حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 6

برآمدن مزدم، مقدمه 6

به راستی که گشودن سرفصلی برای عنوان کردن ضرورت بازبینی و تامل در این باب که فرهنگ و دانش و اشنایی انسان با آن چه مجملا مقوله شناخت در علوم انسانی می نامند، سوقاتی است حاصل آن دگرگونی که قریب ۵۰۰ سال پیش، آن زمان که کسانی، لرزان و نامطمئن اما کنجکاو و شجاع، سفینه هایی بادبانی و با مختصر امکانات فنی را به پهنه بس گسترده و ناشناس اوقیانوس ها راندند و اندک اندک آدمی را با محتویات جهان و از جمله مظاهری مندرس از نشانه های تمدن عتیق در آمریکای مرکزی و آفریقا و آسیا آشنا کردند، امری که بی درنگ مورد بهره برداری کنیسه و کلیسا به قصد کنترل جهان جدید و منطبق کردن یافته های نو با صفحات و مطالب تورات و انجیل قرار گرفت. شاه نشین و مکان نخست بهره کشی از این نو نشانه ها را، در شرق میانه مستقر کردند که بازتاب تاریخی آن، می توانست موجب قبول و یا رد صحت متن و اشارات تاریخی تورات، از جمله در ماجرایی شود که یهودیان در ۲۵ قرن قبل، اقوام ساکن شرق میانه را در تصمیم خونین پوریم، قتل عام کرده بودند. تلاش کنیسه در مهار و تفسیر صفحات نوظهور و ناخوانده تاریخ، که از خاک بیرون کشیده می شد، موجب تدوین تالیفاتی از جانب خاخام هایی در لباس و عنوان باستان شناس و کاشف شد تا جهات عدیده جریانات فرهنگی جدید را، به سود قوم خود، مثلا در تاریخ تراشی هایی به قصد تخریب وجهه اسلام تغییر مسیر دهند و با تزریق داستان های شاه نامه ای، به ذهن عامی ترین مردم، در قهوه خانه ها و امروز در کانال های مختلف تلویزیون و نمایش بی توقف چند سنگ نیمه تراش در بنایی نیمه تمام، با نام گذاری تخت جمشید، فارسیان را سرپرست  بلامعارض مردم اقالیمی معرفی کنند که از هند تا مصر و یونان امتداد دارد تا ضمن صورت سازی خصمانه میان اقوام ساکن این حوزه، رد پای قوم یهود در کشتار پوریم را، با اختراع ده ها و صدها نمایه جاعلانه تاریخی، محو کرده باشند.   

 «ما ایرانیان هنگامی که می خواهیم خودمان را به رخ جهانیان و به ویژه غربی ها بکشیم، بیش تر در جلد باستان شناس فرو می رویم و به گذشته درخشان و پرافتخارمان می نازیم، گذشته ای با عظمتی افسانه ای و غرورانگیز. برایشان بالای منبر می رویم که چه بوده ایم و در جهان چه ها که نکرده ایم، و این همه برای آن است که برای آینده هیچ چشم اندازی نداریم و در مورد زمان حال خود نیز فکری نکرده ایم. اگر گذشته برای زندگی امروز و آینده مان هیچ دستاورد مفیدی نداشته باشد و صرفا انگیزه ای شود برای بی عملی و انفعال ما، از این نازش ها و به رخ کشیدن ها چه حاصل؟ تکرار مکرر این که فرهنگ و تمدن جهانی به ما مدیون است و پشت سر هم ردیف کردن نام هایی چون زرتشت، کوروش، داریوش، مانی، فردوسی، خوارزمی، خیام، ابوعلی سینا، بیرونی، حافظ، خواجه نصیر، مولوی و ده ها نام پر آوازه دیگر چه نفعی برای حال و آینده ما دارد و تاکنون چه حاصلی به بار آورده است؟». (سعید رهبر، نگاهی دیگر به دیاری کهن، ص سه)   

 اعتراض آقای رهبر هنوز با اعتقاد به حضور و قبول سلسله های سنگین اسلحه هخامنشی و اشکانی و ساسانی است که گویا چند قرن با رومیان و یونانیان جنگیده اند. نصیحت ایشان متذکر این نکته است که آن مراکز و مظاهر متکی به قدرت ساختگی ایرانیان عهد باستان، دیگر کاربردی ندارند، به بیرون از تاریخ ارسال شده اند و تمسک امروزین به آنان، توسل به اشباحی است که حتی یک کتیبه سالم شرح حال هم ندارند

«کلات نقطه ی مرتفع و مستحکمی بود به وسعت هیجده فرسخ مربع با نهرهای پرآب و آسیاب های فراوان به نحوی که اگر قرار بر محاصره آن قلعه می شد مدافعین می توانستند حتی در آن جا زراعت کنند و دیگر برای تهیه آب و نان به خارج محتاج نباشند و طبق نوشته گلستانه در مجمل التواریخ، نادر نیز از روی احتیاط کلیه ی احتیاجات سکنه ی آن قلعه را چندین برابر لازم تهیه و ذخیره کرده بود تا «به هیچ چیز بیرون احتیاج نباشد. حتی صد هزار دسته سوزن و صد هزار نیزه قلم و صد هزار دسته کاغذ از هرقسم مهیا بود و همچنین آن چه از اسباب پادشاهی از جنس ماکول و ملبوس و مشروب و سرانجام قلعه داری و خزانه و جواهر و طلا و نقره و تحایف هند و فرنگ و روم». 

ذخیره کردن صدها بسته سوزن در کلات بی آب و علف، مورخ را به این شناسه می رساند که ظاهرا تصرف هند و جنگ با اشرف افغان، احتمالا درز سالمی در سراپای سربازان نادر قلی قلابی باقی نگذارده بود، چنان که صد هزار دسته کاغذ و صد هزار قلم نیز می توانست نیاز همان سربازان را برای نگارش شرح مصیبت های جنگ با هندیان و افغان ها، برطرف کند. 

«بنابراین اشرف، پس از آن که قوای خود را منظم کرد، در ربیع الاخر ۱۱۴۲ با همان شدتی که افغان ها آن را موفقیت آمیز می دانستند به دشمن حمله برد. قوای نادر در مقابل او پایداری کرد و با کمال نظم به شلیک توپخانه ی او پاسخ داد و تحت تاثیر افغان ها قرار نگرفت. اشرف که از انضباط صفوف قشون ایران در تعجب مانده ولی مبهوت نشده بود قوای خود را از حمله بازداشت، و به حیله ای که در جنگ با ترکان عثمانی از آن استفاده کرده بود توسل جست. برای این منظور، به دو گروه از سربازان که هر یک شامل سه هزار تن می شد فرمان داد که تحت فرمان کارآزموده ترین افسران دور بزنند و ازپشت و جناح به دشمن حمله برند، و خود ازجلو به مقابله ی ایرانی ها شتافت. طهماسب قلی که هر قسمت را زیر نظر داشت آماده ی حمله به خصم شد، و با چنان شجاعتی حمله ی آن ها را دفع کرد که همگی را تار و مار ساخت، و پس از آن که شلیک توپ ها را متوجه آن ها کرد، نوبت او رسید و شدیدا به آن ها حمله کرد و به آسانی بر آن ها غالب آمد. معلوم نیست در این جنگ تلفات طرفین چه اندازه بوده است می توان حدس زد که افغان ها تلفات زیادی دادند و شترها و زنبورک ها و چادرها و تمام بار و بنه آن ها به دست فاتحان افتاد. افغان ها پس از این شکست به تهران گریختند و مسافت دویست میل را در دو روز طی کردند. در این شهر، بعد ازغارت اموال مردم و اندکی استراحت، با زحمت خود را به اصفهان رساندند. در همان روز که قشون افغان وارد اصفهان شد، اشرف به تمام هموطنان خود که در آن شهر می زیستند فرمان داد که با اسباب و اموال خود به درون ارگ بروند. این امر با چنان همهمه و آشوبی اجرا شد که گفتی شهر مورد حمله قرار گرفته است. سپس افغان ها سایر اهالی را ازخانه های خود بیرون راندند و آن چه را که نتوانستند با خود ببرند نابود کردند و اشیاء قیمتی دکان ها را به باد غارت دادند. آن گاه اشرف با تمام سپاهیان خود به جانب مورچه خورت عزیمت کرد و در آن جا در محل مناسبی موضع گرفت». (جونس هنوی، هجوم افغان و زوال دولت صفوی، ص ۳۱۴)  

این هم یکی از چند شرح مشبع و ورژن دیگری از ماجراهای اشرف افغان و صفوی و افشار است، که هنوی ترتیب آن را می دهد. تفصیل موضوع به گونه ای است که گویا هنوی بر بلندی ایستاده و هر تحرکی از طرفین جنگ را در ویدئو و یا دفترچه خاطرات خود ضبط می کند. بد بیاری هنوی در این است که تحقیقات بنیانی جدید ثابت می کند در زمان مورد نظر او  هنوز تهران بر زمین سبز نشده بود تا افغان ها بدان گریزند و ساکنی نداشت که  اموال شان را غارت کنند. انصافا که بنیان اندیشی در مردود شناختن اعتبار نزدیک به تمامی میراث مکتوب و یهود ساخته موجود، با موفقیت تمام عمل کرده است، زیرا که امحاء اوراق تاریخ صفوی و افشاری و زندی به شرح و بسط مفصلی نیاز ندارد. کافی است نبود شهر و تجمع انسانی مقدم بر 170 سال پیش را یادآور شوم که مستندات آن را پیش تر به ثبت رسانده ام.

«چون زکی خان از این داستان آگاه گردید، فی الفور با پنجاه ـ شصت هزار نفر قشون آراسته رکابی از شهر شیراز، بغتة بیرون آمده، با کمال سرعت به جانب اصفاهان روان شده، چون به منزل ایزدخواست رسید، که میانه شیراز و اصفاهان باشد، در آن جا ظلم و بیداد و قتل و غارت نمود. در همان جا دلیران خونخوار، او را کشتند و ابوالفتح خان ـ پسر کریم خان وکیل الدوله ـ را از قید رها نموده و بر مسند فرمانفرمایی نشاندند و به آستین طرب و نشاط از چهره ی روزگار، گرد غم و غبار برفشاندند. والاجاه ابوالفتح خان با کوکبه ی پادشاهی، وارد شهر شیراز گردید و فی الفور، صلای باده کشی در داد و به حد افراط، شُرب خمر نمود، لیلا و نهارا و مست و مخمور، بی خبر از احوال خود و مُلک و ممالک، چون مردار به گوشه ای افتاد. رندان بی باک، چالاک و سینه چاک، فرصت یافته، به اندرون خانه اش آمد و شدی می نمودند و کامی حاصل می کردند. چون والاجاه، صادق خان ـ برادر صلبی و بطنی کریم خان وکیل بیگلربیگی ـ در بصره از این داستان آگاه گردید، از راه حمیت، مانند شیر نر غرید و چون اژدها بر خود پیچید و فی الفور با دبدبه ی پادشاهی، از شهر بصره، بیرون آمده و به جانب کرمان رفته و از آن جا به جانب شیراز رفته، چون وارد شهر شیراز شد، فی الفور، ابوالفتح خان مست مخمور را گرفت و محبوس نمود و خیانت کاران را به سزای خود رسانید و خود، متوجه نظم و نسق امور ممالک گردید. مقارن این حال خبر رسید که ذوالفقار خان افشار خمسه ای طبل طغیان کوفته ولایات و بلاد را درهم آشوفته. فی الفور فرمان داد که والا جاه علی مراد خان زند مذکور، که پسر زن اش باشد، از اصفهان برود به محاربه ذوالفقار خان و والاجاه، جعفر خان، ولد صلبی خود که برادر بطنی علی مراد خان مذکور باشد، با ۵۰ هزار نفر مرد جنگی از امرا و خوانین و سرهنگان و مهتران و بزرگانی که کریم خان وکیل همه را به ضرب شمشیر به شیراز آورده بود و با احسان و انعام، ایشان را نگهداری نموده بود، روانه به اصفاهان نمود. پس علی مراد خان مذکور با دبدبه سرداری به جانب ذوالفقار خان رفته و او را به ضرب شمشیر آبدار مقهور و مقتول نموده و با غرور و نخوت تمام ، رو به جانب اصفاهان آمد. جعفرخان مذکور از اصفاهان به جانب شیراز رفت. سرهنگان گرد وی همه متفرق شده، هر یک به جانب دیار خود رفتند و غوغا و آشوبی برپا نمودند. دانشمندان، این را بدانند که پادشاهی ایران، موقوف است به نگاه داشتن سرهنگان به پایتخت اعلی و بس.  علی مرادخان، با کوکبه ی پادشاهی، وارد اصفاهان شد و به عیش وعشرت مشغول گردید. والاجاه، صادق خان، عالی جاه، علی نقی خان - پسر خود - را با لشکری خونخوار به جانب یزد فرستاد. یزد را تاراج نمودند و به اهل اش آزار و آسیب رساندند و بعد از آن به جانب اصفاهان آمدند. علی مرادخان، لشکرش از هم پاشیده، بازارهای اصفاهان را تاراج نمودند و علی مراد خان با فوجی از خواص درگاه به جانب همدان فرار نمود. و علی نقی خان وارد اصفاهان شد و در ماه رمضان المبارک، شب و روز به شرب خمر و اعمال شنیعه، خود و عمله جات اش مشغول گردیدند و پسر جمیل و دختر جمیله در هر جا سراغ می نمودند، به زور می بردند. ناگاه علی مرادخان از جانب همدان با لشکری آراسته، چون هژبر پنجه، در رسید. علی نقی خان با لشکر خونخوار خود، بیرون رفته و با علی مراد خان، محاربه نمود و مغلوب و مقهور، منهزم به جانب شیراز رفت. علی مراد خان با لشکر بسیار و آتش خانه ی بی شمار به جانب شیراز رفته و لشکرش قلعه ی شیراز را که در استحکام، بی نظیر بود، چون نگین انگشتری در میان گرفتند و مدت نه ماه از طرفین به جنگ و جدال مشغول بودند». (محمدهاشم آصف، رستم التواریخ، ص ۱۱

بی گمان از میان این همه خان مشغول به سلاخی و کشتار و غارت اموال، یا برقراری سرویس سریع میان اصفهان و شیراز، برای پنجاه هزار سپاه این یا آن خان، به هیچ صورت و مقدار، تاریخ زاده نمی شود، مگر در خیال و از زبان اساتید و مدرسان عظیم الشان، که برای ممانعت از ابطال اوراق حوزوی و دانشگاهی خود، داعیه دار صحت این گونه مناظر مهوعند که می توان داده های آن ها را به سهولت وارونه کرد و هر خان شکست خورده ای را به پیروز میدان بدل کرد، بی آن که خالی بر صورت این گونه تاریخ نویسی و اسناد تراشی کنیسه ای بنشیند و جریانات امور به میزان ارزنی متفاوت شود. 

«اما گویی مشیت خداوندی بر این قرار گرفته بود که از دستگاه نادر چیزی باقی نماند و شاید هم به همین جهت بود که چنان مکان مستحکمی بدون هیچ گونه دفاع به دست علی قلی خان افتاد و او پس از دست یافتن بر گنج خانه عظیم نادری که گلستانه میزان آن را ـ به غیر از اجناس و اشیای نفیس ـ «پانزده کرور نقد مسکوک که هر کروری پانصد هزار تومان باشد» نوشته است. همه این ثروت بی کران را به مشهد برد و دست به اسراف و بخشش بی موقع گشود و آن چه نادر در چند سال به زور شمشیر یا به ظلم و تزویر گرفته و به لئامت و بخل روی هم انباشته بود، همه را دیوانه وار به این و آن بخشید. علی قلی خان هنگام استقرار بر تخت نادری، فرمانی صادر کرد و از ستم نادری اظهار انزجار نمود و اسم خود را نیز از علی شاه به عادل شاه تغییر داد زیرا می خواست عملا هم به مردم نشان دهد که مقابل ظلم نادر وی طریق عدل در پیش خواهد گرفت. وی روز بیست و هفتم جمادی الثانیه سال ۱۱۶۰ بر تخت نشست و سکه زد. نقش سکه او چنین بود.  
گشت رایج به حکم لم یزلی، 
سکه ی سلطنت به نام علی
سجع مهر خود را نیز «بنده شاه ولایت علی» قرار داد تا خاطر رمیده ی مردم شیعه مذهب ایران را جلب نماید و ضمنا به عنوان ارائه عدالت خود، تیغ به روی اولاد و نوادگان نادرشاه کشید و همه را از کوچک و بزرگ به دم شمشیر سپرد و حتی به اطفال شیرخوار رحم نکرد. اسامی و تعداد شاهزادگان نادری که به دستور وی کشته شدند بدین ترتیب است: از اولاد نادر: رضاقلی میرزا بیست و نه ساله، نصرالله میرزا بیست و سه ساله، امام قلی میرزا هیجده ساله، چنگیز خان سه ساله، جهدالله خان شیرخواره. از اولاد نصرالله میرزا پسر دوم نادر که پس از فتح دهلی داماد محمدشاه سلطان هند گردیده بود: اولدوز خان هفت ساله، تیمورخان پنج ساله، سهراب سلطان چهارساله، مصطفی خان پنج ساله، مرتضی قلی خان سه ساله، اسدالله خان سه ساله، اغوزخان سه ساله، اوکتای خان شیرخواره. یک پسر هم بعد از قتل نصرالله میرزا در خاندان او به دنیا آمد و به یاد پدر نصرالله میرزا نامیده شد ولی علی شاه به او نیز رحم نکرد و آن نوزاد بی گناه را نیز به قتل آورد». (عبدالحسین نوائی، کریم خان زند، ص ۹)

اصحاب کنیسه و کلیسا، آن گاه که تولیدات شان در استقرار فرقه معینی در تاریخ، از میزان قابل اداره در می گذرد، آن گاه خان خون خوار نهایی را خلق می کنند، که در نقل فوق علی قلی خان نام داده اند، تا اثار جرم نادر سازی را با تلف کردن مال و ذبح سراسری مودیان، از پیرمرد و شیرخوار، زمینه را برای وارد کردن خان های سلسله بعد آماده کنند، شگردی که در موضوع انقلاب مشروطه ظهور واضحی دارد. اینک صاحبان خرد می دانند که با این شالتاق های  ناشیانه نمی توان حتی برای دهکی هم شرح و بسط تاریخی نوشت، زیرا رفت و آمد رمه ای از خان های فاقد شناسه و شروح تاریخی، قضایا را به چنان هرج و مرجی می کشاند که برای نصب توضیحی بر نحوه ورود به صفحات تاریخ و کیستی همین علی قلی خان، جز این گونه لطیفه ها نداریم که با امحاء بقایای نادری تا رده شیر خوارگان، میز کار اصحاب تاریخ ساز کنیسه را خلوت کرده است. چنان که اگر خواهان دیدار گور کریم خان در شیراز شویم، داستان آماده ای دارند که بقایای استخوان های کریم خان را به امر آغا محمد خان قاجار از شیراز به زیر پله های کاخ گلستان در تهران منتقل کرده اند تا او هر روز پا بر استخوان های  خان زند بگذارد. سازندگان این گونه ترهات احتمالا نمی دانسته اند که کاخ گلستان و پله های اش را در انتهای سلطنت ناصرالدین شاه، قریب قرنی پس از مرگ آغا محمد خان ساخته اند!

«دانشمندان این را بدانند که پادشاهی ایران، موقوف است به نگاه داشتن سرهنگان به پایتخت اعلی و بس. علی مرادخان، با کوکبه ی پادشاهی، وارد اصفاهان شد و به عیش وعشرت مشغول گردید. والاجاه، صادق خان، عالی جاه، علی نقی خان - پسر خود - را با لشکری خونخوار به جانب یزد فرستاد. یزد را تاراج نمودند و به اهل اش آزار و آسیب رساندند و بعد از آن به جانب اصفاهان آمدند. علی مرادخان، لشکرش از هم پاشیده، بازارهای اصفاهان را تاراج نمودند و علی مراد خان با فوجی از خواص درگاه به جانب همدان فرار نمود و علی نقی خان وارد اصفاهان شد و در ماه رمضان المبارک، شب و روز به شرب خمر و اعمال شنیعه، خود و عمله جاتش مشغول گردیدند و پسر جمیل و دختر جمیله در هر جا سراغ می نمودند، به زور می بردند. ناگاه علی مرادخان از جانب همدان با لشکری آراسته، چون هژبر پنجه، در رسید. علی نقی خان با لشکر خونخوار خود، بیرون رفته و با علی مراد خان، محاربه نمود و مغلوب و مقهور، منهزم به جانب شیراز رفت. علی مراد خان با لشکر بسیار و آتش خانه ی بی شمار به جانب شیراز رفته و لشکرش قلعه ی شیراز را که در استحکام، بی نظیر بود، چون نگین انگشتری در میان گرفتند و مدت نه ماه از طرفین به جنگ و جدال مشغول بودند و از مردان دلیر نام آور دو جانب، پانزده هزار نفر، مقتول شده بودند. آخر الامر، شیراز را مفتوح نمود و والاجاه، صادق خان ـ برادر کریم خان وکیل ـ که شوهر مادرش باشد، با سی ـ چهل نفر پسر دلاورش که خویشاوندش [بودند]، بعضی را به خواری کشت و بعضی را کور کرده و دستگاه و اسباب و آلات پادشاهی را با همه ی امرا و وزرا و خوانین و باشیان و صنادید و اعزه و اعیان و ارباب حل و عقد و همه ی قشون راتبه خوار رکابی برداشته، به اصفاهان آمد و در آن شهر بهشت مانند، رحل اقامت گسترد و با حسن سیاست، مشغول ریاست شد و به آداب ملوک خوش سلوک، رفتار نمود». (محمد هاشم آصف، رستم التواریخ، ص ۱۲) 

 بفرمایید. این هم تیغ به دست دیگری که مشغول پاک کردن تتمه و خرده ریز  داخل تاریخ زندیه است. چنین که پیداست صف دراز خان های گوناگون نیز توان تدارک  و حمل بار افشار و زندیه را نداشته اند و برابر دیگر ادوار تاریخ یهود نوشته ایران، تاریخ سازان ساکن کنیسه ناگزیر دست به دامان شاعر و شاهد تراشی معمول خود شده اند.

«می توان گفت که آگهی های تاریخی داده شده در مکافات نامه، در مواردی منحصر به فرد بوده و همچنین حاوی اطلاعات تازه ای در نفس موضوع می باشد. برخی از موضوعات تاریخی و اجتماعی که در این اثر آمده عبارت است از: اطلاعاتی در مورد نزاع فقیهان و صوفیان، آگاهی هایی درباره ی شخصیت میر سید احمد خان صفوی، اشاراتی به جنگ میان سید احمد و شاه وردی خان سپهسالار فارس، آشفتگی در وضع مردم اصفهان و فرار آنان به شهرهای اطراف، تصاحب اموال اوقاف توسط امراء، شرحی از وضعیت فتحعلی خان داغستانی و سیاست های او، شرحی از احوال میرمحمدتقی مشهدی، جنگ جعفرقلی خان استاجلو در هرات، اشاراتی به وضعیت لرستان و تبریز، تاراج اموال حرم امام رضا (ع) توسط امراء و فرماندهان، اشاراتی درباره ی برخورد اکراد چمشکزک با غارت اموال حرم، بیان احوال و کردار میرزا رفیع دواتدار ملقب به «کوسه»، درباره ی صفی قلی خان و اقدامات او، آگاهی هایی درباره ی تصمیم شاه در رفتن از قزوین به خراسان و منصرف شدن او در سال ۱۱۳۳ هـ ق. اطلاعاتی در شرح احوال محمدقلی خان شاملو جانشین فتحعلی داغستانی، اطلاعاتی درباره ی حملات لزگی ها به شیروان و رفتن محمدخان برای سرکوبی لزگی ها، حمله ی محمود افغان به کرمان، آگاهی هایی درباره ی سید عبدالله مشعشعی حاکم خوزستان، چگونگی وضعیت فرماندهان ایرانی در جریان جنگ گلون آباد و بیان روحیات آن ها، و در پایان «چگونگی روز معرکه سراپا مهلکه ی گلون آباد» و جزئیات دیگر. اشعار میرزا زکی مشهدی درباره ی فتنه ی افغان: میرزا زکی متخلص به «ندیم» یکی از شعرای درباری عصر صفوی و دوره ی نادری است که از وی کلیاتی شامل قصاید، غزلیات و چند مثنوی بر جای مانده است. وی که در فتنه ی افغان در اصفهان بوده، در عهد شاه سلطان حسین صفوی در خدمت محمد زمان سپهسالار خراسان و محمدقلی وزیر اعظم دیوان اعلی بوده و به مقام منادمت نادرشاه افشار رسیده و به سال ۱۱۶۳ هـ. ق وفات یافته است. از دیوان وی به دست می آید که پس از فتنه ی افغان و حمله ی آنان به اصفهان از آن شهر فرار کرده و به نجف اشرف پناه برده است. و به سال ۱۱۳۷ هـ ق مثنوی «در نجف» را در برابر مخزن الاسرار در یک هزار و پانصد بیت در آن آستان انشا نموده است. در این کتاب داستان حمله ی افاغنه و کارهاییکه در اصفهان کرده اند نگارش یافته و مشاهدات خود ر از این واقعه به زبان شعر عرضه کرده است. نکته ی قابل ذکر این که ندیم تنها به گونه ی ضمنی ابیاتی را درباره ی فتنه ی افغان سروده و مثنوی و منظومه ی ویژه ای برای آن ندارد. او خود در این ماجرا سختی زیادی کشیده و از سوز دل در آستان امیر مومنان (ع)، ازاوضاع شکوه می کند و ضمن شکایت خود به آثار فتنه ی افغان و نیزبه پاره ای از علل آن با گرایشی عارفانه اشاره دارد. نسخه ای از کلیات وی در کتابخانه ی مجلس به شماره ۱۰۸۰ موجود است». (دکتر جهانبخش ثواقب، تاریخ نگاری عصر صفویه و شناخت منابع و مآخذ، ص ۳۷۸)

ملاحظه فرمودید که این شاعران تولیدی نیز حرف قابل استماعی در باب افشار و زند ندارند و در مجموع دوران نادر و کریم خان را باید با همین تعارفات بی سر و ته قبول کرد، چرا که برابر مراجعات آتی، هیچ کس را نخواهیم شناخت که حرف مورخانه ای در باب این دو دوران ارائه کرده باشد.

 «افغان ها از شجاعت و نیروی پادشاهی که آن ها به معارضه با او برخاسته بودند غافل نبودند، ولی چون زمستان در رسید، دریافتند که سلطان محمود فقط در اوائل بهار می تواند انتقام بگیرد. بنابراین در صدد برآمدند به قسمتی پناه ببرند که دسترس به آن بیش از همه دشوار باشد، تا اگر دشمن به حمله بپردازد، بتوانند در برابر او پایداری کنند. این خود دلیلی موجه بود. ولی محمود دشواری کار را نادیده گرفت، زیرا به محض آگاهی از خبر شکست لشکریان اش، بهترین قوای خود را فراهم آورد و با وجود شدت سرما با چنان سرعتی وارد ایالت قندهار شد که خبر عزیمت او به دشمن نرسید. خلجی ها که از شدت سرما به تنگ آمده بودند برای تقسیم غنائم به سوی دشت ها سرازیر شده بودند. محمود به شتاب از هر سو به آن ها حمله برد و چنان کشتاری از آن ها کرد که تقریبا نسل آن ها را از میان برداشت». (جونس هنوی، هجوم افغان و زوال دولت صفوی، ص ۹)  

 اعتراف می کنم نمی دانم این محمود چه کسی است، از چه ناحیه ای برخاسته و داعیه او چه بوده است، جز این که به روال اخیر هرکس را که بتواند بغرنجی حضور این محمود در تاریخ صفوی و افشاری و زندی را برطرف کند یک جلد کتاب موش و گربه اهدا کنم که سخت نایاب است.

«نادر چون در روز ۲۶ شوال از لاهور بیرون رفت شنید که محمد شاه با سیصد هزار تن سپاه و دو هزار فیل و دو هزار توپ بکرنال رسیده است و در محلی که میان رود و جنگل است اردوگاه دارد. نادر موفق شد که ارتباط محمد شاه را با پایتخت او قطع کند، چون سعادت خان صوبه دار عود که اصلا خراسانی بود با لشکری جرار فرارسید، نادرشتابان به مقابله ی او شتافت و به این طرز جنگ روز ۱۵ ذوالقعده ۱۱۵۱شروع و به فتح نادرشاه خاتمه یافت با این که شهریار ایران بیش از ۵۵ الی 80 هزار سوار نداشت». (و. مینورسکی، تاریخچه نادرشاه، ص ۶۶)

حضراتی که ظن صحت بر این گونه نوشته های ناممکن می برند، کافی است به آب و خوراک مورد نیاز 2000 فیل و حمل و نقل 2000 توپ بیاندیشند تا بازیچه قرار گرفتن خود به دست خاخام را در ذهن تصدیق کنند. کتاب مینورسکی نازک جزوه ای است در قطع کوچک که کم تر از صد برگ دارد و چاپ اول آن در سال 1313 شمسی در برلن انجام شده است. در جزوه او شواهدی است که بیگانگی با موضوع کارش را به وضوح نشان می دهد. چه گمان کنیم؟ آیا کنیسه برای سال 1313 شمسی، که سال سربراوردن منابع و دواوین گوناگون از جمله رونمایی شاه نامه فردوسی است، هنوز کسی نام نادر شاه را هم نشنیده و کنیسه ماجرا را با ارائه جزوه مینورسکی رفع و رجوع کرده است.

«وقتی که نادرشاه در سال ۱۱۵۷ شیراز را به خاطر شورش محمد تقی خان به تصرف خود درآورد، شهر آن چنان مورد حمله ی سخت قرار گرفت که جز لاشه ی افراد و شهری ویرانه چیزی باقی نماند. میرزا محمد کلانتر شیراز که خود شاهد عینی این فاجعه بوده است در روزنامه ی خود در این باره می نویسد: «آمدند و کشتند و غارت کردند و رفتند و دو تا کله مناره هم از خود بر جای گذاشتند. می دانیم که میرزا محمد قصد اشاره به نوشته ی عطا ملک جوینی را دارد که پس از فتح بخارا به دست چنگیز می نویسد: «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص ۱۵)

با ورود کله منارها به تاریخ نادر و شروح بالا بر اعمال و کردار او، مورخ به کلی در این امر وامی ماند که چرا چنین نادری را منجی ایران و موجب قوام و دوام اقوام و تحکیم هستی ملی می دانند و بنای مقبره تازه ساز او که کوشیده اند قرینه ای بر گور کورش دروغین درآورند، به چه مناسبت در این اواخر علم شده است؟

«به طور خلاصه این طور برداشت می کنیم که نادر مخصوصا در سال های آخر حکومت خود با اعمال جنون آمیز، آخرین و بزرگ ترین ضربات را به نظام اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ایران وارد ساخت. وحدت فرهنگی و اجتماعی ایران را درهم شکست. مدارس بسته شد. تجارت از رونق افتاده، تعطیل شد. کشاورزان و روستائیان، که اکثریت مردم ایران را تشکیل می دادند مزارع را رها کردند، زیرا که باور نداشتند که حاصل زحمت خود را خود بردارند. قنات ها خشکیدند و مزارع سر سبز دوره ی صفوی رو به ویرانی نهادند. علما دست از هر نوع فعالیت علمی کشیدند. بازار فحشا به علت فقر عمومی رواج گرفت... گاهی برای ساختن کله مناره در به در دنبال آدم می گشتند و اگر کله مناره ای به یک کله ی دیگر احتیاج داشت سر خود مجری فرمان را بالای مناره می گذاشتند. ساده ترین تنبیه بریدن گوش و بینی و زبان مردم بود و کور کردن آن ها». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص ۱۷) 

پرتاب این فحش نامه تاریخی به سمت نادر شاه احتمالا از این باب است که مولف ان از ماجرا عقب نمانده باشد و برای حفظ حقوق ماهانه و مقام دانشگاهی خود، هر کمبودی در تاریخ ایران که سر بلند کند، در کم ترین مهلت سعی در ترمیم آن خواهند کرد. مگر تمام میراث فرهنگ نامه های زبان فارسی، در 30 مجلد را، از هندوستان نیاورده اند؟

«علی قلی خان در راه مشهد بود که سر عمویش را دریافت کرد و فورا به کلات رفته و همه ی عموزادگان خود را که در قلعه ی آن جا به سر می بردند به قتل رساند و فقط شاهرخ میرزا پسر چهارده ساله ی رضا قلی میرزا را زنده نگاهداشت. البته او را به زندان انداخت و خبر کشته شدن او را نیز شایع کرد و قصدش این بود که اگر مردم حتما خواستار شاهی از خون نادر شدند فورا او را به سلطنت رسانده و بعد خود به بهانه ی کم سالی او حکم براند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص ۲۰) 

شاید از این باب مجاز باشیم برای مورخین خودی منزلت ویژه ای قائل شویم که در سراسر مندرجات دوره صفوی و نادری و زندی همه جا، مانند نقل بالا از مقاصد درونی نفرات و حاکمان دست ساز خود باخبرند و از دل خوشی های درونی و اراده های ذهنی گوناگونی چنان دم می زنند که فی الواقع نوعی طراری و سر کتاب باز کنی  ارزیابی می شود.

 «شاید احمد خان به اندازه ی کافی نیرومند بود تا بتواند تمامی ایران را تحت حکومت خود درآورد اما چون افغان ها عامل اصلی آشفتگی های پس از سقوط صفویه شناخته شده بودند، ظاهرا احمدخان از تسلط به تمامی ایران منصرف شده است. احمدخان که مرد زیرک و هشیاری بود حتی برای این که دیواری بین خود و آشفتگی ها و هرج و مرج های داخل ایران داشته باشد، با این که تصرف خراسان برای او کار آسانی بود هرگز به طور جدی به این کار اقدام نکرد. او می دانست که دیر یا زود در داخل ایران بالاخره شخص نیرومندتری به قدرت مطلق خواهد رسید و به ظاهر میل نداشت که با این قدرت همسایه دیوار به دیوار باشد و یا لااقل فکر می کرد تا برافتادن خراسان می تواند پایه های حکومت خود را در کشور تازه تاسیس خود قوت بیش تری ببخشد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص ۲۳)  

 در این جا با اوج ولنگاری در بیانات مربوط به مدخل این یادداشت رو به روییم، چرا که رجبی، معلوم نیست با استفاده از کدام اسطرلاب و یا اشفال چه منصبی در عهد نادر، از زیر و بم گمان ها و امیال و دلایل تصمیمات احمد خان، که باز هم نمی دانیم کیست، در اجزاء و احوالات گوناگون خبر دارد. (ادامه دارد)

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۵

برآمدن مردم، مقدمه 5

 

کسانی بهانه می گیرند که به عرصه کشاندن و نقل از کتاب رستم التواریخ، که مورد اعتنای مورخان نیست، از تهی دستی ناقد و مورخ خبر می دهد. فی الحال گرچه فاصله عمده ای میان مندرجات رستم التواریخ با تالیفات دیگر در بررسی حوادث آن عهد نیست، و اگر سئوال کنم کدام مورخ و ناقد و در چه مکان، حتی به اشاره، مطلبی در رد محتوای کتاب رستم الحکما آورده، علی المعمول پاسخی ندارند و نمی آورند، زیرا جدای از تجلیل ناشر و مصحح و دست کم چهار نوبت چاپ، در اعلام هر تالیفی در موضوع صفویه و زندیه و افشار، بارها به رستم التواریخ رفرنس داده و در منابع تخصصی نیز، چنین جامه مجللی بر قواره کتاب دوخته اند  

«رستم التواریخ رستم الحکما: کتاب رستم التوایخ اثر محمد هاشم از اهالی اصفهان، که آصف تخلص می کرده و به لقب رستم الحکما اشتهار داشته، درخلال سال های ۱۱۹۳ تا سال ۱۱۹۹ هـ. ق. به تدریج نوشته شده و شامل روی دادها و حوادث زمان شاه سلطان حسین صفوی تا اواسط پادشاهی فتحعلی شاه قاجار است که در نهایت سادگی، وضع اجتماعی آن دوران را تشریح کرده و تا آن جا که از جریان وقایع اطلاع داشته و یا امکان بازگو کردن مطالب برای وی میسر بوده از ذکر وبیان آن دریغ نکرده است. 

این کتاب صرف نظر از شمول حقایق تاریخی از قبیل حوادث دوران سلطنت شاه سطان حسین و انقراض سلسله ی صفوی و هجوم افاغنه و سلطنت محمود و اشرف وظهور نادر شاه و دوران پادشاهی کریم خان زند واخلاف وی و هرج و مرج ملوک الطوایفی و جنگ های فتحعلی خان قاجار و محمد حسن قاجار و ظهور آقا محمدخان وتشکیل سلسله ی قاجاریه و سلطنت فتحعلی شاه و غیره، مشتمل بر مطالب بسیاری از وضع اجتماعی و اخلاقی مردم آن روزگار است که اطلاعات ارزنده ای از فساد امرای درباری، تبهکاری وزرا و حکام و طبقه ی ممتاز و ستم های افغانان اشغالگر به دست می دهد. این کتاب همچنین متضمن اطلاعات گران بهایی است درباره ی حرفه ها ومشاغل ونام علما و حکما و خطاطان و هنرمندان و اطبا و پهلوانان و باشیان و عیاران و مکاران و لولیان و نیز درباره ی مالیات و خراج شهرها وولایات ونرخ بسیاری از کالاها و القاب شهرها و غیره، که از جهت مطالعات تاریخ اجتماعی آن دوره بسیار مفید است. در مجموع، رستم التواریخ برای آشنایی با اوضاع و احوال ایران در دوره ی سلطنت آخرین شاه صفوی و سپس حوادث پس از سقوط این سلسله وحاکمیت افغان ها تا تثبیت دولت قاجاری درایران، یکی از ماخذی است که می توان بدان مراجعه نمود». 

(آصف (رستم الحکما)، محمد هاشم : رستم التواریخ، تصحیح و تحشیه محمد مشیری، چاپ دوم، تهران، چاپخانه سپهر، ۱۳۵۲. جهانبخش ثواقب، تاریخ نگاری عصر صفویه و شناخت منابع و مآخذ، ص ۳۳۵)  

چنین که می خوانیم، رستم التواریخ را منبعی سودمند در درک اوضاع و احوال اجتماعی از عهد پایانی سلسله به اصطلاح صفوی تا زمان فتح علی شاه دروغین شناخته اند و برخورد با مجموعه ای از عوام اندیشی های رستم الحکما را موجب نزول کتاب ندیده اند، هرچند در آن کتاب همانند وصف و متن زیر فراوان است. 

«اتفاقا اراده ی به شکار رفتن نمود. ۵۰ هزار سوار و پیاده ی آراسته و ۵۰۰ فیل آذوقه کش و پیشخانه و پسخانه و آتش خانه ی بسیار و سراپرده ها و خیمه های زربفت و مروارید دوخته و کرسی ها و اریکه ها و سریرهای زرین و سیمین و عاج، بعضی مرصع و بعضی ساده و فرش های نفیسه و ظروف زرینه و سیمینه و چینی و بلور و یشم و ۱۷۰۰سگ و یوز و گرگ تربیت یافته ی شکاری و ۳۵۰ مرغ شکاری، از باز سفید و چرغ و شنقار و طغرلو بحری و باشه و ۲۵۰ جنیبه با یراق و بیرق و اسباب زرین و مرصع و ۴۰ مار رقاص و ۱۰۰ خرس و بوزینه و ۱۰۰ سگ و ۱۰۰ فیل بازیگر رقاص و ۱۷۰ قفس زرین مرصع به جواهر از مرغان خوش خوان از قبیل بلبل هزاردستان و طغرل و طوطی و مینا و مرغان خواننده ی دیگر و ۱۷۰خروس جنگی و ۲۰۰ قوچ جنگی و ۱۰۰ بز با تربیت رقاص، زبان فهم و سخن دان، همه با زیورهای زرینه و ۵۰۰۰ نفر از لولیان شیرین کار طنازخواننده و نوازنده و سازنده و بازیگر و بند باز، همه رعنا و زیبا، همه ماهر و همه هلال ابرو و همه دلربا، همه مشکین موِ، همه شوخ و بی پروا و همه نیکو زلف و گیسو و خوش خلق و خود مجلس آرا و همه با دف و نقاره و عود و رود و بربط و سنتور و چنگ و چغانه و رباب و موسیقار و ۱۵۰ کرنای زرین، از طرف دست راست و ۱۵۰ کرنای سیمین، از طرف دست چپ و ۱۰۰ کوس اسکندری، از چرم فیل که بر پشت فیل می نهادند، با بوق ها و سنج ها و کورکه های بسیار، با ۴۰ عدد شپش پرورده که هریک به قدر کبوتری بودند و هر یک، موکلی داشتند و ۲۰کرگدن و ۱۰ چهل پا ـ و چهل پا، جانوریست پر نقش و نگار، به الوان مختلفه و عرض آن به قدر هفت زرع، طولش ده زرع و ارتفاع جسم آن به قدر پنج زر و گردنش مانند شتر قوسی، به قدر هفت زرع طولش و ارتفاع جسم آن به قدر پنج زر و دو شاخ دار هفت پیچ درپیچ و از دو طرف، دو چشم به قدرکف دست، مانند شعله ی آتش و به دورهر چشم اش، شش چشم کوچک سفید رنگ و علی الدوام، مانند هزار دستان، به دوازده مقام، به زیر و بم، خوانندگی می نماید. 

محمدشاه غازی گورکانی خواست که یکی از آن جانوران را به جهان آباد بیاورند، از مکان ناهموار بد آب و هوایی که در آن حدود باشد. و هروقت که آن به آن جا رسید، فی الفور نعره برکشید و افتاد و مرد و متعفن شد، و از عفونت آن، وبا در میان ساکنان آن سرزمین، یافت شد و خلق بسیار مردند. پس آن پادشاه کامکار، از روی مروت، ناچار از این خواهش گذشت.  

پس نواب بنده پرور برفیل سفید منگلوسی در اورنگ زرین مرصع به جواهرشاهوار نشسته و هزار شاطر زرین کلاه مخمل پوش ، هر صد نفربه یک رنگ لباس، بعضی عمود زرین در دست و بعضی مضراب دردست، از پیش رو روان و به قدر هفت هزار تفنگچی از اطراف اش روان، با چنین کوکبه و دبدبه و طمطراق و مطربان با دف و نقاره و اقسام سازها و رامشگری، او را در میان گرفته، آمدند تا نزدیک به منزل نیم فرسخ به منزل مانده از طرف دست راست اش زر مسکوک می افشاندند و از طرف دست چپ اش سیم مسکوک می افشاندند. با کمال عزت و ناز، وارد و نزول اجلال در منزل نمود و مشغول به عیش و کامرانی ش و با بیست و هزار نفر به منزل دویم رفت و با دوازده هزر نفر به منزل سیم رفت و با شش هزار نفربه منزل چهارم رفت و با سه هزار نفر به منزل پنجم رفت و با هزار و پانصد نفر به منزل ششم رفت و با هفتصد و پنجاه نفر به منزل هفتم، نزول اجلال نمود. و جشن پادشاهانه بر پا نمود و بعد از اکل و شرب و نوم، نواب بنده پرور با پنجاه نفر از خواص درگاه و مقربین حضرت خود برخاسته و خود را به اسباب صیادی، آراسته و به جانب جنگل روان شده. ناگاه آهو بره ی زیبایی روبه روی نواب بنده پرور پیدا شد. نواب بنده پرور خواست آن را بگیرد. آن بره آهو فرار کرده و از گذرگاه رود عظیمی گذشت. نواب بنده پرور از دنبال اش از رود گذشت و هر چند دوید، نتوانست آن را بگیرد. آخر الامر، خسته و بی حال بازگشت. گذرگاه رود را گم نمود و نتوانست از رود بگذرد و در آن جنگل بی کرانه، متحیر و حیران و تا دو سال از میوه های جنگلی می خورد و موکب و دستگاه اش بی صاحب ماند و خدم و حشم اش تا یک ماه در انتظارش بودند. بعد مایوس شدند و با دل فکار و چشم اشک با، بازگشت به دارالملک مهراج نمودند. و چون مهراج با زن و دخترش در معبدی منزوی شده بود، او را با کمال اعزاز و اکرام، بیرون آورند و بر تخت پادشاهی نشاندند و شهر را زینت و زیور بستند و چراغان نمودند و به عیاشی و طرب و کامرانی کوشیدند. و با فرنگیان اهل لندن، بنای مصالحه و مسالمه و مراوده و دوستی نهادند و قرار دادند که هر ساله ریعی به پادشاه انگلیز بدهند. 

نواب بنده پرور، در میان جنگل بی پایان، به خوردن میوه های جنگلی و نباتات، معاش می کرد. اتفاقا نواب بنده پرور در جنگل در کنار نهر آبی به استراحت خوابیده بود که ببری نعره زنان، رو به جانب وی آمد. وی بیدار شد و حرکت ننمود و چشم نگشود ـ به سبب آن که ببر و شیر، شصخفته را نمی گیرد، تا چشم نگشاید. و ببر و شیر و فیل و کرگدن و پلنگ و گرگ از هلاهل می ترسند و گریزان می باشند. غرض، آن که ببر آمد و دست ها و پاهای خود را با فراخ نهاد و نواب بنده پرور را در میان دست ها و پاهای خود گرفت و نگاه به چشم های نواب بنده پرورمی کرد که تا چشم بگشاید، سرش را برکند، و گاهی از ترس هلاهل به قفای خود نظرمی کرد.

نواب بنده پرور، چون بلند قد بود و دست اش دراز بود، ببر، چون به قفای خود نظر می نمود، نواب بنده پرور، خایه اش را گرفته، ببر، مشوش شده، پس جست که ببیند کیست که نواب بنده پرور، خود را در نهر آب افکند. ببر، خشمناک گردیده، خود را بر زمین زده و فریاد و فغان بسیار نمود و رفت. و نواب بنده پرور به سلامت از رود، بیرون آمد و رفت. اتفاقا یک بار دیگر هم، چنین وقوع یافت که نواب بنده پرور خوابیده بود که ببری نعره زنان آمد و بر سر او ایستاد و به چشم های او نگاه می کرد و او چشم برهم نهاده و حرکت نمی کرد. به قدر شش ساعت، ببر می غرید و همهمه می نمود که ناگاه فریاد هلاهل برآمد. ببر، مضطرب شد. خواست فرار نماید که هلاهل، خود را به آن رسانید و زهر خود را بر آن از سر دم خود که مانند قاشوق می باشد و دم را به زیر پا آورده و در آن شاشید و به جانب ببر پاشید. ببر افتاد و مهرا شد. 

نواب بنده پرور از درختی بالا رفته و قرار گرفت. ناگاه دو فیل بسیاربزرگ از یک جانب پیدا شدند و از یک جانب، کرگدن عظیم جثه که یک شاخی بر میان پیشانی داشت به قدر سه زرع و به جانب فیل نر تاخت و شاخ خود را برپهلویش فرو نمود و آن را برشاخ خود، بند نموده و روان شده و فیل ماده از عقب به پای کرگدن، خرطوم خود را پیچیده و به قوت تمام می کشید. و آن کرگدن به راه می رفت و از کشاکش طرفین، خرطوم فیل ماده، گسیخته شد و نالان بر زمین افتاد که ناگاه هلاهلی پیدا شد و از عقب کرگدن دوید و زهرخود را بر آن افشاندند. کرگدن افتاد و مرد و مهرا شد با فیلی که بر سر شاخ اش بند بود. ناگاه افعی بسیار بزرگی نمودار شد. هلاهل، آن را دیده، فریادی برآورد و افتاد و مرد. افعی آمد و آن را بلعید. 

آن افعی، طول اش به قدر ده دوازده زر و عرض اش به قدر پنج شش زرع، دهن گشوده و کرگدن و فی به هم بند شده را بلعید با فیل دیگر که خرطوم اش گسیخته بود. و خود را به درخت عظیمی که نواب بنده پرور بر آن رفته بود، رسانید و به دور آن پیچید و چنان زوری آورد که از صدای شکستن استخوان کرگدن و فیل در شکم افعی، نواب بنده پرور بر درخت، بی هوش شد. به کمر درخت، شاخه عظیم خشک و سرتیزی بود، به شکم افعی فرو رفته و افعی به درخت بند گردید و افعی به قوتی که داشت از هر طرف حرکت می کرد و چاره نمی شد و چون دندان افعی، مانند قلاب خم می باشد سر خود را نزدیک به شکم خود آورد. دندان اش به رخنه شکم اش بند شده، زور آورد. شکم اش پاره شد و زنده بود. ناگاه دو خرس نر و ماده پیدا شدند. دیدند که افعی چنان بر درخت بند شده و شکم اش پاره شده، دو سنگ بسیار بزرگ پیدا کردند و بر کاسه سر افعی چندان کوفتند که که کاسه سرش شکست و افعی مرد. ناگاه پلنگ نر بلند قدی... و قس علی هذا». (محمدهاشم آصف، رستم التواریخ، ۲۰ الی۱۶) 

انصاف است اصحاب فرهنگی و روشن اندیشان این سرزمین را، که ساکت و سر به زیر، در جایگاه کنونی خود ماسیده اند، مورد تفقد قرار دهیم که متونی این چنین را یا نخوانده و یا به عنوان ابزار بزک نادانی های خود، حد اکثر در مجامعی سربسته، از متن آن ابراز تعجب کرده و جرات نداشته اند سطری در رد این وقایعی بنویسند که صد بار از داستان امیر ارسلان نام دار بی لگام تر است. مورخ وصف آن چهل پا را نسبتا با دایناسور مطابق دانست و نتوانست منظور از شپش پرورده و اندازه کبوتر رشید شده را درک کند. آیا آن مرکزی که مامور تولید مراتب تاریخ در این رتبه بوده اند، با انتشار این گونه قضایا قصد تمسخر مسلمین و مردم شرق میانه را نداشته اند؟! مورخ مصمم است متون اصلی چند تالیف افشاری و زند را به کارگاه ارزش یابی و نقدی مختصر بفرستد تا قانع شوید آن لایه نازک مورد خطاب چه گونه خود را به تولید کنندگان این گونه ترهات فروخته اند!؟    

«و در هر سالی، سه روز، قدغن می شد حسب الامر والایش که از همه ی خانه های شهر اصفاهان، مرد بیرون نیاید. و نازنینان طناز و زنان ماهروی پرناز و دختران گل رخسار سرو بالای سمن بر و لعبتان سیم اندام بلورین غبغب کرشمه سنج عشوه گر، با کمال آراستگی، در بازارها، بر سر دکان ها و بساط شوهران بیایند و بنشینند، خصوصا در قیصریه و کاروانسراها و در حجره تجار، زنان و دختران ایشان با زینت و آرایش بسیار بنشینند. و آن سلطان جمشیدنشان، با 500 نفر زنان و دختران ماه طلعت پری سیمای خود و 4500 کنیزک و خدمتکار ماهروی مشکین موی دلربا و 100 نفر خواجه ی سفید و 100 نفر خواجه سیاه محرمان حریم پادشاهی به تماشای تفرج بازارها و کاروانسراها و قیصریه، با تبختر و جاه و جلال، تشریف می آوردند و به قدر دو کرور، بل که بیش تر، معامله می نمودند. با آن زنان و دختران، بر دکان ها و حجره ها و بساط ها، با ناز و غمزه نشسته و همه را متنفع می نمودند و از حسن و جمال ماه رویان و مشکین مویان و گل رخان و سرو قدان و شوخ چشمان و سیب غبغبان و انار پستانان و نسرین بدنان و شکرلبان و شیرین سخنان و پرنازان و طنازان، تمتع ها می برد. 

هر زنی و دختری را که آن فخر ملوک می پسندید و تحسین می فرمود، اگر آن زن، شوهردار بود و این خبر به شوهرش می رسید، آن زن را شوهر، طلاق می گفت و پیشکش آن زبده ی ملوک می نمود و آن افتخار تاجداران، آن جمیله را به قانون شرع انور، تصرف می نمود و او را با احسان و انعام، باز به طریقه ی شرع انور، مرخص می فرمود و باز به قاعده ی منهاج مستقیم به خانه ی شوهر خود می رفت. و همچنین اگر دختر جمیله ای را به خوبی وصف می فرمود، چنین می نمودند. 

نابکاری ارکان دولت و مقربین درگاه فلک اشتباه به جایی رسید که وزیر اعظم، عاشق زیبا پسری از خانواده ی بزرگان گردید و... چون آن سلطان جمشید نشان از این داستان، اطلاع یافته، دلتنگ شد و چاره ای نمی توانست نمود. بنا بر مصلحت امر خود، التفاتی نفرمود و گذشت. 

ایضا محمدعلی بیگ ...، عاشق دختر زرگر باشی شد و هر شب، علانیه، از روی زور و غرور و بی شرمی به مجلس زرگرباشی می آمد و طعام او را می خورد و به اندرون خانه اش می رفت و با دخترش صحبت می داشت و کامی از وی حاصل می نموده، می رفت». (محمدهاشم آصف، رستم التواریخ، ص ۱۰۷)  

سرانجام در دنبال این نقل، دیگ ناموس پرستی تاریخی مترجم و شاید هم ناشر به قلقل می افتد و در پایان این پاراگراف در زیر نویس ص ۱۰۸به خواننده و جهانیان اهل کتاب تذکر و خبر می دهند که: «چنین رفتاری از خانواده های پای بند به ارزش های دینی و اخلاقی کاملا بعید بوده و به هیچ وجه عمومیت نداشته است». (ادامه دارد)