گونه مرد و زنی با بر دست داشتن کودک نیمه بی هوشی، برای ملاقات پزشک با پرداخت حق ویزیت ده هزار تومانی به منشی مطب التماس می کردند و مرد می گریست و پاسخ می شنید که مطب پزشک مرکز اعانات اجتماعی نیست و ویزیت ایشان هم بیست و پنج هزار تومان است.

سال هاست می اندیشم که پزشکان در سراسر جهان دچار تحولی ناشی از عقب ماندگی از دانش و تعهدات انسانی مورد نیاز شده اند بدین معنا که با دیدار مریض قادر به تشخیص نوع و علت ابتلای او نیستند مگر این که بیمار برای او مجموعه ای از آزمایشات و انواع  متنوعی از عکس ها و نوارها و سوندهای گوناگون و باز هم بی نتیجه فراهم کند که در حواشی هر یک از این خدمات حق المعرفی و یا سهم الشراکت اقا و یا خانم دکتر محفوظ است در حال حاضر و با وجود این سلسله ابزارهای همیاری  هنوز علت  بروز هیچ یک از امراض اصلی معلوم نیست به ان نشان که بیماران ناگزیر به مراجعه به دفاتر مشاوره می  شوند تا در خالت خلسه ناشی از گمانه پرانی های متخصص روان شناسی و مشاوره، خلع دارایی شوند و وای به احوال زمان رجوع پورپیرار به مطب طبیبی که فرصت پیش آمده را غنیمت می شمرد تا دندان قروچه های دیدارش از مستند تختگاه هیچ کس را تلافی کند، چنان که دو دندان پزشک فاجعه ای در دهانم پدید اوردند که شکایت به نظام پزشکی و شعبه مربوطه در دادگستری تنها موجب شادمانی قضات رسیدگی کننده  شد.

آن گاه نوبت حواله شما به داروخانه است که توصیه پزشک به مصرف این قرص و آن کپسول و آمپول و لوسیون و کرم زیبایی، ارتباط مستقیمی با ارسال اشانتیون و هدایا برای پزشک تا مرتبه ساعت طلا و مواردی حتی اتومبیل از سوی کارخانه سازنده و نه تجربه ترمیمی آن است. اینک و تا زمانی که فن پزشکی جهان نتواند به چند سئوال اصولی و بنیانی زیر پاسخ عقلی و  تجربی دهد چاره نیست جز این که پزشکی امروز جهان را که پیوسته ابزار نفوذ و کسب سود بی حساب یهود در مراتب و مراجع و وسایل گوناگون بوده فقط مراکز فنی برای تعمیر و گچ گرفتن پا و دست و کمر شکسته و یا بریدن اپاندیسیت و خد اکثر تعویض قلب تنبلی بدانیم که هیچ یک پزشکی در معنای اصلی خود نیست.

۱. چرا در تمام طبیعت تنها انسان نیازمند رعایت بهداشت است؟

2. چرا وجود و تجمع چربی در موجودات دیگر نشان قدرت و سلامت و در انسان علامت بیماری است؟

3. چرا انسان که تمام سیستم حیاتی او نیازمند تامین حرارت 37 درجه است، در گرمای 30 درجه محیط به جای احساس خنکی به سرمای کولر پناه می برد؟

اندکی تامل در جست و جوی پاسخی بر این سه سئوال ساده، که ممکن است پزشکی امروز را به محکمه عدالت فراخواند، از مطلبی پرده بر می دارد که فی المثل معلوم شود تبلیغ ضرورت رعایت افراطی بهداشت، آن هم در حالی که خاک  از نظر قرآن تا میزان انجام تیمم طاهر است، بیش از همه  ابزار  رونق کسب و کار صابون سازان بوده است!

کتاب چهارم، برامدن مردم، مقدمه ۳۷

کتاب چهارم، برامدن مردم، مقدمه ۳۷


اگر بر اساس تصاویر مانده از عهد قجرها قضاوت کنیم، که عمدتا صورتی از گذران معمول قبله عالم است، از آن که نمونه ای در ان میان نیافته ایم که به نحوی نیازمند اضافات و حواشی نباشد و نیز با مراجعه به اسناد دیگر سازمان های نوپای عهد او، از جمله شاخص و شخصیت های روحانی، که گواه سلامت اسناد ندارند، مورخ تکلیفی جز این نمی شناسد که در جای بازبینی و بررسی ناممکن تاریخ قاجار، با ارائه نمونه هایی از وفور نادرستی و جعل در تولید جامعه قجری، به جست و جوی نحوه عمل کرد عواملی برآید که به دنبال قتل عام پوریم برای تولید توهم هستی ملی و قومی و بومی در شرق میانه، به انواع حیل و هرزگی فرهنگی متوسل بوده اند. مثلا به ناصرالدین شاه تصویر بالا و آن بادگیر مشمایی اش دقیق شوید که گویا مشغول رصد رد شکار در منطقه جاجرود است. تمام حدسیات چند عقل معتبر را از غربال امکان گذراندم و سرانجام معلوم کس نشد که حتی اگر آن دوربین به دست را شاه شکارچی بدانیم، در پس چه زائده هایی پناه گرفته، که به مجموعه آنتن تلویزیون و نرده های شکسته می ماند؟
نحوه برخورد علما و نخبگان و روشن فکران ناآگاه ما با مباحث و داده های جدید، به والدینی می ماند که به فرزند جانی خود پناه میدهند و از او حمایت می کنند. آن عکس العملی هم که کتاب خانه مجلس شورای اسلامی در برابر گشودن مدخل حذف سفر ناصرالدین شاه به فرنگ و مشهد و عتبات، در تاریخ معاصر گشودم، نشان داد که دروغ های یهود ساخته تاریخی و فرهنگی برای مردم شرق میانه از جانب چه مراکز و کسانی حمایت و تثبیت می شود.  
«سایت کتابخانه مجلس نوشت: ناصرالدین شاه سه سفر به فرنگ رفت که هدف وی افزون بر آشنایی با اوضاع فرنگستان، تفریح و گردش بود و بعدها گفته شد که این سفرها هزینه گزافی را بر مملکت تحمیل کرد. اما هر چه بود همین مقدار تجددی که در اوضاع شهری ایران پدید آمد بخش مهمی معطوف به این سفرها بود. در واقع نباید تصور کرد که آن سفرها کاملا بی خاصیت بوده است. شاه ایران در این سفرها با اوضاع سیاسی و اجتماعی و اقتصادی غرب آشنا شد و در تصمیمات او تاثیر خود را داشت.
سفر اول وی در سال 1290، سفر دوم وی در سال 1295 ق و سفر سوم در سال 1306 صورت گرفت. در تمام این سال ها سفرنامه نیز نوشته می شد که بعد از مدتی به چاپ می رسید».

به راستی این چه معجزه است که جمع قاجار نویسان، هنوز هم بی نیاز به کم ترین بازبینی، شاه قجر را روانه لندن می کنند و هیچ یک سئوال نمی دهند که تصاویر ورود و حضور شاه زن باره و شکار دوست قجر به اروپاُ در کجا بایگانی است و چرا پرسش در این باره با اطوارهای این و آن برخورد می کند. اینک با انگیزه روحانیت در تایید سفر ناصرالدین شاه به فرنگ آشناییم که از میان آن، صاحب فتوای کار سازی به نام میرزا حسن شیرازی خارج کرده اند تا به مراکز اجتماعی تازه پا و رو به رشد اعلام شود که از ُآغاز سازمان دهی مجدد ایران هیچ اقدامی بی موافقت روحانیت مسئول و تعیین جایگاه و مرتبه و نقش و سهم آنان ممکن نبوده است    

حالا هم این مطلب نوازشگر دروغ های دردانه از سوی یک مرکز پرآوازه فرهنگی، با نام کتاب خانه مجلس شورای اسلامی، برای استحکام و استدلال، رسامی بی ربط زیر را ضمیمه دارد که گویا کسی در سفر فرنگ از صورت شاه قجر ساخته است.

آخوند خراسانی: ملا محمد کاظم (1255- 1329 قمری / 1839 - 1911 میلادی). فقیه اصولی و مرجع تقلید شیعه و رهبر سیاسی عصر مشروطه. وی کوچک ترین پسر ملاحسین واعظ هراتی بود. ملاحسین در مشهد ساکن شده بود و محمد کاظم در همان جا زاده شد و علوم مقدماتی را فرا گرفت و ازدواج کرد. در 1277 قمری / 1860 میلادی مشهد را به سوی سبزوار ترک کرد. در آن جا چند ماهی نزد حاج ملا هادی سبزواری فلسفه خواند و سپس به تهران سفر کرد و نزد ملا حسین خویی و نیز میرزا ابوالحسن جلوه به تحصیل فلسفه ادامه داد. در 1279 قمری / 1862 میلادی راهی نجف شد و تا زمان درگذشت شیخ مرتضی انصاری یعنی مدت دو سال و چند ماه از درس فقه و اصول او استفاده کرد... آخوند از عملکرد سران سیاسی مشروطیت به شدت انتقاد کرد اما همچنان به دفاع از اصل مشروطیت ادامه دادسرانجام به منظور کسب آگاهی از نزدیک و جلوگیری از کج روی ها، تصمیم گرفت به همراه جمعی دیگر از علما به ایران سفر کند، اما ناگهان در نجف درگذشت . مرگ او طبیعی تلقی نشد». (دائره المعارف بزرگ اسلامی، جلد اول، ص 151)

در این مورد هم  با شیخ آوازه مند دیگری مواجهیم که مایه افتخار روحانیت معاصر است. ۱۷۰ سال پیش در خراسان به دنیا آمده، در ۲۰ سالگی، همان زمان که هنوز رطوبت حشت و آجر چهار دیوار گرداگرد تهران برچیده نشده، سلطان خوابگاهی نداشت و هیچ اثری از شهر خوی دیده نمی شد، تا 22  سالگی نزد ملا حسین خویی و نیز میرزا ابوالحسن جلوه در تهران به تحصیل فلسفه ادامه داده است و سپس ۱۴۸ سال پیش به صورت تمام عمر برای ادامه آموزش از جمله نزد میرزای شیرازی، عازم عتباتی می شود که در آن زمان به صورت مجموعه زیر بوده است.

از آخوند خراسانی دو سه تصویر باقی است که رسمی ترین آن ها در سمت راست مجموعه زیر دیده می شود. عکس سمت چپ را، از آن که آخوند هرگز به ایران بازنگشت ظاهرا زمانی برداشته اند که شیخ فضل الله نوری در سفر به عتبات به دیدار آخوند رفته و به یادگار عکسی گرفته اند. ظرافت تصویر در آن است که آخوند میلی متر به میلی متر همان پزی را دارد و همان حجم و مرزهای خطوطی را پوشانده، که در عکس رسمی سمت راست می بینیم! آیا سازندگان این گونه ملحقات قلابی چه کسان اند و سوار بر این گونه بازی های مهوع به سوی چه مقصدی روانه اند؟!


 

در زیر مجلس وعظی از ُُآخوند را می بینید که شیقتگان سخنان اش  در مجموعه ای با نمای روستایی در حالی که منبر واعظ بسیار دورتر از جماعت مسنمع مستقر است، به صورت روحانیون پر تعدادی که نباید محلی باشند به خود جلب و جذب کرده است. مورخ  می پرسد این همه ملای شیعه و شیفته، همگی با عمامه های سفید، از کجا و کدام مرکز حوزوی خود را به محضر اخوند رسانده و بر خاک نشسته اند؟!                



و این هم شمای دیگری از برگزاری مجلس وعظ اخوند که معلوم نیست با حجمی چند برابر هر یک از مستمعین بر کدام پایه منبر نشسته است که نفراتی از حاضران پایین پا را به زیر عبای خود می پوشاند و بار دیگر سئوال کنم مگر می توان از کنجکاوی در موضوع گذشته و حال سرزمینی دست کشید و صرف نظر کرد که از کتیبه مکعب زردشت تا تصویر آخوند خراسانی ان دست ساز و مجعول است؟!


«این کتاب قسمتی از یادداشت های مردی است به نام ارنست هولستر که اواخر سال 1863 از لندن و از راه برلن - پترزبرگ - استاراخان و تهران به اصفهان آمده و قریب بیست سال زندگی خود را در این شهر گذرانده است. فراهم آورنده ی این یادداشت ها نه مستشرق است نه ایران شناس، نه نویسنده و مسافر و سیاح و نه سیاستمدار که خواسته باشد به تحقیقات علمی پردازد، در فن ویژه ای مطالعه کند و در اشاعه مرام و مذهب و سیاستی بکوشد و یا آن که به قصد آگاهی رئیسان و بالاتران خود گزارشی از چه گونگی اوضاع ایران بدهد. «هولستر» یک تلگرافچی متوسط الحال بود در شهر کوچکی در آلمان که به شغل خود وارد بود و کارشناس فن خود به شمار می رفت و ظاهرا یا بر اثر اتفاق و یا به علت ارتباطات تجاری که کسان و همکاران او با دستگاه های بازرگانی و یا سیاسی و نظامی انگلیس داشتند ماموریت یافت در تلگرافخانه اصفهان کار کند». (ارنست هولتسر، ایران در یکصد و سیزده سال پیش، مقدمه)

مسلما اگر بخواهیم زمان بعد از چاپ یادداشت ها و تصاویر هولتسر را بر عنوان آن بیافزاییم، باید بگوییم ایران در ۱۴۰ سال پیش.

«هولتسر» آدمی است که فقط در فن خودش کارشناس است. معلومات او درباره ی تاریخ و فرهنگ ایرن به حدی محدود است که برای مردم تربیت شده قرن ما شگفت انگیز به نظر می آید. مثلا علی ابن ابی طالب را پیغمبر مسلمانان می داند و از گذشته باستانی ایران همین قدر خبر دارد که: «... کتاب های گبرها را ائمه، موقع هجوم به ایران آتش زدند». حال آن که در همان زمان راولینسن به کشف خطوط میخی کوه بیستون می پرداخت و ترجمه اوستا به زبان فرانسه توسط انکتیل دوپرون در اروپا غوغایی برپا کرده بود و موافق و مخالف به جان یکدیگر افتاده بودند و دانشمندی همنژاد «هولتسر» به اسم اشپیگل در سال های 1852 تا 1863 اوستا را در سه جلد به زبان آلمانی ترجمه و منتشر کرده بود. مع هذا کوشش و تلاش این مرد برای تفحص در تاریخ دوران انحطاط قاجار و تحقیق در اوضاع اقتصادی و اجتماعی و دانش عوام در آخرین دهه های قرن نوزدهم میلادی - هم در یادداشت های اش و صد بار بیش تر در عکس هایی که از طرز زندگی و کار اصفهانیان و مشاغل شان و تجارت شان و کشاورزی شان و فرهنگ شان باقی گذاشته - بسیار ارزشمند است. «هولتسر» شرحی نسبتا مفصل درباره کاسب کار و پیشه ور اصفهان مانند برنج کوب، آسیابان، آجرپز، کاشیکار، نانوا، سقا، پنبه زن، روغن کش، کشاورز، و نیز بازرگان و علما و ماموران دولتی می آورد که برخی از آن ها برای ما تازگی دارد. بسیاری از آداب و رسوم که امروز دیگر متداول نیست در این یادداشت ها ثبت شده. شرح مراسم عروسی و عزا که خود ناظر آن ها بوده نکاتی در بردارد که با مطالعه رسوم بخش های دیگر، محقق را به نتایج مهمی می رساند. اطلاعات او درباره ی صنایع و آمار صنعتی راه گشا در جهت مطالعه در علل افول صنعت ایران پس از ورود اجناس اروپایی است». (ارنست هولتسر، ایران در یکصد و سیزده سال پیش، مقدمه، بدون شماره)

اگر هولتسر بنا بر داده های بالا در سال ۱۸۶۳ به ایران وارد شده و ۲۰ سال اخر عمر را در اصفهان گذرانده، پس چه گونه در ۱۸۹۶ یعنی ۳۳ سال پس از ورود به اصفهان از او در جلفا و کنار خانواده عکس برداشته اند؟
 


گفت و گو در باب یادداشت های هولتسر مفصل است، اینک با نمایش این سه تصویر از صاحبان حرف ممتاز و پول ساز اصفهان و عکسی مناسب مقایسه از چند طلبه اصفهانی، که از صفحات مختلف کتاب هولتسر برداشته ام، می پرسم که آیا روحانیت از میان این کاسبان پر نفوذ، صراف ها و بازرگانان و منسوج فروشان دیروز، یا همان بازاریان محترم امروز، برای حفظ و استحکام و تدارک پشتیبان معنوی جهت پایگاه و منافع اقتصادی و اجتماعی خود خروج کرده، یا همانند امروز معممین برجسته آن روز هم از ورود به کاسبی های پر سود و کلان ابایی نداشته اند و یا این شباهت لباس ها صرفا تصادفی است؟ (ادامه دارد)

هواخوری ۱۶

هوا خوری ۱۶

از مشکلات وحفره های پر ناشدنی تاریخ ایران، نبود گور سلاطین و حکام در درجات و سرنوشت و سرانجام های گوناگون است که خود برساخته اند، چنان که از داریوش و سپس ناصرالدین شاه مقبره ای همزمان تحویل می دهند و برای دیگران در دوران اخیر، این جا و آن جا، در همدان و نیشابور و شیراز و مشهد، بر چند جرز آجر وسنگ، کاشی چسبانده و این و آن را پس از گذشت قرون متوالی به گور سپرده اند آن هم در حالی که ده ها هزار امام زاده با حواشی مربوطه، گنبد و بارگاه و زیارت خوان و شجره نامه برپاست، تا بدانیم از دو سو نیازمند بازبینی تازه ای از دانسته های موجودیم.

«هرچه در باب اهمیت شدالازار از جهت احتوای آن بر مطالب تاریخی و رجالی و معرقه الکتبی نوشته شود زاید است زیرا که مولف این کتاب با این که مورخ نبوده و به همین جهت اغلاط و مسامحات زیاد بر زبان و قلم او جاری شده باز به علت قدمت زمان و دسترسی داشتن به یک عده کتبی که حالا دیگر اثری از آن ها بر جا نیست و معاصر بودن با پاره ای از اشخاص و وقایعی که در این کتاب به ذکر آن ها پرداخته معلومات گران بهایی به دست داده است که سایر مآخذ تاریخی موجود از آن ها خالی است و این جمله به روشن کردن بسیاری از حوادث تاریخی مربوط به فارس و نواحی مجاور آن و ترجمه ی احوال جمعی از رجال منتسب به آن سرزمین ها کمکی شایان می نماید...

بعد از وفات مولف پسر او عیسی متن عربی کتاب پدر را به خواهش یکی از دوستان خود که از شاگردان پدرش بوده به فارسی ترجمه کرده و نام آن را «ملتمس الاحباء خالصا من الریاء» گذاشته و همین ترجمه است که بین عامه به هزار مزار یا هزار و یک مزار اشتهار یافته است. این ترجمه ی فارسی که بسیار عوامانه پرداخته و خالی از اشتباهات و اغلاط ترجمه ای نیز نیست چندی قبل در شیراز به توسط کتابخانه معرفت به طبع رسیده است». (جنید شیرازی، شدالازار فی حط الاوزار عن زوار المزار، ص ج) 

مطلب قابل اعتنا در اشارات بالا، نمایش کوششی است در تولید کتابی تا فقراتی از فقر آشکار در حکایات تاریخی دست و پا شده از جانب کنیسه و کلیسا برای این سرزمین و از جمله نبود قبور را بپوشاند: نخست اعلام آدرس گورهای بزرگانی غیر قابل شناخت و بی مستندات و سپس بخشیدن عمر دراز به شیراز تا سعدی و حافظ بی سرپناه نمانند، هرچند همگی تصویر هوایی شیراز را در قریب 55 سال پیش شاهد شدیم که جز جالیزهایی برای سبزیجات و چند خانه پراکنده نداشت و نقشه ترسیمی از مساحت شیراز را از نظر گذراندیم که در مجموع کم تر از 2000 متر مربع بود.

«و نام کتاب اصل که عربی است شدالازار فی حط الاوزار نهاده تا موافق اسم کتاب باشد و مترجم این کتاب ملتمس الاحباء خالصا من الریاء نام کتاب فارسی کرد و از جهت رفیقی شفیق که در زیارت چهل مقام شیراز می رفت و التماس کرد که مزارات که پدر تو و شیخ ما نوشته است، از مطالعه آن عاجزیم اگر تو فارسی کنی تا ما و دیگران از آن بهره مند شویم شاید که منظور نظر اهل سعادت گردد و عندالله موجب رحمت و غفران و کرامت و امتنان شود و المأمور معذور لابد است کتاب هارا از مقدمه که اساس کلام و استنجاح مرام از وی محصل گردد انشاءالله تعالی و الله الموفق المعین». (عیسی بن جنید شیرازی، هزار مزار، ص 34)

چنین است گواهی روشنی از دوستان مترجم و شاگردان مولف اصلی کتاب که لامحاله باید از گروه عالمان و بالغان در سخن بوده باشند که در عین حال زبان عرب نمی دانند و ملتمس برگردان کتاب به زبان فارسی اند! چنان که در فوق می خوانیم، فرزند جنید شیرازی، مولف کتاب شد الازار به زبان عرب، تالیف پدر را بنا بر خواهش دوستان با نام ملتمس الاحباء به فارسی بر می گرداند تا مطالب آن برای دیگران قابل برداشت شود. حال باید سئوال کرد که جنید پدر با چه صلاح دید و نظرگاهی در مرکز فارس نشین ها، کتاب اش را به زبانی تالیف کرده که شاگردان اش نیز از خواندن آن عاجز بوده اند؟!

«اما بعد بدانک بعضی از برادران دینی مرا آگاه گردانیدند به یاد کردن اهل گور و رسیدن به سر رباط ها و زیارتگاه های شیراز. خدای او را به محبت صالحان برخوردار گرداناد پس از این آگاهی مرا گفت نام ایشان به حرمت می برند و صیت و آوازه ایشان به عزت می زنند که شیراز برج اولیاست و مکان شهداست و جای پرهیزگاران و محل و مقام عزیزان و پیران است و شهری است که در مسلمانی بنا کرده اند و هرگز به سبب بت پرستی پلید نشده است و مقصد عالمان و عبادتگاه پاکان گشته است و مسکن بزرگان و برگزیدگان است. بدان که شیراز را بر دیگر شهرها فضلی است و علماء شیراز و عباد آن بر بیش ترین علماء و فضلای دیگر افضلی است.
َمترجم کتاب می گوید ای جوینده نکات تحقیق و تصدیق و بیننده درجات توفیق اگر در آن حدیث که حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم در شأن سلمان فارسی، رضی الله عنه فرموده است تفکر و تأمل نمایی بر آن روایت که مشارالیه از قراء شیراز بوده تعظیم اهل شیراز بدانی و توقیر نیک زنان به نیک مردی به جای آری». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 30)

بدین ترتیب اتحادیه جاعلان تاریخ و فرهنگ برای ایرانیان این حکم را فراموش نمی کنند که در هر فرصت  خواننده را به یاد سلمان فارسی بیاندازند. 

«برای مزید اطلاع یادآور می شود که امروز تقریبا کلیه این خاکستان ها جز خاکستان درب سلم از بین رفته و از هر کدام جز چند مزاری باقی نیست. به طور قطع آن چند مزار نیز، در اثر کم اعتنایی و عدم توجه به زودی بی نشان می گردد چنان که امروز از خاکستان شیرویه اثری نیست و نگارنده هر قدر جست و جو کرد که محل آن را بیابد موفق نگردید و چند نفر از معمرین هم که نشانه هایی دادند چون گفتارشان با هم مطابقت نداشت همچنان محل قبرستان در پرده اختفا باقی ماند. از قبرستان خفیف تنها مزاری که باقی مانده همان مزار شیخ کبیر ابوعبدالله خفیف است که به سعی انجمن آثار ملی بقعه و فضایی مناسب برای وی ایجاد شده است». (جنید شیرازی، هزار مزار، مقدمه مصحح، ص 11)

این هم اعلام ابطال کتابی از سوی مصحح آن. اگر بنا بر این اعتراف، سایه ای از قبور دایری در هفت منطقه شیراز هویدا نیست پس چه گونه می توان بر بقایا و وجود و حضور تاریخی و شرح حال بیش از سیصد شیخ و سردار و سلطان و محل مدفن آن ها محققانه شهادت داد؟!

«خاورشناس نامی آلمانی کارل برکلمان در کتاب تاریخ ادبیات عرب می نویسد: «معین (نجم) الدین ابوالقاسم محمود بن محمد جنید العمری الشیرازی متوفی در 791=1389: شدالازار فی حط الاوزار تراجم احوال سادات و علمای شیراز نسخه خطی موزه بریطانیا ضمیمه 677 و پسرش عیسی آن را به نام ملتمس الاحباء به فارسی ترجمه کرده که به نام هزار مزار معروف است، حاج خلیفه ج 4 ص 16 هزار و یک مزار می نویسد». مرحوم فرصت در این که خواسته است شیخ الاسلام صدر الدین جنید بن فضل الله مولف شرح احادیث نبوی و ذیل المعارف فی ترجمه العوارف متوفی در 791 و شیخ جنید ابوالقاسم شیرازی واعظ مولف مزارات شیراز را که گوید تا 800 و اندی زنده بوده دو تن بداند به خطا نرفته است و تردید نیست که دو تن در یک زمان در شیراز می زیسته اند و هر دو جنید نام داشته اند و پس از این خواهد آمد». (جنید شیرازی، هزار مزار، مقدمه مصحح، ص 14)
حالا مرتکب اصلی چنین جنایات فرهنگی شناخته می شود که مانند همیشه گویا از درز و پستویی کتابی بیرون کشیده تا مجموعه بسته بندی دروغ در موضوعات عمومی شرق میانه را محکم تر کند و مطلب زمانی مملو از شگفتی است که مختصر نگاهی به درون کتاب بیاندازیم.
«و روایت کرده اند از ضحاک که گفت هرکس که زیارت کند روز شنبه قبری را پیش از آفتاب برآمدن، آن میت بداند زیارت کردن وی. بدانک رای فقهای مسلمانان و فتوای اهل ایقان آن است که قبر میت را حرمتی است همچون حرمت صاحب قبر. پس اگر میت را علم و آگاهی نباشد به حال آن کس که زیارت وی می کند تعظیم قبر را فایده نباشد». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 47) 
پس از این یادآوری و نصیحت دشوار برداشت است که جنیدها ما را به زیارت خفتگان در هفت خاکستان شیراز می برند.
«نوبت اول: شیخ کبیر و حوالی آن: بدانک تابع بدر منیر شیخ کبیر ابوعبدالله محمد بن خفیف اصل پدران او از شیراز است و مادر وی از نیشابور است و شیخ ابوالحسن دیلمی که مشیخه نوشته است در آن جا می آورد که شیخ کبیر شیخ المشایخ بود یعنی پیر پیران که شیخان پیر صفت مریدان بودند و هم او گفته که شیخ کبیر مقتدای عصر بود و اگرنه او بودی ما طلب فایده استعداد و رفعت و کرامات و درجه نمی کردیم زیرا که منت و لطف و کرم حق سبحانه و تعالی روزی ما گشت تا ما او را دریافتیم و جایگاه وی طلب کردیم و می گوید بدانک سن شیخ و کردار و حال و کارگزاری عصر وی و درایت عقل وی بود و شیخ کبیر خاتم صوفیان پیشینه بود و کارفرمای صوفیان بازمانده. یعنی به فرمان پیران گذشته مریدان را کار می فرمود». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 79)
ظاهرا و از آن که بیانیه بالا هنوز مقام والای شیخ کبیر را به خواننده ننموده، پس ضرورت دیده اند بر معجزات دیگر او دنباله زیر را بیافزایند.

«راوی گوید که شیخ کبیر در این حکایت چون به این سخن رسید که تو در خوابی و رحمت حق تعالی در خانه تو نزول کرده اضطراب کرده و بی هوش شده در کنار من افتاد دیدم که آب چشم شیخ در کف من روان شد و می چشیدم و بسی شیرین بود پس از این حکایت هیچ از شیخ نشنیدم و شیخ ابوالحسن دیلمی کتابی نوشته است در سیرت شیخ کبیر و آن کتاب غیرمشیخه است و در آن کرامات شیخ و کلمات و حکایات شیخ آورده است. مترجم کتاب می گوید بدانک در آخر هر مزاری مولف کتاب روح الله روحه بعد از سیرت و حکایت صورت و احوال صاحب مزار به ترتیب ذکر تاریخ وفات نیز کرده تا فایده آن بیش تر باشد پس بر این ترتیب وفات شیخ کبیر در شب سه شنبه بوده است از بیست و سوم ماه رمضان سنه احدی و سبعین و ثلثمائه الهجریه». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 87)

حالا که جزییات احوال شیخی از قرن چهارم هجری را از زبان شیخ دیگری در قرن هشتم هجری، چنان که با یکدیگر پالوده خورده باشند، شنیدیم می توان به فهرستی مراجعه داد که همسایگان در خاک خفته شیخ کبیر را معرفی می کند که جز نام ندارند.

«شیخ احمد کبیر، شیخ احمد صغیر، شیخ عبدالسلام، شیخ ابوعلی حسین بن محمد بن احمد بازیار، شیخ ابوعمرم اصطخری، شیخ ابوحیان علی بن احمد صوفی، شیخ عماد الدین ابوطاهر عبدالسلام بن محمود بن محمد الحنفی، شیخ معین الدین ابوذر جنید کثکی صدیقی صوفی، شیخ روح الدین عبدالله کثکی صدیقی،مولانا سعید الدین بلیانی کازرونی، شیخ ابوشجاع، شیخ منصور، شیخ صدر الدینمحمد کارتانی، مولانا نجم الدین خباز، مولانا افتخارالدین دامغانی، امام ضیاءالدین مسعود شیرازی، امام ناصرالدین محمود بن مسعود، خواجه عزالدین افضل، شیخ عبدالله علم دار، شیخ فخرالدین احمد بدل، شیخ بهاءالدین احمد بدل، شیخ توران بن عبدالله ترک، شیخ تاج الدین بهرام، سید مرتضی واعظ، مولانا معین الدین، شیخ سراج الدین یعقوب بن محمد فیروزآبادی، مولانا نوالدین خراسانی، شیخ ابوبکر علاف، شیخ حسن کیا، شیخ بهاءالدین محمد، شیخ محمد باکالنجار، شیخ موید بن محمد، مولانا قوام الدین بن عبدالله فقیه نجم، شیخ رکن الدین، شیخ جلال الدین ابولمفاخر مسعود بن مظفر بن محمد شیرازی، شیخ شرف الدین علی بن مسعود الشیرازی، شیخ عضدالدین عبدالکریم بن مسعود، شیخ علی لبان، شیخ جلال الدین محمد سرده».
ملاخظه فرمودید؟ اگر هر یک از این اسامی بی نشان را، فی المثل شیخ عضدالدین عبد الکریم بن مسعود را شیخ عضدالدین مسعود بن عبدالکریم بخوانید، آب از اب نخواهید جنبید و اگر حوصله کنید و بر فهرست هر یک از مجموع خفتگان در خاکدان های شیراز به همین شیوه جنید پنجاه نام دیگر اضافه کنید، مطمئنا دچار تنگی جا نخواهید شد.
«نوبت دوم: گورستان باهلیه و حوالی آن: بدان که باهل منسوب است به محله و مقبره که مشهور است در افواه اما مقبره باهلیه معین در مزارات که نوشته اند ذکر او مخصوص نکرده اند و شهرت آن محله به گورستان باهلیه است و شک نیست که شیخ فاضلی بوده است از متقدمان و تاریخ وی مقدم است بر تاریخ شیخ کبیر. در گوری از گورهای آن گورستان از طرف صبوی بر کناره نشان قبر شیخ باهلی می دهند رحمه الله علیه.
حالا به شرح حال یکی دو خفته در گورستان باهلیه سر بزنیم که جنیدها گرچه خود نمی دانستند باهلیه نام چیست اما ظاهرا از شرح احوال تک تک خفتگان در ان زمین فاقد نمایه و نشان باخبرند.
«استاد سیبویه نحوی رحمت الله علیه: کنیت وی ابوبشر است و آن اعرف است و گفته اند کنیت سیبویه ابوالحسن است و نام او عمرو بن عثمان بن قنبر و مولی ابوالحارث بن کعب است و شیخ ابوطاهر محمد بن یعقوب فیروزآبادی در کتاب لغت آورده است که سیبویه مبارک پسری باشد و سیبویه به فارسی بوی سیب باشد و بدان که سیبویه علم نحو را از خلیل فراگرفت و دیگر از عمروبن یونس و غیر او و لغت از اخفش فراگرفت. بعد از آن کتابی بنوشت که در آفاق نزد ادیبان به اتفاق، عمل بر آن است و می گویند که سیبویه جامع علم ادبیات بود و عربیات محکم کرده پس آن را بسط داد و حاشیه بنوشت بر کلام خلیل و قول و نسبت به خود کرد و روایت کرده اند از محمد بن جعفر تمیمی که سیبویه روزی در اوایل حال در صحبت فقها و اهل حدیث این می خواند که لیس ابا الدرداء بخواند و حماد حاضر بود و بشنید پس ظن کرد و گفت غلط کردی سیبویه چون بشنید غیرت برد و ملازم خلیل شد و علم نحو بر او بخواند. سیبویه از بیضاء شیراز بود متوفی شد در سال صد و هشتادم از هجرت. بر قول قاضی جمال الدین که گفته است در شرح مفصل که قبر سیبویه در شیراز است در مقبره باهلیه نزدیک دروازه کازرون و بر قبر وی نوشته سیبویه ولی ما معین وقوف نیافتیم بر قبر وی. مترجم کتاب رحمه الله علیه می فرماید. در آن ساعت که این سطور نوشتم عزیزی بیامد و نظر کرد و خواند و گفت جماعتی از طلبه می روند و زیارت سیبویه می کنند و مشهور شده است که سینه بر قبر وی می مالند تا نحوی شوند و مجرب است رحمه الله علیه». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 137)
باید این همه گفتار جزء به جزء درباره شیخی از قرن دوم هجری، که منبع دانایی در ادب عرب گفته اند را بپذیریم بی آن که بر سازندگان این سیبویه، که به شیراز صاحب قبر تازه ای در اواخر دوران پهلوی دوم، آن هم نه در محله باهلیه که هیچ کس از چند و چون آن آگهی ندارد سئوال دهیم که این تحفه روزگار در قرن دوم هجری با چه خط و به کمک چه ابزار و بر چه موادی کتاب می نوشته و قطعه ای از مسودات او را از کجا سراغ بگیریم؟! پس به شمارش همسایگان در خاک مانده او بپردازم.
«شیخ ابوعبدالله محمد مقاریضی، شیخ ابوشجاع صاحب مقاریضی، شیخ ابوبکر احمد سلمه، شیخ ابوعبدالله حسین بن اسحق بیطار، شیخ حیدر صوفی، شیخ زین الدین ابوسعد صالح کازرونی، شیخ ابوالحسن علی بن عبدالله رومی، مولانا نجم الدین محمود کازرونی، خواجه احمد خاصه، زاهد عفیف الدین یعقوب، شیخ ابوالعلا، قفصی، شیخ شمس الدین محمد صادق، شیخ فخرالدین احمد صادق، مولانا شمس الدین محمد حکیم، شاه منذر ولی، سیده مادر عبدالله یعنی بی بی دختران، شیخ ابومحمد بن حسن بن حسین بن خشنام، شیخ عبدالله ازرقانی، شیخ قره الدین علی، شیخ جمال الدین محمد بن ابابکر کسائی، فقیه شمس الدین محمد کازرونی، مولانا روح الدین محمد بن ابی بکر بلدی، شیخ ناصرالدین عمر کبری، شیخ کاوس بن عبدالله، شیخ ابومحمد بن عبدالله بن علی، امیر رکن الدین عبدالله احمد واعظ پسر امیر اصیل الدین عبدالله، امیر سیف الدین یوسف بن عبدالله، شیخ زین الدین محمد کسائی، شیخ یوسف جویمی، شیخ زیدان بن عثمان، شیخ زین الدین علی کلاه.
اگر در خاکدان مختصری به شیراز 700 سال پیش این همه شیخ به خاک خفته اند پس چه تعداد غیر شیخ در ُآن مختصر زمین دفن بوده اند و مگر شیرازی که می گویند در زمان کریم خان مجهول از زمین برآمده به عهدی که جنیدها می گویند چه اندازه اهل زندگانی داشته و از آن که این پسر و پدر در سراسر هفت قبرستانی که معرف شده اند تنها جسد شیوخ را برمی شمرند پس محتمل است که مردم عادی شیراز یا در آن زمان نمی مرده، یا صلاحیت یاد کردن نداشته و یا درست گفته اند که برای خوراک پرندگان مصرف می شده اند. حال باید به آن تعارف آداب زیارت اهل قبور مراجعه کرد که گویا اختصاص به شیوخ داشته است.
«نوبت سوم: گورستان سلم و حوالی آن: شیخ سلم بن عبدالله صوفی: از اکابر متقدمان است و از مشاهیر مشایخ صوفیه و در فارس ثابت قدم بود و در معرفت راسخ گشته. دیلمی به اسناد خود روایت می کند از شیخ کبیر که او از زکریا بن سلم روایت می کند و او روایت از شیخ سلم می کند که گفت پیری چند روز با من مصاحب بود و نماز با هم می گزاردیم روزی با من گفت می خواهی که خضر علیه السلام را به ببینی گفتم بلی گفت برخیز و با هیچ کس مگوی با هیچ کس نگفتم و از مسجد بیرون رفتیم و به شهری در شدیم که هیچ سور و دروازه نداشت. دیگر به صحرایی رسیدیم فراخ و روشن و خیمه ای بود پیر گفت چون در این خیمه درآئیم باید که هیچ نگویی پس در آن خیمه درآمدیم. پیری نشسته بود در غایت روشنی و نیکویی. سلام کردیم و جواب داد بعد از آن پرسید که این شخص کیست پیر گفت مردی صالح است گفت این مرد به خانه حاکمان می رود گفت بلی فرمود که از میراث پدر چیزی مانده است به وی پیر همصحبت من گفت بلی. در این سخن بودم که نه پیر دیدم و نه خیمه بعد از آن ده روز در آن جا بماندم و در صحرا می گشتم و هیچ کس ندیدم و بازگشتم به مقام خویش رحمه الله علیه». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 175)
این یکی که از اکابر متقدمان لقب گرفته، ظاهرا در بیابانی به دیدار پیری شتافته با این کرامت که به دنبال دریافت سئوال غیب می شده است.

«مولانا علاءالدین محمدبن سعدالدین محمود الفارسی: عالمی فاضل کامل بود و جامع علوم بود در دین و قضا می کرد در میان خلق چند سال و درس در مسجد جامع عتیق می گفت و تصنیف کرده است در تفسیر کلام الله کتابی بزرگ که در آن اقوال مفسران جمع کرده است و نام آن مختار کتب اخیار نهاده است و نیکو محاوره بود و بیانی لطیف داشت و او را نکته ها و مسئله ها و فن ها بود که ورزیده داشت و استادان بزرگ داشت و او را نظمی روشن و نثری بلیغ بود و گاه گاه جماعت فضلا به صحبت او مشرف می گشتند و فیض می گرفتند وفات او در سال هفتصد و چیزی بود از هجرت و قبر او در بالای مقبره استاد فخرالدین است رحمت الله علیه». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 190)

جالب است بدانیم که وفات جنید پدر نیز در همان هفتصد و چیزی بوده، که لابد است گورستان سلم به زمان مولف دایر و شاید هم جنید خود ناظر به خاک سپردن این یکی بوده است.

«شیخ مومل بن محمد جصاص، شیخ ابوالسائب، شیخ ابومبارک عبدالعزیز بن محمد بن منصور، شیخ ابوطاهر محمد بن ابی نصر شیرازی، شیخ احمد بن یحیی، شیخ بهاءالدین بن عمر شلکو، حاجی ابراهیم خنجی، شیخ سعدالدین محمد بن محمد صالحانی، شیخ شهاب الدین ابوبکر محمد بیضایی، شیخ نجم الدین عبدالرحمن بیضاوی، شیخ موفق الدین، شیخ احمد شهره، استاد فخرالدین احمد بن محمود، استاد بهاءالدین محمد خوارزمی، مولانا علاءالدین محمد بن سعدالدین محمود الفارسی، شیخ مجدالدین محمد سودانی، شیخ نصره الدین علی بن جعفر حسنی، خواجه سعد الدین یحیی صالحانی، شیخ حسین منقی، شیخ ابوالحسن کردویه، شیخ ابوالقاسم سروستانی، شیخ محمد بن عبدالعزیز اسکندری، شیخ ابراهیم بن داود، شیخ حسن تنککی، شیخ جمال الدین فسائی، شیخ ابوعبدالله بابوئی.

این درست است که جنیدها تنها به قبور بزرگان مدفون به شیراز می پردازند، اما بپرسیم با کدام نشانه و با مراجعه به کدام منابع این همه شیخ را صاحب چنین انبان فضائل تشخیص داده اند؟! (ادامه دارد)

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه .36


کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 36



این تصویر بر دار کشیدن یکی دیگر از مخالفان مشروطه و همراه و همعقیده شیخ فضل الله نوری، به نام موقر السلطنه است که شرح احوال اش برای تاریخ رجال ایران مهدی بامداد مشهور نیست و در باب او مدخلی ندارد، اما از جست و جوهای پراکنده می توان چند سطر بی سر و ته را بیرون کشید که ضمانت صحت هم ندارد.
«در سال 1327ق، پس از فتح تهران به دست آزادی خواهان، موقرالسلطنه به همراه محمد علی شاه به سفارت روس پناهنده شد و به اتفاق به اروپا رفتند. پس از آن نام برده با گذرنامه جعلی به تهران بازگشت، لیکن بلافاصله شناسایی و دستگیر شد و پس از محاکمه، به اعدام محکوم و حکم اجرا گردید. موقرالسلطنه اولین همسر دختر مظفرالدین شاه (ملک الملوک شکوه الدوله) بود. شکوه الدوله پس از کشته شدن همسرش، در 1323ق با سید ابوالقاسم امام جمعه ازدواج کرد»
مورخ به خود حق می دهد با عرضه تصویر این اعدام، که دست مایه تولیدی یک جاعل مافوق احمق است و نیز در حد همین پایه و مایه، مردود شمردن نمایشات مصور دیگر مخالفان بردار شده مشروطه و از جمله شیخ فضل الله نوری، به انضمام ده ها صورت مجعول دیگر از عناصر و اشخاص صاحب آوازه در آن ماجرا، وقوع پدیده و رخ دادی با نام انقلاب مشروطه را منکر شود، نامستند و مردود بخواند و از این همه وقاحت و بی پروایی در آلودن هستی تاریخی و فرهنگی و سوء استفاده از مردمی بی خبر از پیشینه بومی خود، حیرت زده شود و بر مسئولان آن مراکز رسمی آموزش و هسته های روشن فکری دود آلوده پر ناز و کرشمه و نان خور کنیسه و کلیسا لعنت فرستد که خود عامل و دستیار انتشار و فروش چنین محصولات متعفنی بوده اند که از کارگاه دروغ بافی به ظاهر عالی ترین  مراکز دانشگاهی گندآلوده تر از طویله دواب، با برچسب تفکر و تحقیق بیرون داده اند. آن چه از مجموع سرکشی ها به اسناد گوناگون قصه مشروطه مستفاد می شود، همان داستان همیشگی بر باد دادن دودمان دست اندرکاران و چهره هایی است که به این یا آن طریق نقال و بقال حوادث بوده اند: جمعی را در به توپ بستن  خیالی مجلس، کسان دیگری را با حلق آویز کردن قلابی و جماعت باقی مانده و از جمله دو سمبل ستار و باقر خان را بدون ذکر جمله ای به عنوان توضیح و تشریح قضایا، در ماجرای باغ شاه، به دنبال رفع نیاز به اسامی ان ها، با طناب اندازی، از صحنه نمایش مشروطه بیرون فرستاده اند. با این همه تا تنور موقرالسلطنه گرم است نقلی را از مجموعه شش جلدی بامداد در این باره بیاورم که در واقع با ریز و درشت کردن و تثبیت نام و مقام اشخاص و حوادث و قضایا برای دولت قاجار و جریان مشروطه تاریخ رجال دست و پا کرده، که در حقیقت دائره المعارفی فاقد مراجعات معمول، و ابزاری برای تردید از حضور تاریخی قاجاریان است.
«شیخ فضل الله: حاج شیخ فضل الله کجوری معروف به نوری فرزند ملاعباس کجوری در دوم ذی حجه 1259 قمری متولد و پس از تحصیلات مقدماتی برای تکمیل تحصیلات عالیه به بین النهرین رفت وی از شاگردان درجه ی اول میرزا محمد حسن شیرازی مجتهد معروف و داماد و خواهرزاده حاجی میرزا حسین مجتهد نوری بوده و در تهران از مجتهدین طراز اول و مرجع امورات شرعی بود.
حاج شیخ فضل الله در ابتدای ورودش از عراق به ایران کار و بارش خیلی رونق گرفت به این معنی که نفوذ و مرجعیت تام پیدا کرد و مدتی بدین منوال گذشت لکن بعد اعمالی از او سر زد که خیلی از وجهه ی او کاسته شد و تفضیل اش از این قرار است: در سال 1308 هجری قمری دولت ایران (یعنی شاه و صدر اعظم) امتیاز موسسه ی رهنی که بعد به بانک استقراضی تبدیل گردید به دو نفر روسی به نام رافلوویچ و پالیاکوف واگذار نمود. روس ها قصد داشتند که بانک یا شعبه آن را در بازار دایر نمایند محلی را در اراضی موقوفه سید ولی، که در آخر بازار کفاش ها واقع و مدرسه خرابه و قبرستان مسلمین بود، برای ساختمان بانک در نظر گرفتند. برای اجاره کردن آن به هر یک از ملاها که مراجعه کردند کسی حاضر نشد که آن را به روس ها اجاره دهد لکن به حاج شیخ فضل الله که رجوع کردند او حاضر شد و اراضی مزبور را جهت ساختمان بانک به مبلغ هفتصد و پنجاه تومان به ملاحظه ی تبدیل به احسن به روس ها فروخت و پس از این عمل از نفوذ روحانی وی در افکار و انظار مردم خیلی کاسته شد و دیگر آن نفوذ اولیه را دارا نبود. بدتر از این عمل طلاق دادن شکوه الدوله دختر ششم مظفرالدین شاه زن موقرالسلطنه بود که او را به حباله نکاح حاج سید ابوالقاسم امام جمعه تهران درآورد و به طور اجمال شرح قضیه ی آن چنین است: شاه یا ولی عهد خواستند که به اجبار طلاق شکوه الدوله را از موقر السلطنه شوهرش که زندانی شده بود بگیرند. موقر راضی نبود. برای انجام این عمل ابتدا به حاج سید علی اکبر تفرشی و بعد به سید عبدالله بهبهانی مراجعه شد و چون موقر السلطنه گرفتار بود، هر دو نفر گفتند که باید شوهر آزاد باشد و شخصا رضایت بدهد و در غیر این صورت به هیچ وجه امکان ندارد و برخلاف شرع است. پس از مایوس شدن از این دو نفر از طرف دربار به حاج شیخ فضل الله مراجعه شد و او بدون رضایت شوهر صیغه طلاق را جاری نمود و شکوه الدوله را به زوجیت امام جمعه درآورد. در این جا روایت مختلف است بعضی می گویند که شیخ فضل الله پس از طلاق دادن در همان مجلس بدون نگهداشتن عده، او را برای امام جمعه عقد کرد و برخی دیگر می گویند که پس از سرآمدن عده، زن مطلقه ی به اجبار، به حباله نکاح امام جمعه درآمد و اگر در یک مجلس طلاق و عقد صورت گرفته باشد بدیهی است که شیخ فضل الله مرتکب چندین خلاف شرع شده است. این عمل شیخ فضل الله نیز مزیدا بر عمل سابق اش او را خیلی منفور کرد و به اصطلاح امروز خیلی هو شد و آن توجهی که عامه در سابق نسبت به وی اظهار و ابراز می داشتند از علاقه و توجه شان خیلی کاسته شد و ضمنا مردم اشعاری در این باب ساخته و می خواندند و از آن جمله که به خاطر دارم این شعر بود:
حقا امام جمعه در دین یقین ندارد،
این کار کار عشق است ربطی به دین ندارد».
(مهدی بامداد، تاریخ رجال ایران،ٍ جلد سوم، قرون 12-13-14، ص 96)
اگر این شروح تاریخی است و شیخ بر همسر همسنگر و همسرنوشت خویش چنین ظلمی را روا می دارد، پس شیخ  فضل الله یک نیمه ملحد خارج از دین و بی اعتنا به مراتب شرع است که مشروعه خواستن تیم او مطلب شگفتی است و ستایش و اتوبان کشی به نام و برای او موجبی ندارد و اگر این نوشتجات اتهام و اوهام است پس سرانجام چه زمان همگان از حقایق ایام با خبر خواهند شد؟


حالا به چندین و چند مشکل فنی این عکس از جمله عمامه آخرین شیخ دست چپ، توجه نمی دهم که از منبع irdc.ir برداشته ام. قصدم التفات به شیخ فضل الله همراه این جمع است که نه فقط آن خال گوشتی درشت کنار گونه راست را ندارد، بل با آن چشمان روشن و نگاه شرربار، بیش از همه به یکی از تیره اسلاو می ماند که بر او لباس شیوخ را پوشانده باشند. 


این عکس  را هم مهدی بامداد به شهادت زیرنویس آن در صفحه 101 از جلد سوم کتاب تاریخ رجال ایران از شیخ فضل الله آورده است. اگر این جمع کننده بزرگ اسناد و عکس و شارح حساس دولت قلابی قاجار با نگاهی به تصویر قادر به این تشخیص نبوده است که این صورت شیخ فضل الله نیست و اصولا جز عصا در دستی مونتاژُ شده قرابتی با ظواهر شیخ مطروحه ندارد،ٍ پس چه گونه مطالب مفصل و متعصب مجلدات تاریخ رجال او را بپذیریم؟!



حالا و بر اثر  همین پرسه کوتاه در منابع مربوط، صاحب چهار شمایل از شیخ فضل الله نوری شده ایم. آیا به واقع شیخ کدام یک از این ها است؟ (ادامه دارد) 

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 35

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 35

                                                                        


در بررسی اسناد اجتماعی زمانه قاجار، به خصوص عکس ها و نقاشی های مربوط به آن دوران، با دست بردگی ها و تغییرات فراوانی مواجه می شویم که تقریبا در میانه آن ها کم تر نمونه سالمی را در حوزه معینی، می توان یافت. وفور این تجاوزات از سوی دیگر، وسعت ناگزیری در التجاء به جعل را از سمت کارگزارانی اثبات می کند که در برهوت سرزمینی  بیش از دو هزاره بی ثمر مانده، طبقات اجتماعی و مدیریت ان مردمی زایانده اند که از گوشه و کنار منطقه جمع آوری و مامور به هجرت و نصب پرچم قومی خلق الساعه نام گذاری شده، چون ترک و لر و کرد و گیلک و فارس و غیره در این یا آن منطقه شده اند. آسیب رسانی  متعدد  به تصاویر، چنان که در نمونه بالا می بینیم، عمدتا در دشواری نصب انگشتان دست ها و پاها دیده می شود. در این جا هم همان پرده استتار، معلوم نیست چه چیز را پوشانده و از آن بی معنا و مسخره تر برش دو دیوار آجری در دو سوی تصویر است که با هیچ تصوری قابل توضیح نیست و از این ها نامربوط تر وضعیت نفر آخر سمت چپ است که گویی شخصی را به صورت وارونه در شلوار خود پنهان کرده و فراموش نکنیم که در عین حال هر یک خطاب اشرافی و هزار فامیل دهان پرکنی را همراه خود یدک می کشند: موتمن السلطنه، نایب التولیه، شیخ الرییس، معین التولیه.


و این شمای یکی از راه رسیدگان و سرگردانان است که از نشانه های بومی، همان کلاه مردم ماوراء النهر جنوبی و کوه نشینان شمال افغانستان را همراه دارد و کم ترین آشنایی و دل بستگی و نیازی به شناخت پیشینه و فرهنگ و سرنوشت استقرارگاه جدید خود از مسیر قصه های شاه نامه و غیره ندارد، و برای گذر از میان ناگزیری های زندگانی، به ناچار هریک ته مانده توان پنهان و آشکار خود را عرضه می کنند که ابزار این یکی همین نی لبک روستایی است.


می خواهم به مبحث روحانیت و زمان ظهور این قشر فوقانی جامعه وارد شوم و به دنبال ماجرای میرزای شیرازی، به احوال شیخ فضل الله نوری رسیدگی کنم که چون میرزای شیرازی مهره ساخته شده دیگری است تا ماجرای کاغذین مشروطیت را، از جمله با وارد کردن چنین عاملین از جان گذشته ای به عرصه، انقلاب مردم شناسایی کنیم. مورخ می پرسد اگر دلایل و عوامل تاریخی اثبات حضور میرزای شیرازی در اختیار نیست، آیا خلق او درست مانند اختراع قبله عالم قاجاریه با قصد وارد کردن پر شکوه روحانیت به تحولات معاصر صورت نگرفته است؟


در این مرحله هنوز قصد ندارم از مسیر بررسی مکتوبات شیخ نوری و رسالات نایینی به تعارضات موجود در ان ها رجوع دهم و تنها اشاره می کنم که این تصویر را به عنوان اتاق کار شیخ فضل الله نوری در منابع مختلفی منتشر کرده اند. حال آن که اتاق کار هیچ ملایی در 120 سال پیش و تاکنون هم، چنین ضمائم و حواشی را ندارد. اگر ردیفی را که در قفسه ها چیده اند، کتاب فرض کنیم پس در زمان او، و لااقل در ایران، چنین گنجینه های چند جلدی تبلیغاتی و مطلا فراهم نمی شد، که عمدتا با سرمایه و سعی مراکز تسنن در دهه های اخیر و با پیشرفت حرفه چاپ و صحافی، فراوان تولید می شود و اگر زونکن بگوییم که عمر ظهور این اسباب نگهداری اوراق را لااقل ۷۰ سال عقب تر برده ایم. به همین نحو است دیگر منضمات، از چهار متکا برای یله دادن تا آن کاغذ لوله شده فراز یکی از آن ها که معلوم نیست با چه شگردی در جای خود ثابت مانده و بسیاری خرده ریز دست و پا گیر دیگر که حتی قابل شناسائی نیستند و آن تابلوی نقاشی در گوشه بالای سمت راست بر دیوار که حتی با مضمون دعا نیز  در آن قاب اشرافی قابل قبول نیست.


حالا زمان برداشت از مباحث مندرج دریادداشت های  پیشین است که برای تدوین ان ها زمان و توان زیادی صرف شد و با قصد دریافت اذن دخول به مبحث دشوار و حساس روحانیت نخستین سئوال بنیادین را به میان می اندازم که اگر تا دو و یا حد اکثر سه سده پیش هنوز در ایران مسجدی برپا نیست پس جایگاه روحانیت و در سهم تفرقه مذهبی ما، مرکز دعوت و تدریس باور و الزام و اعلام به تشیع در قرون اغازین هجری کجا مستقر بوده است؟


منابع نزدیک تر و مرسوم تر روحانیت، پیوسته صورت سمت چپ عکس بالا را شمایل رسمی شیخ فضل الله نوری معرفی کرده اند که بسیار شفاف و در جزییات قابل رجوع است. در کادر میانی سیمای آن ملایی است که در اتاق کار منتسب به شیخ فضل الله نشسته و سمت راست دیا شده همان صورت برای مقایسه با چهره رسمی شیخ را اورده ام. اگر بخواهم فقط به یک تفاوت و تناقض در مقایسه میان این دو چهره بپردازم، اشاره به ان خال گوشتی درشت است که در میانه راه بینی و چشم چپ صورت شیخ در تصویر رسمی او نشسته است که در هیچ سمت صورت شیخ مشغول به کار مطلقا دیده نمی شود. اگر اثبات مجعول بودن این عکس به دلایل و نشانه های گوناگون دشوار نیست، پس از مسیر توسل به علت و منبع تولید آن مجازیم و می توانیم حضور واقعی شیخ درماجراهای تاریخی اخیر را منکر شویم و یا دست کم زیر سئوال بریم.

این تصویر را هم به عنوان سرانجام مقاومت های شیخ در برابر مشروطه چی ها ارائه می دهند که هیچ کس جز خط نویس بالای عکس، صحت انتساب ان به شیخ فضل الله نوری را تایید نکرده است. (ادامه دارد)

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۳۴

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۳۴


این عکس، سرکرده کج کلاه قجران را کنار کهنه چادری، فاقد آرایه و اختصاصات سلطنت، نشسته بر خاک، با سرخوشی و صولتی عوامانه، چشم دوخته بر دهانه دوربین، گویی دیگران را از نزدیک شدن به قلیان خوش طرح ولی ظاهرا خاموش خویش برحذر می دارد. یقه سفید کیپ بسته، کت راه راه و چند زائده ناشناس از کمر آویخته، یکی دو مهره شطرنج خارج از قواره و پراکنده، منطق دکوربندی شخصی و روشن فکر نمایانه اش را با فضای اطراف برهم می زند و باز هم شخصیت و درک دنیای پنهان او را دشوارتر می کند. این تصویر دلقکانه در سنین پختگی و آسان گیری در انتخاب البسه و آن همه بسته های آویزان در میانه و استفاده از پارچه های مردانه رنگین و خط خطی، که معمول زمان او نبود، در سفری بیابانی، علت عقلانی ندارد و پاپوش نامناسب برای پرسه در سنگ و خاک، شگفتی دیگری در موضوع شناخت بی مسئولیتی و دست آموزی او فراهم می کند و بر شیرین عقلی ظریف و قدرت بازیگری آکتور ناپخته ای گواهی می دهد که ظاهرا و در مجموع از گردش ایام دل آزرده نیست. تردیدی نمی توان داشت که هیچ بخشی از این دک و پز انتخاب شخصی قبله عالم نیست و مقصد سازندگان چنین دکوری، تولید اشاره به تاثیر سفر خیالی و فرنگ اوست. چنان که دارنده چنین تصویری در میان خاک و خل، بی گمان و مطلقا قادر نبوده است از وسوسه ثبت خویش در کنار برج ایفل و یا ساختمان پارلمان لندن صرف نظر کند. مورخ از طریق چنین مقدمات دشوار گذری است که سخنوران و جست و جو گران مسائل قاجار و به خصوص روحانیت دست درکار فضایل حقیقی را به این احتیاط می خواند که حوادث تنباکو و سردم داری و فتوای میرزای شیرازی و دیگر حواشی آن ماجرا را، اگر سفر ناصرالدین شاه به لندن نشانه ندارد و واقع نمی شود، جدی نگیرید و همانند و قرینه دعوت در این همه گفتار پشت سر نهاده، به دنبال شناخت رد پا و منافع داستان سازان و قصه فروشان و معرکه گیران تاریخی برای ما برآیید. 

«کلمنت مارکام از جغرافیا شناسان انگلیسی است که در احوال تاریخی و سیاسی ایران و افغانستان و آسیای مرکزی غوررسی عملی کرده بود و وقوف بسیاری بر جوانب مختلف زندگی مردم این نواحی داشت. از زمره تالیفات او کتابی است که در تاریخ ایران منتشر ساخت. پیش از آن کتاب دیگری به نام «روایت از سفارت کلاویخو به سمرقند» از او  به چاپ رسیده و شهرت یافته بود. بنابر ضبط «ویستر» مارکام زاده 1810 و درگذشته 1916 میلادی است. خدمات اش در دریانوردی انگلیس (1844-1852)، اداره تفتیش کمپانی هند شرقی و خدمات جغرافیایی (1867-1877) گذشت. درباره پرو، تبت، ایران مطالعات جغرافیایی و تاریخی دارد و سرگذشت جان دیویس دریانورد را نگاشته است. نوشته ی مشهورش برای اروپایی ها کتاب «سرزمین های خاموش» تاریخ اکتشافات قطبی است». (کلمنت مارکام، تاریخ ایران در دوره قاجار، به کوشش ایرج افشار، ص 2)

این تمام اطلاعاتی است که از روزگار و گذران مارکام در دست است و گرچه کتاب عمر 106 ساله به او می بخشد ولی با این همه ادعای تالیف کتاب سرزمین های خاموش به عنوان تاریخچه اکتشافات قطبی، از آن که آلبرت پیری برای اولین بار در سال 1909 به قطب شمال و آموندسون در سال 1911 به قطب جنوب رسیده اند، گزافه بافی است به خصوص که منابع دیگر عمر مارکام را 64 سال می نویسند. از هر سو که می نگریم چند شیاد دانشگاه نشین در صفحات غرب موریانه وار مشغول حفر  لانه های دروغ در حفره های دارایی و دانایی بشرند. 

«در داخله ایران راه عرابه هیچ ندارد و سفر کردن از یک مکان به مکان دیگر خیلی صعب و دشوار است. ولکن راه از خارجه به واسطه ی دریای مازندران و خلیج فارس به سواحل ایران بسیار آسان شده است. همه هفته کشتی روس و انگلیس به ساحل بحر خزر و خلیج فارس می رود و به واسطه عبور و مرور خارجه مردم ایران خیلی ترقی کرده اند و مملکت رو به آبادی گذارده است». (کلمنت مارکام، تاریخ ایران در دوره ی قاجار، ص 165)

این سخن سرایی نوعی از همان زمینه چینی است که ترقیات ناشی از انقلاب ناپیدای مشروطه را حاصل ارتباط با غرب می شناساند و برای مایه دار کردن مطلب کسانی چون حاج سیاح و نظایر او را به کار داشته اند تا هرچه بتوانند از نیاز به تقلید سراپا از الگوهای کنیسه بگویند. گرچه در ان زمان که حاج سیاح از دیدن مسجد شیخ لطف الله در اصفهان ۱۵۰ سال پیش اظهار شگفتی می کند و قصیده می سراید، دم خروس  او هم از قبا بیرون می زند و از زیر و بم کارش باخبر می شویم.

«در سنه 1290 هجری اعلی حضرت ناصرالدین شاه به فرنگستان سفر و ممالک اوروپ را سیاحت نمودند. اگرچه سفر فرنگستان نیز مخارج بسیار داشت و ضرر کلی برای دولت ایران وارد آمد اما شاهنشاه و شاه زادگان و بزرگان ایران که در رکاب بودند وضع ممالک اوروپ را مشاهده کردند و خیالات ایشان وسعت گرفت. دور نیست که سفر فرنگستان فواید کلی به جهت ملت و دولت ایران داشته باشد و ترقیات عمده در ایران به ظهور برسد. در سفر فرنگستان عمده کاری که شاهنشاه کردند این بود که قرار نامه با بارون رایتر (رعیت انگلیس) دادند تا در ایران راه آهن و کارخانه جات بسازد. صورت این قرارنامه در آخر این کتاب مستطاب به شرح خواهد آمد». (کلمنت مارکام انگلیسی، تاریخ ایران در دوره ی قاجار،ص 167)

این «دور نیست» از ان داد و ستد در راه خبر می دهد که حالا بر ان نام انقلاب مشروطه می گذارند. در این جا مارکام که کتاب تاریخ ایران او برای سنجش صحت عقل خواننده کارآتر است، برابر معمول به داستان پردازی مخصوص خود مشغول می شود. 

«بارون رایتر ملزم می شود که در تاریخ معین خط راه آهن را از رشت شروع کرده به طهران بکشد و از آن جا به یکی از بنادر خلیج فارس مثل بوشهر یا بندرعباس امتداد دهد و چهل هزار لیره انگلیسی که معادل یکصد هزار تومان پول ایران است رهن می گذارد که هرگاه در موقع معین که قرار شده، شروع به نساختن راه آهن ننماید قرارنامه باطل و از درجه اعتبار ساقط باشد و به علاوه یکصد هزار تومان را مجانا به دولت ایران واگذار دارند. از طهران به رشت پنجاه فرسنگ مسافت است. بارون رایتر بعد از امضای قرارنامه چند نفر مهندس به ایران فرستاد که جغرافیای راه را برای خط راه آهن معلوم کند.

در مراجعت شاهنشاه از فرنگستان به طهران در سنه ی 1290 هجری دولت ایران اعلان کردند که چون بارون رایتر در موقع شروع به ساختن راه آهن ننموده قرارنامه که به او سپرده اند از درجه اعتبار ساقط و باطل است». (کلمنت مارکام انگلیسی، تاریخ ایران در دوره قاجار،ص 168)   

ملاحظه می کنید که در افسانه پردازی مارکام در باب سفر خیالی ناصرالدین شاه، جایی برای آن ماجرای تنباکو خالی نگذارده اند و با دستور شاه در کان لم یکن اعلام کردن همان قطار رشت به تهران گویی رویتر و رژی را برای نمکین کردن و چاشنی زدن به سفر خام قبله عالم بر اجاق پخت و پزهای فرهنگی دروغین و یهودانه نهاده اند. 

«نتیجه: ایران مملکتی است که دین زردشتی در آن شیوع داشت و فارسیان که اهالی این مملکت بودند به خداشناسی و عبادت یزدان پاک معروف بوده اند و پادشاهان با اقتدار آن جا به قانون دین سلطنت و رعیت پروری می نمودند و در عمارت تخت جمشید در فارس که بنای بس عالی بود و ستون های مرتفع داشت حکمرانی می کردند. در شیراز فارس بود که شیخ سعدی و خواجه حافظ اشعار و غزلیات سرودند که از خواندن آن ها روح انسان مفرح می گردد. مملکت ایران قصه ها و حکایت های خوش فراوان دارد که همه کس از شنیدن و خواندن آن ها خوشوقت خواهد شد. شخص هر وقت در عالم خیال تاریخ گذشته ایران سیر می نماید و پادشاهان قادر و مقتدر آن سامان و پهلوانان و دوشیزگان دلربای پریچهر و شعرای فصیح مهم این مملکت وسیع را به نظر می آورد تمام آن ها از شدت عظمت و غرابت مانند سحر و جادو به نظر جلوه می کند.. ولی افسوس که رشته این خیال هر چه پایین می آید و تاریخ این مملکت مشهور هر چه نزدیک تر می شود از آن آثار و علامات و بزرگی ها و از قصه های رستم و افراسیاب و نصایح و مواعظ حکما و قصاید و اشعار شعراء و دین و آیین زردشت و حشمت ساسانیان حتی اقتدار سلاطین صفویه و عظمت شاه عباس کبیر هیچ چیز نمی بیند و به هر طرفی می نگرد جز ظلمت و خرابی و فقر و فاقه اهالی چیزی مشاهده نمی شود و حیرت می کند که سلاطین سلسله جلیله قاجاریه چرا به هیچ وجه درصدد تعمیر و تحصیل عظمت گذشته این مملکت بر نیامده اند و به اسلاف خویش تاسی نکرده اند.

در توبره این خطابه مارکام درست همان خرده ریزهایی را می یابیم که کنیسه سعی در اثبات و ابرام آن داشته است. این که صاحب تالیف کلان اما به شدت بی ارزش و مهملی، در موضوع تاریخ ایران بدون ورود به علل بروز این و آن رخ داد، به تکرار حیرت می کند و افسوس می خورد میراث و شیوه ای است که دست اندر کاران و مزدوران فرهنگی و نان خوران یهود با قصد غیرت افزایی مصنوعی و تفرقه افکنانه نزد مردمی است که به دنبال پوریم به درازای 22 قرن فاقد هستی و تاریخ بوده اند. 

توضیح: مقاله های سیم و چهارم که به متن معاهده های ایران با انگلیس و روس اختصاص یافته است چون ترجمه ها سندیت ندارد و رسمی نیست به چاپ نرسید (ا.ا.)». (کلمنت مارکام انگلیسی، تاریخ ایران در دوره  قاجار،ص 168)  

این دو سطر اوج تراژدی در تدوین تاریخ معاصری است که امثال ایرج افشار به کام نوجوانان و نوجویان این ملک ریخته اند. هنگامی که همراه افسوس مرکام، فصل دوم کتاب اش تمام می شود و بنا بر قول مولف در فصل سوم و چهارم می باید متن قراردادهای میان دولت های ایران و روس و انگلیس عرضه شود، با چند سطر توضیح بالا از سوی افشار مواجه می شویم که با صدای بلند اعلام می کند که اقایان خود به تر می دانند در موضوع هویت و فرهنگ و تاریخ ایران، مروج مزد بگیر پراکندن دروغ های وارده از کنیسه و کلیسا بوده اند. باید کسی همتی کند و متن این دو فصل حذف شده را پیش چشم همگان بیاورد تا بدانیم ضخامت دروغ در ان ها تا چه اندازه است که حتی افشار هم از بریدن ان طفره رفته است. (ادامه دارد) 

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه .32

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 32.

مورخ، بس نکات عجب در نحوه ظهور و استمرار سلسله قاجار می شناسد که از جمله آن ها یافتن پاسخی بر این پرسش است که اگر مقتدر و علامت خورده ترین شاه آن جمع حاکم، از باب خوابگاه خصوصی هم دچار مضیقه بوده، تخت خواب مجلل با روپوش حریر و اطلس نداشته، به زیر زمینی با عوارض اطراف قانع می شده، پس جبروت سیاسی معمول صاحبان قدرت را نداشته و بازبینی دقیق تر اسناد قاجار معلوم می کند که اگر انتخاب یک هیچ کاره که با ملیجک نوازی و صید اندازی و خانم بازی روزگار را به کام می دیده، و دستورات او درباره ساخت استراحتگاه انجام و اجرا نمی شود، پس در مقام  و موضع سلطان و حاکم نیست، بل خطاب و خواهش او رو به مدیریتی فراتر دارد که تقاضای عاجزانه او برای توجه به نیازهای اش را اجابت نمی کنند. در این صورت آدم های ریز و درشت درون حاکمیت قاجار، لشکر کشی چند ده هزاره آن ها به عثمانی و روسیه و افغانستان و آغا محمد و فتح علی و محمد شاه، از چرخه میراث ایل ناشناس و بی مبدا بیرون می مانند و حالا که می دانیم در زمان مورد نظر، هنوز تبریز هم در خطه و بر خاک آذربایجان مستقر نبوده و خود نوشته اند و می گویند که ناصرالدین شاه زیر سقف یک کومه روستایی زاییده شده و غالب ادعاهای کلان شان را در تصاویری ثبت کرده اند که نمونه دست نخورده و مجعول ندارد، علاوه بر این در مکان و موقع دیگر آن گاه که مضامین مربوط به ادعای سفر فرنگ و خراسان شاه هم باطل شدنی است، میرزا رضای ضارب او با حاج سیاح اصلاح طلب به زندان قزوین نبوده اند و بسیار پریشان نوشته های هنوز موریانه نخورده دیگر، اعلام می کنند که آن هیئت نوساز و آوازه درانداز، در نصب مدیریت برای ساخت و سازهای ده گانه ای که بر قلم گذشت، مثلا در شاه تراشی و سلسله سازی که پرچم ورود دوباره و در دنبال پوریم را حمل و نصب کنند، ناتوانی نشان داده اند.

«ناصرالدین میرزا، نخستین فرزند باقی مانده ی محمد میرزا و ملک جهان، در روز ششم صفر سال 1247 در دهکده کهنمیر، در حدود 25 کیلومتری تبریز، به دنیا آمد. شاید ملک جهان آبستن را به این روستای ییلاقی برده بودند تا از شر گرما و یا شاید ابتلا به وبای شایع در شهر تبریز برحذر بماند. خاندان سلطنتی قاجار در آن زمان هنوز عادت داشت هفته ها، حتی ماه ها، بیرون شهر در دشت و روستا به سر برد، بدین ترتیب تولد این نوزاد در قریه ای دور افتاده چندان غیرعادی نبود. محمد میرزا در این وقت خود همراه پدرش عباس میرزا ولی عهد سرگرم پیکار با ایلات سرکش شمال شرقی خراسان بود». (عباس امانت، قبله عالم، ص 66)

اگر می توان در شهری هنوز برپا نشده بیماری وبا شایع کرد پس ادعای زایمان ملکه ای در روستایی در حواشی آن، بی مایه نمی ماند. در این جا قضایا را به وجهی پیش برده اند که به زمان ما نیز اگر مولفی  مثلا ذکر تولد سلطانی در دهکی را پسند نیفتد، باز هم نه فقط جمله ای از گمانه و دریافت های پیشین را معیوب نمی کند، بل برای رفع و رجوع، ابتدا به سرما و گرمای هوا متوسل می شود و مادر ناصر الدین شاه را برای زایمان به ییلاقی در حوالی تبریز می فرستد که در 1247 هجری سایه ای هم بر زمین ندارد و برای بیمه کردن سراپای قضیه، ادعای شیوع وبا را بر آن می افزاید و دست آخر تمامی ایل و تبار قاجار را به زندگی در ده کوره ها و دشت و دمن برمی گرداند. ظاهرا قلم داران ما را چنین تربیت کرده اند که برای مخدوش نکردن تابلو و توصیفات وارداتی در موضوع تاریخ، خود را به هر آب و آتشی بزنند.

 

 

این عکس غم گرفته و نوستالژیک خانوادگی هم، شاه عالی جاه و خانواده او را نشان می دهد که در کنار پله یکی از تخت ها کز کرده اند و کم ترین اثر اشرافیت و برتری ظاهری در سیما و البسه و اطوارهای آنان دیده نمی شود و اگر از تنگه این گونه تصاویر قاجاری در باب تاریخ آن ها قضاوتی کنیم، چیزی جز مجموعه عکس های دست برده نصیب نخواهیم برد، که هر یک به نوعی مومی بودن آن سلسله را بازگو می کند. تصویر بالا خانواده بلافصل شاه، یعنی قبله عالم را با مادر و خواهرش نشان می دهد که ذره ای از ثروت سلسله را، در هیچ مراتبی، چون حلقه انگشتری و گوشواره و گردن آویز و البسه فاخر و تاج و کلاه و غیره به همراه ندارند و چنان است که در زاویه ای مملو از خرت و پرت های گوناگون عکاس را بدون هیاهو به ثبت موضوع دعوت کرده اند. اساس طرح مراتب بالا به معنای شناخت گونه ای از مدیریت اجتماعی به زمان قجرها است که ذهنیت بومی ندارند.


این تابلوی دیگری از استراحتگاه خصوصی یکی دیگر از زنان شاه با پایین تنه ای به کلی برهنه است. در این جا هم وسائل حفاظت بصری همان پرده سیاهی است که در مقابل پنجره آویزان کرده اند و جالب ترین حصه این تابلو توجه به لباس پاره غلام حامل قلیان است.


در شرح رسامی سمت راست نوشته اند که مادام لابا نامی است که در سال 1260 هجری قمری و در تهران انجام داده است. سال 1260 قمری با آغاز سلطنت قبله عالم فقط چهار سال فاصله دارد و به دوازده سالگی شاه مربوط می شود. اما بنا بر نقل و نوشته های دوران قجر ولی عهدان حق ورود و خروج از تبریز مفقوده تا زمان مرگ شاه پدر را نداشته اند تا مادام لابا موفق شده باشد چنین شمایلی از ولی عهد را در تهران بسازد، که با آن دستمال گردن، سخت به جوانان نیهلیست فرانسه شبیه شده است. در سمت چپ نمایه ای است از اواخر عمر شاه قاجار، که آن کراوات و پیراهن ساختگی و یقه دارش نتوانسته مانع این درک شود که تاریخ عهد او با دست کارگردانان و عوامل ناشناس و مزد بگیران عربده کش شکل گرفته است.

این برگی از کتاب مستطابی است که به قصد معرفی اهل فرهنگ دوران جدید ساخته و به شرح احوال مبسوطی از سیمای معروفی به نام اعتماد السلطنه پرداخته که پیش از این دارنده چهارصد تالیف در موضوعات مختلف معرفی شده بود. اگر به هرکدام تنه بزنید سرهای الصاقی شان بر زمین می افتد، در این تصویر با ناشناس دیگری، هر دو در لباس رسمی و علائم و نشان همراه، که حسب معمول با یک دست لباس درباری و یک عنوان خریدنی به صفحات تاریخ قاجار وارد می شده اند. هر دو شمایل در میان سالی و جوانی اند که معمولا در این صفحات عمر به خصوص با لباس رسمی آراسته و نشان دار، عصا برنمی دارند. اعتماد السلطنه دستی بر محاذات کمر و بر قبضه خنجرش دارد، دست دیگر را بر شانه همراه خود گذارده و معلوم نیست چرا دو لنگه کفش متفاوت به پا دارد؟! از زمین سمت چپ پارچه فراوانی رو به بالا روییده که ظاهرا معین الملک یک دست خود را به آن تکیه داده، دست دیگرش را بر کمربند واکسیل خود گذارده و بدین ترتیب هر چهار دست عالی جنابان مصور شده در عکس مشغول خدمت اند و لاجرم باید به دنبال آن دست پنجم بگردیم که عصای بی صاحب عکس را نگه داشته است. کوشش جاعل برای ترمیم این عیب واضح موجب ظهور دست افلیجی در کمرگاه آنان شده که فقط دو انگشت دارد.

 

و این هم سند نهایی که در واقع ممهور کردن انبان دروغ با مهر حقیقت است و ثابت می کند که قبله عالم در مناسبات و مراسم تشریفاتی و خاندانی جایی در جمع نداشته و شاید هم همین نهاد لمپنواره غیر قابل ترمیم، موجب احساس تنهایی و طبیعت گردی او بوده است. معلوم نیست چرا و چه گونه با گل رتوش سفید بخش هایی از تصویر را آفتاب باران کرده اند و عجیب است که این روشنایی از صفحه پشت تخت نیز در تمام جهات می تابد! به راستی چه گونه می توان حقیقت دولت قاجارها را از میان این همه نادرستی بیرون کشید؟

 



آیا چه گونه شاهی در چنین حالت دل سوزی آوری عکاس را خبر می کند. (ادامه دارد)

هوا خوری، 15


هوا خوری، 15



قصد ارائه فهرست جعلیاتی را ندارم که از روی پیکره های سفالی مکشوفه در مارلیک ساخته اند، اما در همین ابتدا یادآور می شوم که این مکشوفات از قبیل گاو، گوزن، دیگر انواع جانوران، پیکره های زنانه و مردانه و ظروف، همان است که بعضا از سایت های اصلی سرقت شده و حالا در موزه ها چیده شده اند. برخی مایملک موزه متروپل نیویورک، بر اساس آزمایشات فنی، اصلی و باستانی اند، اما تعداد فراوانی از "عتیقه" های مشابه موجود در بازار، جعلی و جدید ساخته اند. اگر بخواهیم فهرستی از این اقلام فراهم آوریم آنگاه با مدخل های فراوانی مواجه خواهیم بود و علاوه بر این، بدون انجام آزمایشات TL روی نمونه ها، نتایج در سطح یک اظهار نظر شخصی باقی می ماند و وجهه  عمومی نمی یابد.

هال، در آکسفورد، اشیایی سفالی منتسب به املش را با TL60 آزمود که در نتیجه همگی جعلیاتی متأخر بودند (به این مطلب بیفزائید: پورادا ص104 و شماره 25؛ موسکارلا ص62 یادداشت 3). شخصا از مجسمه گاوی خبر دارم که همین اواخر از خاک آسیابی سفال های باستانی ساختند تا باعث گمراهی آزمایشات TL شود (در این باب به گیرشمن ص28 و قوامی ص228، شماره های 173تا 179 نیز نگاه کنید). به هر حال، کافیست بدانیم که اغلب آنچه در سیاهه اموال عتیقه چی ها، حراجی ها، کلکسیون ها و موزه ها تحت عنوان سرامیک املشی و مارلیکی درج شده به واقع جعلی اند (نگاه کنید به یادداشت 2 در آخر همین فصل). سال ها پیش به برخی پیکره های مردانه با آلت ختنه شده برخوردم که فروشنده، آنها را سندی بر زندگی قوم یهود در سواحل دریای مازندران معرفی می کرد! برای بررسی چنین اقلامی، خواننده می تواند به بخش "هنر املش" در نشریه گالری اسراییل نگاه کند. اما در حقیقت، چنین پیکره هایی یا کاملا جدید است و یا حداقل، آلت تناسلی را بر تنه ای باستانی چسبانده اند. همچنین است مجموعه بی ارزش "پیکره های سفالین باستان" در توکیو (1980 - کلکسیون تانی مورا) که در آن، جعلیات فراوانی به اسم آثار باستانی از نقاط مختلفی از جمله ایران گردآوری شده است. در آن میان اگر معدود آثاری نیز اصلی باشند بازهم به سبب هویت مخدوش، فاقد ارزش علمی و تحقیقی اند.

مباحث مطروح در باب قدمت گوزن ها و دیگر جانوران مفرغی که از قدیم به املش و مارلیک منتسب شده اند نیز از همین جنس است؛ تقریبا تمامی این ها جعلیاتی امروزی اند و به مانند سفال ها، ارائه فهرستی از موارد مشکوک نتیجه ای جز کسالت خواننده نخواهد داشت. چنین اشیایی را می توان در تمامی مغازه ها، حراجی ها و کلکسیون ها جست و جو کرد اما هیچ یک از آن ها حتی ذره ای به دانش ما در مورد ایران باستان نمی افزاید.


اقلامی از این دست کماکان در بازار داد و ستد می شود و گاهی پیشینه ای محکم مبنی بر تعلق آن به یک خانواده سلطنتی را نیز به همراه دارد. لوو ( ص 37 به بعد) شواهد ظروف به دست آمده از حفاری های مارلیک و کلورز و کلاردشت و حسنلو را بررسی کرد و دریافت که از مجموعه ظروف فلزی که به عنوان آثار مارلیک و یا شمال غرب ایران معرفی شده، تنها ده درصد محصول حفاری بوده و مابقی (نود درصد) از انبار و مغازه عتیقه فروش ها بیرون آمده اند. طبق تخمین او حد اقل نیمی از این نود درصد، محصولاتی جعلی و ساخت امروزند؛ نیم دیگر نیز هویتی مشکوک دارند. تحقیقات اینجانب نیز نتایج او که بعضا درمتون حاضر آورده شده را تأیید می کند. اشارات محدود به مطالب مدون لوو از آن روست که آن نتایج، پس از پایان تدوین این کتاب به دستم رسید. به هر حال، ما فقط این ده درصد را برای مطالعه در دست داریم. آن چه از این مقدار از مارلیک به جا مانده نیز وجود خود را مدیون شجاعت و تدبیر عزت الله نگهبان است.

تمامی ظروف شبه مارلیکی یا تازه ساخت از آن قبیل که در این جا فهرست شده، از لحاظ اجرا، فرم، شمایل نگاری، لایه شناسی و دیگر جزئیات مورد مشاهده قرار گرفته و اشکالات عمده ای در چشم ها، پاها، بال ها و حتی طرح اصلی آن  ها دیده شده است. به دیگر سخن، در قیاس با اشیاء حفاری شده، در این جا انحرافات سبکی واضحی در ویژگی های اصلی و تعین کننده این اشیا به چشم می خورد که بنابراین، چنین اقلامی را مشکوک دانسته و از اشیاء اصلی جدا می دانیم. من معتقدم خصلت جعلی بسیاری از آن چه در فهرست حاضر آمده در اولین نگاه روشن می شود.


جام هایی که ذیلا طی شماره های 14تا 19 معرفی می شود نخستین بار در موزه رات ژنو به نمایش درآمده و در Tresors به چاپ رسیده اند (نمونه 58 نیز از همین طبقه است). آنچه در این نشریه آمده، امتداد مطالبی است که پیش تر در
Sept Mille و Kunstschatze درج می شد و مایملک عتیقه چی ها و مجموعه داران را به عنوان اشیایی باستانی معرفی می کرد. هریک از این آلبوم ها، طرحی از روابط کاری عتیقه فروش و محقق که در قالب نمایشگاه جعلیات موزه ها تجلی می یابد را ترسیم می کند: جعلیاتی منتسب به سایت های باستان شناسی و فرهنگهای ایران باستان. "تب مارلیک" در خلال سال های بین انتشار آلبوم های پاریس و زوریخ (که شامل فهرست اشیاء منتسب به املش بود) تا آلبوم ژنو بین مجموعه داران شیوع یافت. جاعلان و عتیقه فروش ها نیز برای خدمت رسانی به این خیل علاقه مندان دست به کار شدند و عتیقه هایی که "می گویند مارلیکی است" را به آنها معرفی کردند. محققین بزرگواری نیز قدم پیش گذاردند، اشیائی که به تازگی رونمایی شده بودند در ژنو به نمایش درآمدند و در Tresors به چاپ رسیدند.

واقعیت آن است که گروه بزرگی از اشیاء جعلی و اصلی که در نمایشگاه ها و موزه ها به نمایش درآمده و در آلبوم های مربوطه به چاپ رسیدند در تملک عتیقه فروش ها بوده و پوششی از عناوین فریبنده کلکسیون شخصی و مایملک شخصی (به زبان های فرانسه و آلمانی) بر آنها پرداخته اند. جمع محققین و مقامات موزه ها خود می دانند که این اشیاء تنها به قصد فروش و جلب مشتری ارائه شده اند. بدین ترتیب، موزه به بازاری بدل می شود که این اشیاء را در لفافه یک نمایشگاه "علمی" از صنایع باستانی به نمایش می گذارد. یکی از متمم های این چنین نمایشگاهی در موزه رات، اسنادی بود که از نحوه کشف آن ها ارائه شد (ولی هیچ ذکری از نحوه انتقال آن ها به اروپا در میان نبود). پوسترهای بزرگ آویخته بر دیوار، حامل تصاویری از چهره شاد غارتگرانی بود که با لبخند، سایت های باستانی را ویران کرده بودند. هدف از این نمایش شوق انگیز آن بود تا بیننده با کشاورزان ساده دلی آشنا شود که طبق گفته عتیقه فروش و موزه دار هنگام شخم زمین و یا ساخت خانه موفق به کشف آثار باستانی شده بودند (unbekannt صص 13و45 اثر فوندورت).

این موزه ها نه فقط بازار، بل که تشت بزرگی اند که در آن، هم غبار ظهور را از پیکر جعلیات تازه ساخت می شویند و هم  آثار غارت و قاچاق را از تن عتیقه های مسروقه می زدایند.


آثار واقعی هخامنشی از مناطق مختلفی در خاور نزدیک باستانی می آیند و من به فراخور موضوع، در باب جعلیات آنها بحث می کنم. طیف وسیعی از مواد اولیه مثل سنگ، شیشه آتشفشانی، لاجورد، عاج، مفرغ، نقره و طلا برای خلق این محصولات جدید مورد استفاده قرار گرفته و مجسمه های انسانی و جانوری به سبک هخامنشی ساخته شده اند. نخستین نمونه ها، کپی های جدیدی از نقش برجسته های تخت جمشید اند که به جز نمونه های 1و2، من هیچ اطلاعی از منشأ آن ها ندارم اما مطمئنا عمری طولانی دارند. منان (1887 صص 16 و بعد از آن) به حکاکی های جعلی ضعیفی اشاره می کند که تلاشی جز تقلید خط میخی پارسی باستان نبوده است (در رابطه با مهرهای جعلی منتسب به شاهان ساسانی به تصاویر 1و2 در کتاب منان نگاه کنید). من معتقدم که تعداد سنگ نوشته های تقلبی هخامنشی در چند دهه گذشته افزایش یافته است. این امر شاید به این واسطه باشد که به گمان مجموعه داران علاقه مند، در خلال سقوط حکومت سلطنتی ایران، حفاری های وسیعی در تخت جمشید صورت گرفته و جاعلان نیز از این موضوع به نفع خود سود برده اند.

آنچه نباید مغفول بماند، جعل و تقلب هوشمندانه ای است که هنر هخامنشی را با زیرکی و حیله گری "یونانی قرن ششم قبل از میلاد" معرفی می کند تا یک اصل و نسب حقیقی و قابل باور بسازد (فون بوتمر، A Greek and Roman Treasury MMA، 1984، شماره های 17تا 29 و 62تا 69). این مثل رفتار همان موزه داری است که کوزه یوفرونیوس را یک ظرف هخامنشی نامید که روزگار درازی را در یک کلکسیون قدیمی ارمنی گذرانده است.


الف) من کلکسیون نقش برجسته های پاتر در موزه بروکلین را یک جعل معرفی کردم. لرنر (1980) نیز ثابت کرد که گرچه این عتیقه ها هخامنشی دانسته شده اما در واقع آرایه هایی برای تزئین یک خانه در شیراز بوده که در عهد قاجار به قرن نوزدهم ساخته شده اند و بنابراین، آثاری اصلی اما از ایران معاصر هستند.

ب) در 1947 دو نقش برجسته ی زمخت با پس زمینه ای مبهم، به اسم نقش برجسته ی هخامنشی در قاهره به فروش گذارده شد. یکی حامل تصویری از شاه درحال زخم زدن بر یک شیر استاده بر دوپا و دیگری حامل نقشی از جلوس پادشاه و پیکره ای ایستاده در پشت او بود. به نظر می رسد که این اشیا نیز ساخته هایی ابتدایی از عهد قاجارند. ( در مورد این عهد و کپی های هخامنشی ساخته به آن روزگار به لرنر 1980 و لوشه – اشمایزر 1983 صص 286 به بعد و 32و31  نگاه کنید).
 ج) پوپ (1939 ص 192) و گیرشمن (1976ص28) اشاره کرده اند که نقش برجسته های جعلی هخامنشی را دیده اند. آن ها هیچ مرجعی در این مورد ارائه نکرده اند اما می توان اطمینان داشت که قطعا آثاری بسیار بدساخت و جعل واضح بوده اند (مثلا یک پیکره ماری با دوسر!؟)


1- نیمه فوقانی پیکره مذکر از جنس سنگ لاجورد که یک جانور گربه سان را بغل گرفته، موزه هنر کلیولند، 175/60. این پیکره یک کلاه قبه ای شکل مادی بر سر و چشمانی بی حالت دارد. پنجه های حیوانی که بغل گرفته، پشت و سینه پیکره را لمس کرده است. به اعتقاد گیرشمن، از بینی عقابی و چشم های الماسی چنین بر می آید که این پیکره، یک مرد مادی از گونه سنتی آن است (از همان نوع که به تعداد زیاد وجود دارد و کار اظهار نظر را مشکل می کند) و کلاهی کاسه ای به سر دارد (که گویا فرم منحصر به فردی است، از همان نوعی که مشهور است بسیاری از مادی ها به سر می گذارده اند). این اثر بارها به عنوان یک عتیقه اصلی به چاپ رسیده که فهرست کوتاهی از آن ها در موسکارلا* b1977 شماره 143 و 1979 ص 4 شماره 23 درج است. به ترین کاری که می توان انجام داد آن است که برخی اقوال مقتضی – و البته دقیق – را نقل کرد (شفرد 1961صص 23 و 24) که طی آن می گویند: "هنرمند چندان با تجربه نبوده" و به همین سبب "درج نشان قومی را فراموش کرده". بسیاری از محققین از جمله نویسنده جملات نقل شده در سطور قبل، به حقایق مستتر در این موارد دقت نمی کنند. فقدان نشان قومی در این جا، دقیقا، هرچند بسیار مختصر، درجه غیر باستانی و غیر هخامنشی سبک و ویژگی های این اثر امروزی را آشکار می کند. تصاویر 294 و 295 مندرج در گیرشمن  a1964 به ترتیب، یک کله ی جوان از جنس لاجورد که طی حفاری کشف شده و یک پیکره غیرحفاری شیر به بغل را در کنار یکدیگر به نمایش گذاشته است که می توان یک همراهی عجیب و غیر عمدی شامل یک اثر قدیمی و یک اثر جدید و یا یک زنده و یک مرده نام داد. (ادامه دارد) 

هوا خوری ۱3 ، عراق 1

هوا خوری13،  عراق ۱


درک کلی از مسائل جنگ ایران و عراق، با سرریز عواطف و تعلق و تمایلات ملی و ارزیابی ساده لوحانه وطن پرستان افراطی ممکن نیست. ورود منتقدانه به چنین بررسی ها نیازمند آشنایی با علت بروز و نیز  شناخت عوامل و بر پا کنندگان چنین ماجراهایی است. مثلا مقدم بر هر نظری ابتدا باید با اهداف این گونه جنگ  ها آشنا شویم و توسعه طلبانه و یا سیاسی و دفاعی بودن آن را تعیین کنیم. آیا طرفین با قصد به دست آوردن فضای حیاتی و تسلط بر منابع و معادن، تغییر محدوده جغرافیا و یا درهم پاشی موضع و موقعیت و تضعیف آن دیگری جنگیده اند؟ در مورد جنگ ایران و عراق، پاسخ هر سه سئوال منفی است و ملاحت امر آن جا بروز می کند که 8 سال با تمام نیرو به کشتار و تخریب منابع هر دو طرف کوشیده ایم تا در پایان ماجرا، درست مانند امروز، از خود بپرسیم: راستی برای چه می جنگیدیم؟! آیا اضافه کردن واژه تحمیلی توضیح قانع کننده ای برای چنین ستیزه عامدانه طولانی و مخربی میان دو همسایه مسلمان، تا مرز نابودی کامل منابع ملی و زیر بنای اجتماعی و ذخایر نظامی هر دو طرف جنگ بوده است؟! چنین جنگ های به ظاهر بی هویت و هدفی فقط ویرانگر است که پس از صلح ناگزیر، توده های هر دو کشور در باز سازی منابع زیر ساختی متحمل صدمات فوق سنگین خواهند شد و ترمیم خرابی ها به سود عواملی تمام می شود که جنگ را زیرکانه و به سادگی از درون مبالغی شعار و گفتار هیجان آفرین بر دوش دو ملت همسایه قرار داده اند. به خاطر دارم خبرنگار بی بی سی از ُژنرال عراقی فاتح جبهه و تصرف آبادان می پرسید: به نظر می رسد ارتش عراق متوقف است و اشتها و توان پیشرفت بیش تر را ندارد. و فرمانده عراقی معترضانه پاسخ داد: مانع ارتش عراق در فتح سریع تمام خوزستان فقط نداشتن دستور است! گمان می کنم تمام اسرار جنگ ایران و عراق در همین جواب ژُنرال عراقی به خبرنگار بی بی سی پنهان است.


ایران و عراق در نیم قرن اخیر، به زیان تحمیلات امپریالیستی و در مسیر آزادی و استقلال، با تحمل و ادای  هزینه های فراوان و گوناگون، در حال گذر بوده اند. دولت های غربی خشم خود را از گسترش و تعمیق این گونه تغییر و تحولات پنهان نمی کنند و در بازگرداندن حاصل این تحرکات به موقعیت پیشین دچار تردید نمی شوند. هیچ یک از ملل انقلابی در آسیای جنوب شرقی، آفریقا، بین النهرین و یا آمریکای مرکزی و جنوبی، هنوز از چرخه قساوت و فشارهای پنهان و آشکار دولت های غربی کاملا رها نشده اند.


انقلاب ضد سلطنتی عراق، در ژوییه سال 1958 بسیاری از محاسبات را در منطقه به هم ریخت و شیرازه یکی از پلیدترین پیوندهای امپریالیستی، یعنی پیمان بغداد را از هم گسست. حمایت توده های عراق از انقلاب ژوئیه و سرریز آن ها به میدان انتقام بس خونین و بی کنترل نوکران شناخته شده و برجسته اجانب، خشم اربابان بیرونی عراق را به گونه ای برانگیخت که از آن پس حتی دمی از اخلال در پیشرفت انقلاب عراق غافل نبوده اند و گرچه افسران انقلابی با دعوت عمومی برای اداره دموکراتیک نهادهای ملی، با گرد آمدن در شورای انقلاب عراق، گام موثری در تعمیق اتحاد ملی برداشتند ولی پیش دستی عوامل دست دوم ضد انقلاب در ارتش عراق و پیش راندن هواداران خود، با توسل به کودتا، رهبران انقلاب  را سر بریدند و باند حسن البکر و عارف را به جای آن ها نشاندند که موافقتی با گسترش و تعمیق انقلاب نداشتند. تغییر و  تحول در مراکز قدرت چنان عادی شده بود که حزب بعث عراق سرانجام با تکیه به افسران هوادار خود و به دنبال یک قصابی موحش  در ارتش عراق قدرت را به دست گرفت و نیروهای انقلابی در سرزمین عراق تا جناح مترقی کردان و  طرف داران احزاب چپ و حتی خزب کمونیست عراق را، با تشکیل شورای مترقی انقلاب، به اتحاد ملی برای پیشرفت عراق دعوت کرد..


تاریخ معاصر عراق از وسعت خراب کاری های بعدی امپریالیسم انگلیس برای درهم شکستن اتحاد ملی و درون سرزمینی میان نیروهای مترقی عراق، با به میدان فراخواندن جناح مرتجع اکراد و تهدید به تحرکات نظامی ارتش شاه و سازمان دهی نیروهای مرتجع داخلی، که منجر به ایجاد شکاف در جبهه مترقی عراق شد، بی نشان و خبر نیست. امپریالیسم حتی تلافی مقاومت نظامی سرزمین و ملت های از بند رسته را از یاد نمی برد. روس ها  شکست ارتش سرخ در برابر مقاومت مردم افغانستان را فراموش  نمی کنند و در نشست های جهانی از جانب داری آن مردم طفره می روند. امپریالیسم از درهم ریزی زیربنای این جوامع دست برنمی دارد. امروز ابزار این ویرانگری ها از مداخله مستقیم نظامی تا تقویت لیبرال ها و عملیات فوق سری سازمان سیا تا ایجاد تفرقه و انحراف و دشمنی در جنبش رو به رشد ملل دست یافته به انقلاب ملی - دموکراتیک چنان پیچیده و متنوع شده که ملت های از بند رسته تا مدت ها در پیچ و خم و تار و پود این  شگردهای امپریالیستی اسیر خواهند ماند که متاسفانه همانند نمونه های شیلی، اندونزی، مصر، سودان و سومالی مجبور می شوند علی رغم قربانی های فراوان به شیوه های نو به تحمیلات جدید گردن بسپارند. امپریالیسم همان گونه که از انقلاب چهارده ژوئیه عراق صدمه فراوان دید، از انقلاب 22 بهمن ایران نیز که یکی از پایه های استقرار نیروهای غرب، همانند پیمان سنتو را فروریخت و امپریالیست ها را از لنگرگاه حیاتی خویش در دریای متلاطم این منطقه محروم کرد. طوفان انقلاب ما این جزیره ثبات دولت های مستکبر را به زیر امواج خود فروبرد و بساط توطئه آن ها را به آب شست و برد. در حال حاضر هیچ کس از مشاهده دست غرب در هر یک از توطئه های رنگ به رنگ علیه انقلاب ایران عاجز نیست. انقلابیون راستین ایران از مشاهده دست امپریالیسم آمریکا در هر یک از توطئه ها علیه انقلاب ایران عاجز نیستند و به زودی لیبرال ها که عاقلانه حیات خود را در ادامه وابستگی به غرب می دیدند و تکنوکرات های غالبا لباس انقلابی پوشیده و به زیر نمای مذهبی پنهان شده، بلافاصله و با نفوذ و بهره برداری از ارتباطات امپریالیستی به زودی خود را به صورت مستحق ترین میراث بر انقلاب ایران آراستند و عمده ترین اهرم های کنترل قدرت خلق را به دست گرفتند. لیبرالیسم نه تنها بسیاری از چهره های شناخته شده ضد مردمی را در پناه خود گرفت و در مواردی از معرکه گریزاند، بل موفق شد نهادهای باقی مانده از رژیم گذشته در ادارات، ارتش و حتی ساواک را از تعرض وسیع مردم در امان نگه دارد و با نفوذی که ناگزیر و به طور طبیعی در بخش تصمیم گیری ارگان های انقلاب به هم زده بود از تعمیق انقلاب جلوگیری کرد و چنان تاخت که در اندک مدتی چهره آنان علنی شد تا زمانی که اشغال جاسوس خانه آمریکا عوامل این گونه رسوخ ها را تا حدودی به مردم شناساند..


انزوای ایران انقلابی در 2 جهت بین المللی و نیز ایجاد شکاف میان نیروهای داخلی انقلاب، به راه افتاد. در داخل ایران، قشریون ظاهرا غیرمسئول با استفاده از دگم های غالبا خرافی به جدا کردن نیروهای غیرمذهبی و مذهبیون مشغول شدند. اعدام های مرتبط با مسائل جنسی، تاکید بر پوشش اسلامی، حذف تفریحات سالم به بهانه نامشروع بودن آن، فشار بر نیروهای سیاسی غیرمذهبی، به وجود آوردن دار و دسته های چماق دار، مخالفت با فرهنگ و سنن ملی، حمله و هجوم به کتاب خانه ها و سرانجام اشغال دفاتر احزاب، اوج کوشش امپریالیسم در جهت تحقق افتراق، با هدف درهم شکستن موضع گیری و شعارهای متحد و اصطلاحا آن وحدت کلمه ای بود که انقلاب را به پیروزی رساند و به زودی بخش بزرگی از عوامل مستقیم فتوحات انقلابی را مسلحانه رویاروی یکدیگر قرار داد.

چنین کوششی در تمام زمینه های اقتصادی، فرهنگی و سیاسی به ویژه با همت چهره هایی چون قطب زاده، یزدی، بنی صدر و آن بخشی از روحانیت که هرگز پشتوانه قدرت شان مشخص نشد، چنان لجام گسیخت که تیرگی روابط سیاسی - دیپلماتیک و اقتصادی و فرهنگی با کشورهای مسلمان همسایه را به دنبال داشت و مردم این سرزمین ها را در متابعت از  حرکت تاریخی ما را دچار تردید کرد. کوشش برای انزوای انقلاب ایران با شعارهای تحریک کننده صدور انقلاب اسلامی به سراسر جهان ابعادی باورنکردنی و هیستریک گرفت. لیبرال ها در چهره جدید خود مدعی بودند اگر انقلاب در درون مرزها بماند، خواهد پوسید و با یاری گرفتن از داستان های صدر اسلام، الگوی ایران و رم قدیم را به جای شرق و غرب کنونی گرفت و تا توانست ادعاهای عوام فریبانه و کوته مغزانه خود را در جهان پراکند. از نظر این عوامل، تمام ربع مسکون دشمن ما و انقلاب ما و فاسد و وابسته قلمداد می شدند. شعارهای شبانه روزی و صریح کوبیدن پرچم انقلاب اسلامی در کشورهای همسایه، بغداد و مسکو و کابل و البته بدون اشاره به ترکیه و پاکستان بالا گرفت. فشار عناصر قشری به آزادی های اجتماعی و اتمسفر تحقیر زنان از یک سو و گنده گویی های لیبرالیست های لباس انقلابی و اسلامی پوشیده، از سوی دیگر به کلی جهانیان را نسبت به اهداف انقلاب ما ظنین و بدگمان کرد. چنین تحریکات و تحرکاتی با تقویت پیوسته ارتش و ممانعت از بازسازی و سازمان دهی دقیق و وسیع آن و برخورد مداوم با نیروهای مسلح مردمی از سازمان های سیاسی تا کمیته ها و پاسداران خود جوش را شامل می شد. در کوشش برای ممانعت از تار و مار شدن فرماندهی کهنه  ارتش که در پاره ای نمونه ها به سپردن کار ژنرال ها به افراد ساده انقلابی منجر شده بود، به کلی بین تقاضاهای مردم با محافظان زیربنای سابق که با قرینه امروزین مصر برابری می کندٌ، فاصله و شکاف انداخت. برخوردهای پنهان به رسوایی های سیاسی علنی انجامید، توده مردم گاه به وسیله این یا آن گروه حاکمیت به این یا آن نقطه برای قدرت نمایی کشیده می شدند. مردم از درک روند واقعی چنین برخوردهایی عاجز بودند و فشار قشریون مسئول و غیرمسئول آن ها را دل زده و عاصی می کرد. در روند تلاشی وحدت بین توده انقلابی و رهبران تحرک تازه ای می دمیدند و ناباوری مردم نسبت به هر دو گروه، خطر جدی برای مدعیان شمرده می شد. وقت آن بود که امپریالیسم آخرین ضربه را فرود آورد. آخرین ضربه ای که می بایست او را در چند جهت تقویت کند و اهداف اش را برآورد. مهره های سرسپرده در مراکز اداری و تصمیم گیری دولتی و غیر دولتی هر دو ملت انقلاب کرده ایران و عراق به حرکت درآمدند. مسائل جزیی ناگهان ابعادی جدی و تاریخی پیدا کرد. حکومت عراق زیر فشار ناسیونالیست های افراطی و سرسپرده، با عنوان کردن حقوق پایمال شده بین المللی خود به وسیله شاه پرداخت و عناصر سرسپرده امپریالیسم در حکومت ایران به جای مذاکره، این تقاضا را به خطری جدی برای انقلاب ایران تبدیل کردند. منابع امپریالیستی به روغن کاری گردونه جنگ بین دو دولت ایران و عراق، به زیان هر دو ملت انقلابی پرداختند. آن ها شادمانی خود را از شروع این جنگ پنهان نمی کردند  و تشدید و ادامه آن را به سود خویش می دانستند. ارگان های بین المللی حفظ صلح به ویژه شورای امنیت، به سادگی ناظر از هم پاشیدن ذخائر و تاسیسات زیربنایی هر دو کشور بود و مطالبات امپریالیست ها از این جنگ فهرست بلندبالایی از حرص و توطئه و انتقام کشی از هر دو ملت را شامل می شد که در نهایت شادمانی و احساس امنیت یهودیان جهان را فراهم می کرد.


با این نگرش همچنان که روشن بود و امروز کاملا برملا شده، جنگ ایران و عراق توطئه ای آمریکایی - انگلیسی علیه هر دو ملت انقلاب کرده ایران و عراق بود که از انقلاب ژوئن و 22 بهمن عبور کرده بودند. بی تردید به هر کس که مسائل بین ایران و عراق را لاینحل باقی گذارده و زمینه های جنگ بین دو دولت را به زیان دو ملت فراهم ساخت باید به چشم عامل پنهان اسراییل نگریست. مثلا حزب توده ایران چنان که مطلب آن را به تدریج ارائه خواهم داد، مشوق بالا کشیده شدن شعله های این آتش سوزی بوده است.

«کشور عراق، 9 میلیون و نیم جمعیت و در حدود 1200 کیلومتر با ما مرز مشترک دارد که به تقریب 120 کیلومتر آن مرز آّبی در منطقه شط العرب یا به قول کنونی دولت ایران «اروند رود» می باشد. مردم ایران با مردم عراق روابط نیکوی سنتی و دیرینه ای دارند. چندین صد هزار نفر ایرانی در عراق زندگی می کنند که برای آن ها عراق میهن دوم به شمار می رود». (دنیا، سال 1351، شماره 1، صفحه 72)

این توصیف مجله دنیا از وضعیت جغرافیایی و حدود گسترش روابط تاریخی بین دو ملت ایران و عراق است. در همین چند سطر اگر به آن نیش زبان «به قول دولت کنونی ایران، اروندرود» توجه کنیم، می بینیم نویسنده مقاله رودخانه مرزی بین ایران و عراق را «شط العرب» می شناسد. مقاله فوق به بررسی ریشه های اختلاف بین ایران و عراق می پردازد و درباره عمده ترین وجه این اختلافات، که حاکمیت بخشی از نوار مرزی در مجاورت قصر شیرین و به ویژه مسئله کشتی رانی و مالکیت حقوق آبی در رودخانه مرزی است.

«دولت ایران تعهد می کند که کلیه زمین های پست بخش غربی منطقه «زهاب» را به عراق واگذار کند. دولت عراق نیز تعهد می کند که بخش شرقی منطقه «زهاب» را که شامل دشت «کرند» نیز می شود، به دولت ایران واگذار نماید. دولت ایران از کلیه ادعاهای خود نسبت به شهر و منطقه «سلیمانیه» صرف نظر می کند و رسما تعهد می نماید که در این منطقه به دخالت نپردازد و به حاکمیت دولت عراق بر این منطقه تجاوز بکند دولت عثمانی نیز حاکمیت کامل دولت ایران را بر شهر «محمره» و بندر آن و جزایر «خضر» و «موسی» و اراضی واقع در جانب شرقی شط العرب که در اختیار عشایری که تابعیت ایران را دارند، به رسمیت می شناسد. علاوه بر این، کشتی های ایرانی حق دارند در شط العرب کاملا آزادانه در مصب این شط در خلیج تا نقطه اتصال مرزهای دو طرف، آمد و شد کنند». (دنیا، سال 1351، شماره 1، صفحه 73)

مقاله دنیا، از قرارداد تعیین خطوط مرزی در سال ۱۹۱۴ می نویسد که به سبب دخل و تصرفات غیر قانونی که بی اطلاع دولت مرکزی به سود دولت عراق و به وسیله میرزا محمدعلی خان نماینده ایران، طی یادداشت جداگانه ای در قرارداد فوق به عمل می آید و منجر به رد اصل قرارداد ارزروم از طرف دولت ایران می شود، اشاره می کند و سپس فهرستی از مذاکرات بعدی به دست می دهد و سرانجام اختلافات بین کسانی که ناگزیرم دو دولت  ایران و عراقب نبامم که در اصل جز دو فقره از مدیریت وارداتی در ایران و منطقه نیستند، سرانجام منجر به عقد قرارداد قانونی و واقعا انجام شده سال 1937 میلادی در اواخر دوره رضا شاه منجر می شود:

«پس از یک سلسله مذاکرات و رفت و آمدها قرارداد 1937 در مدت چهار روز قبل از امضای عهدنامه سعدآباد که اتحادیه ای از چهار کشور ایران، ترکیه، افغانستان و عراق به وجود آمد و حلقه ای از زنجیر محاصره استعمارگران بسته شد. قرارداد شامل 6 ماده و یک ضمیمه بود که طی آن ها چه گونگی عبور کشتی ها از شط العرب و مسئله قیمت ها و سرویس و راهنمایی کشتی ها و حفظ و بهبود راه های کشتی رانی قید شده بود. گرچه در این قرارداد امتیازاتی نسبت به قرارداد «ارزروم» به ایران داده شد به این ترتیب که هفت کیلومتر از شط العرب در مقابل آبادان مشمول خط «تالوگ» گردید و حق عبور و مرور آزادانه  کشتی های جنگی دولتی ایران و همچنین شرکت در کمیسیون مشترکی برای اداره امور کشتی رانی و حفظ و به تر کردن راه ها در شط و حق عبور دادن کشتی های بیگانه ای که به مقصد بنادر ایران می آمدند به دولت ایران داده شد، ولی در عین حال با تایید قرارداد فاقد نشانه «ارزروم» مسئله مالکیت مسیر شط به استثنای 7 کیلومتر به جای خود باقی ماند. قرارداد 1937 از مجلس ایران گذشت و صورت قانونی گرفت». (همان مأخذ، ص 75)

گذشته از این که این گونه توافق ها، در آن زمان به سود این و یا به زیان آن دیگری، در منطقه ما بی اثر انگشت استعمار انگلستان قطعیت نمی یافت ولی به هر حال مفاد قرارداد 1937، آن مایه حقوقی و قانونی صحیح و صریح و قابل استناد برای ارزیابی اختلافات و حقانیت هر یک از طرفین ایران و عراق بوده است. اما شروع اختلافات میان دو دولت به هیچ وجه مبنای حقوق بین الملل ندارد. بل از آغاز  تابع تحریکات امپریالیست ها و به قصد ایجاد فشار بر جبهه واحد و دموکراتیک ملی عراق بوده است:

«اما مطلب را فقط از نظر حقوقی نباید مورد توجه قرار داد، بل که باید به جنبه سیاسی آن نیز پرداخت. جالب توجه است که حکومت ایران تا انقلاب ژوئیه 1958 عراق در مورد مسائل مرزی، چه خاکی و چه آبی، از خود واکنش قابل توجهی نشان نمی داد وگاه به گاه به دادن یادداشت هایی قناعت می کرد. پس از انقلاب مذکور اختلافات شدت می یابد و درست به موازات وضع سیاسی عراق اعتراضات دولت ایران نوسان می کند تا در سال 1969 که حکومت بعثی عراق از طرفی با حکومت اسرائیل و از سوی دیگر با کردها درگیر بود.

دولت ایران پس از تمرکز نیرو در ساحل شط العرب و دست زدن به تبلیغات شدیدی علیه دولت عراق، قرار داد 1937 را لغو و باطل اعلام می نماید و شط العرب را چون رودی مشترک بین دو دولت به کمک ناوگان جنگی مورد استفاده قرار می دهد.

در این جا این سئوال پیش می آید که چرا دولت ایران هنگامی که به عضویت پیمان بغداد وارد می شد در حالی که شط العرب را طبق قوانین بین المللی رودی می دانست که خط «تالوگ» یا خط میانه تعیین کننده مرز آن است، دست به اقدامات قاطعی نزد و این قرارداد را کان لم یکن اعلام نکرد؟ به عبارت دیگر تا موقعی که عراق زیر نفوذ استعمارگران بود، حقوق مردم ایران را استیفا نکرد و به مسامحه و مباطله گذراند و همین که حکومت عراق علیه استعمار و صهیونیسم به مبارزه پرداخت و گرفتار مشکلات داخلی شد، به فکر دفاع از منافع ملی افتاد؟ آیا تمرکز نیرو در مرزهای عراق علاوه به ورود در مرحله عملی اختلاف بر سر شط العرب، اعمال فشار به دولت عراق در جهت تمایلات امپریالیسم و صهیونیسم به حساب نمی آید؟ آیا با اقدام یک طرفه ی ایران کار اختلاف مرزی در خشکی و در شط العرب به پایان رسیده است؟ این ها پرسش هایی است که حکومت ایران نمی تواند جواب های قانع کننده ای بدان ها بدهد». (همان مأخذ، ص 76)

گرچه مطلب فوق کاملا برای نتیجه گیری کافی و رساست، اما به تر است به چند نوشته دیگر از همین دست و در همین باره برای استحکام بیش تر اشاره کنم و به شکافتن هسته واقعی اختلافات دیرینه ایران و عراق بپردازم.

«سیاست مداخله جویانه و تحریک آمیز حکومت ایران علیه جمهوری عراق همچنان ادامه دارد. از سال 1958 که رژیم دست نشانده سلطنتی فیصل در عراق سرنگون و حکومت نوری سعید ساقط شد، سیاست ایران نسبت به جمهوری نوبنیاد عراق به دشمنی گرائید و تحریکات ایران علیه آن آغاز شد. این سیاست همگام با سیاست های امپریالیستی به جز در موارد مشخصی که مانند دوران حکومت ژنرال عارف امید تغییر ماهیت حکومت در عراق  می رفت، خصمانه و کین توزانه بوده است. برای شاه ایران تحمل سقوط یک رژیم سلطنتی و آمدن یک رژیم مترقی و ضد امپریالیستی که 1280 کیلومتر مرز مشترک با ایران دارد، بسیار دشوار بود. خروج عراق از پیمان نظامی بغداد که امروز نام «سنتو» به خود گرفته و تحولات مثبتی که در سیاست داخلی و خارجی عراق در مراحل اول حکومت قاسم زیر گوش ایران پدید آمد، امپریالیسم و حکومت وابسته ایران را به سختی دچار نگرانی کرد. آن ها از همان زمان با همکاری ارتجاع داخلی عراق و عواملی که در درون عراق داشتند به برانداختن رژیم نوین کمر بستند و از هر عامل تخریبی علیه آن استفاده کردند. از سال 1968 که حکومت بعثی عراق بر سر کار آمد و در زمینه سیاست داخلی و خارجی به اقدامات اصلاحی و مترقی دست زد، دامنه تحریکات و عملیات مداخله جویانه ایران گسترش یافت و پس از تشکیل جبهه واحد با شرکت حزب کمونیست عراق و بستن قرارداد دوستی با اتحاد شوروی اوج بیش تری گرفت». (دنیا، سال 1353، شماره 1، ص 27)

ملاحظه می کنید که 2 سال بعد نیز تحلیل علل واقعی اختلاف مرزی ایران و عراق همان است که 2 سال قبل از آن بود:

«هنوز این چرخش به اوج خود نرسیده بود که با آمدن حکومت احمد حسن البکر در سال 1968 و تحولات مثبتی که در سیاست داخلی و خارجی عراق پدید آمد، این امید به یاس بدل شد. یک بار دیگر عقربه ساعت دوستی با عراق به عقب برگشت و به دشمنی و پدرکشتگی گرائید. سیاست ضد امپریالیستی حکومت بعثی عراق، اصلاحات اقتصادی و اجتماعی در کشور، ملی کردن تاسیسات نفتی انحصارات و سرانجام بستن قرارداد دوستی و همکاری متقابل با شوروی و برخوردار کردن حزب کمونیست از آزادی لازم در سراسر عراق و تشکیل جبهه واحد ترقی خواه عراق، خشم شاه و امپریالیست ها را برانگیخت. این بار دیگر صحبت از تغییر رژِیم در عراق نبود بل که عراق در راهی قدم می گذاشت که با همپیمانی دیگر کشورهای سوسیالیستی روابط گسترده اقتصادی و دوستانه برقرار کرده بود. از این رو امپریالیست ها و شاه دست در دست هم نابودی حکومت عراق را در منطقه ی خلیج فارس در صدر برنامه ی خود گذاشتند. شاه ایران با اتکاء به ارتشی که به دست کارشناسان آمریکایی ترتیب داده شده و با پول مردم ایران مجهز شده بود و افتخاری که امپریالیست ها به او به عنوان ژاندارم منطقه بخشیده بودند، با دلگرمی به سازمان های جاسوسی ساواک و سیا و «دمشاد» - جاسوسی اسرائیل - و با امیدی که به ارتجاع داخلی عراق داشت، سرنگونی حکومت عراق را هدف قابل وصول دانست، مسئله ی اختلاف مرزی را به میان کشید و زنگ ها یک باره به صدا درآمدند». (دنیا، سال 1354، شماره 2، صفحه 38)

در این باره رهبران حزب توده به تبعیت معمول خود از سیاست شوروی همه جوانب فرعی چنین آتش افروزی به وسیله شاه و به زیان جبهه ترقی خواه عراق را، از نظر دور نداشته اند:

«... سیاست حکومت ایران تشدید آتش جنگ داخلی در عراق به منظور تضعیف جمهوری عراق و سرانجام ساقط کردن حکومت مترقی بعثی است. شاه ایران که حقوق تمام خلق های کشور و از جمله حقوق خلق کرد در ایران را پایمال کرده، اکنون جانبدار استقلال کردستان عراق است! رادیوی تهران عملا به بلندگوی محافل ارتجاعی کرد تبدیل شده و آن چه را که رادیوی «کردستان عراق» می گوید عینا تکرار و کردهای عراق را به مقاومت مسلحانه در برابر حکومت عراق تشویق می کند». (دنیا، سال 1353، شماره 1، ص 25)

بسیار خوب، معلوم می شود که تشکیل جبهه واحد ملی و مترقی با شرکت احزاب چپ و بسته شدن قرارداد همکاری دو جانبه میان شوروی و عراق و یک سلسله اقدامات اصلاحی اقتصادی و اجتماعی در عراق و بالاخره قدم گذاردن عملی عراق در سال 1969 به شرکت سیاسی و اقتصادی وسیع با اتحاد شوروی خشم و نگرانی امپریالیسم آمریکا را چنان در منطقه برانگیخته بود که با تحریک دولت مزدور شاه و با کمک سیا و موساد و ارتجاع داخلی عراق، همگی نابودی حکومت عراق را در صدر برنامه خود قرار دادند.

ممکن ترین راه این نابودی، کشاندن عراق دموکرات به جنگی ناخواسته با کمک شاه و با دست آویزهای اختلاف مرزی بود. شاه علاوه بر تسخیر جزایر سه گانه برای به وجود آوردن آتمسفر تشنج در منطقه، با لغو یک جانبه و پاره کردن نمایشی قرارداد مرزی 1937 و تمرکز نیرو در مرزهای ایران و عراق و نیز تحریک دار و دسته ی بارزانی در کردستان تمام زمینه های لازم را برای آغاز جنگی تحمیلی علیه جبهه واحد ملی و مترقی عراق آماده کرد. حزب توده در آن روزها، با حسن نیت و سرسختی و با نگرشی واقع بینانه و درک نقشه امپریالیست ها برای شروع این جنگ که می توانست فقط به زیان انقلاب عراق تمام شود، چنین هشدار می داد:

«حزب ما اعلام داشت که جانب دار حل اختلافات بین ایران و عراق از طریق مذاکرات مسالمت آمیز و ایجاد محیط تفاهم بین دو کشور همجوار است. اینک با کمال تاسف حوادث نشان می دهد که اختلافات نه تنها پایان نیافته ، بل که دامنه بیش تری پیدا کرده و مکرر موجب برخوردهای مسلح در مرزهای زمینی بین دو کشور شده و روابط دو کشور رو به وخامت بی سابقه ای گذارده است». (دنیا، سال 1356، شماره ی 1، ص 76)

«واکنش حکومت عراق: این گونه اقدامات حکومت ایران موجب تیره تر شدن هرچه بیش تر روابط دو کشور و واکنش های گوناگون از طرف حکومت عراق شد. بدیهی است که در محیط تحریک و فتنه انگیزی که ایران ایجاد کرده، نباید انتظار داشت که حکومت عراق ساکت بنشیند و دست روی دست بگذارد. با وجود این عراق برای تجدید روابط سیاسی با ایران که از مدت ها پیش قطع شده بود و همچنین برای بهبود روابط دو کشور خواستار برقراری روابط و حل مسالمت آمیز موارد اختلاف شد». (دنیا، سال 1353، شماره ی 1»

«نظر مردم ایران: مردم ایران از تحولات مترقی در عراق ابراز مسرت و خرسندی و اقدامات تجاوزکارانه حکومت ایران را به شدت محکوم می کنند. مردم ایران نسبت به مردم عراق احساسات دوستانه ی کهنی دارند و جانب دار مناسبات صلح آمیز و حسن همجواری با همسایه ی دیوار به دیوار خود، عراق هستند. مردم ایران برخلاف حکومت ایران آرزومند حل مسئله ی کرد و پایان یافتن هرچه زودتر وضعی است که ارتجاع کرد و امپریالیسم و حکومت مطلقه ی ایران به ادامه ی آن علاقه مندند». (دنیا، سال 1353، شماره 1، ص 27)

«حقیقت این است که اختلافات مرزی به طور اساسی در مورد مرز آبی دو کشور در شط العرب بود که ایران از آب های آن آزادانه استفاده می کرد و این مسئله به خوبی از راه مذاکرات مسالمت آمیز قابل حل بود. حزب ما مکرر با پیروی از یک سیاست اصولی خواهان چنین راه حلی بود ولی به زودی روشن شد که دعوا بر سر شط العرب نیست، زیرا ایرن این اختلاف را با اعمال زود یک جانبه حل و قرارداد 1937 را کان لم یکن اعلام کرد. اما پس از این «حل» در روش نسبت به عراق نه تنها تغییری نداد و حاضر برای مذاکره و حل کلیه ی اختلافات علی رغم میانجی گری ها نشد، بل که تحریکات، فتنه گری ها، کودتاسازی ها، تجاوزات و مداخلات خود را تشدید کرد و تیرگی روابط را تا مرز جنگ بین دو کشور کشاند». (دنیا، سال 1354، شماره 2، ص 39)

عراق، سرانجام به جنگ تن نداد. موضع مترقی آن روزی دولت عراق، دولت شوروی را به حمایت همه جانبه تر از دولت دموکرات عراق برانگیخت. شاه و ارتجاع منطقه به زودی دریافتند که با آتش بازی می کنند و عراق دارای پشتیبانانی جدی است. انقلابیون عراق در آن زمان به درستی به هشدارهای دولت های مترقی و احزاب چپ جهان برای اجتناب از درگیری و جنگ با رژیم شاه پی پرده و با این که توافق الجزایر، نسبت به قرارداد یک طرفه لغو شده ی 1937 به زیان عراق محسوب می شد، باز هم عراق برای دست یابی به صلح به آن توافق نامه نیز تن داد. حزب توده از جمله این مسئله را چنین ارزیابی می کرد.

«در برابر تحریکات و تجاوزات ایران، حکومت عراق که از لحاظ داخلی و خراجی موقعیت خود را استوار کرده بود به مقاومت و مقابله پرداخت. سیاست تجاوزکارانه و فتنه گرانه ی شاه افکار عمومی جهان و به ویژه مردم کشورهای عربی را برانگیخت و حکومت ایران را به وضع دشواری دچار کرد. نیروهای صلح دوست و در رأس آن ها شوروی خطر ناشی از وضع نگرانی آور منطقه را برای صلح و امنیت به حکومت ایران یادآور شدند و حل اختلافات را از راه مذاکرات صلح آمیز توصیه نمودند. کنفرانس سران کشورهای عربی در رباط در تاریخ 26 اکتبر 1974 کمیسیونی برای مذاکره با طرفین و حل اختلافات از طریق مسالمت آمیز تشکیل داد که منجر به مذاکرات دو جانبه ی وزرای خارجه ی ایران و عراق در نیویورک گردید. مقاومت حکومت عراق و فشارهای گوناگون سیاسی از خارج برحکومت ایران، رفته رفته به شاه و پشتیبانان امپریالیست او فهماند که درشرایط موجود جهانی و منطقه ای واژگون کردن دولت عراق از راه زور امکان پذیر نیست...

... ناکامی حکومت ایران برای سرنگونی حکومت عراق عامل اساسی قبول میانجی گری های سران عرب و بومدین رئیس جمهور الجزایره برای حل اختلاف بین ایران و عراق و تغییر سیاست قهرآمیز ایران گردید. جریان این تغییر سیاست را ذیلا یادآور می شوم:

روز ششم ماه مارس شاه و صدام حسین معاون رئیس شورای فرماندهی انقلاب عراق موافقت نامه ای را مشتمل بر سه ماده برای رفع اختلافات بین ایران و عراق در الجزایر هنگام تشکیل کنفرانس سران کشورهای اوپک امضا کردند.

1. مرز آبی بین ایران و عراق در شط العرب بر اساس خط «تال وگ» یعنی خطی که از گودترین قسمت های میانه ی شط می گذرد تعیین می شود. 2. علامت گذاری مرزهای زمینی ایران و عراق طبق پروتکل های قسطنطنیه مورخ سال 1913 و صورت جلسات سال 1914 تعیین می گردد. 3. طرفین امنیت را در مرزهای مشترک خود برقرار می کنند و متعهد می شوند که کنترل دقیقی به منظور جلوگیری از هرگونه اقدام تجاوزکارانه به عمل آید. طرفین این سه عامل را تجزیه ناپذیر برای یک حل کلی تلقی می کنند. (ادامه دارد)