حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

حق و صبر

تاملی در بنیان تاریخ ایران

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۱۴


کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 14

آن فرصت مغتنم از کف کاسب کاران تاریخ تراش بیرون شد که با بهانه انهدام و غارت منابع پایه، به دست اسکندر و عرب و چنگیز و تیمور و هلاکو، به میل خویش تاریخ صفوی و زند و نادر بی قراری نوشته اند که از بغداد تا دهلی را، ضمن ساخت کله منارهایی در مسیر، در می نوردیده است و اگر برای این گونه گزافه نویسی ها مصدقی مطالبه شود، فریادشان بر این تظلم بالا می رود که اسناد افتخارات ما را دشمنان و مهاجمان سوزانده و یا به بغما برده اند.

حالا به دوران معاصر رسیده ایم که لااقل در 150 سال اخیر، روزنامه و دوربین عکاسی و مجالس قانون گذاری و اداره آمار و وزارت کشور و سوراخ و سنبه های فراوانی مسئول ضبط و ثبت وقایع داشته و داریم که با اندک تجسسی، بیش و کم احکام و اسناد لازم را عرضه می کنند. مثلا مورخ در این مرحله هنگامی که با ادعای به توپ بسته شدن مجلس شورا به دست محمد علی شاه، در ۱۰۵ سال پیش، مواجه می شود، برای استحکام مدخل، تصویر مجلس توپ خورده و منهدم شده و لااقل انعکاس خبر حادثه در مطبوعات داخلی و بیرونی مطمئن را طلب می کند.


و چون تصویر بالا را، که مورد قبول هیچ صاحب عقل و اندیشه نیست، سند مجلس به توپ بسته قرار داده اند، آن گاه که انعکاس حادثه در مطبوعات جهان و همسایگان اطراف هم ثبت نیست، مورخ لاجرم ادعای مطروحه در این باب را تا زمان کشف سند، فاقد وجاهت و مجعول می داند و سر در پی جاعلین مطلب می گذارد تا شاید با پس زدن پرده های استتار، سرانجام کسانی بپذیرند که از بنای تخت جمشید هخامنشی تا عمارت قانون گذاری قجری ناقلان و جاعلین یهود در تمام زوایا و سطور به کار بوده اند.


باری، مدت ها از آن زمان می گذرد که به اجبار کار، هر هفته یکی دو بار عازم شیراز می شدم. در آن زمان یعنی سال های ابتدایی دهه پنجاه، شیراز شهری سوت و کور، با تپش نامنظم و بیمار گونه تجمع و تمدن بود و مهار تحرک آن به تقلای کسبه ای بی حس و حال می گذشت که بیش تر چشم به راه جهان گردانی به دنبال گلیم و گبه بودند و اگر بازیگرانی از آن سوی جهان برای اجرای نمایشی کثیف در ملاء عام سر می رسیدند کسی خم به ابرو نمی داد و احساس بیگانگی با این گونه ماجراها و مجریان نمی کرد. اهالی شهر در هر رده ای به شراب های گوارا، عرق بید مشک و انواع دیگری پز می دادند که شهرتی به هم زده بود. آن چه هر کنجکاو جست وجوگری را شگفت زده می کرد، آن تفاوت ماهوی میان منطق و ملاحظات دیداری از شیراز گردآلود با توصیفاتی بود که در تالیفات وارداتی سیاحان، متکی به چند باغ و خانه اشرافی و قجری عرضه می کردند که نه فقط در سبک و نما، بل در آرایش دیوار و تاقچه با کارت پستال دخترکان اسلاو، که لا به لای آینه کاری های افراطی نشانده اند، در واقع کپی شده ای از معماری ولایات جنوبی روسیه تزاری ارزیابی شده است. هنوز هم ظهور اندک نمایه ای از مدارک و ملزومات تاریخ به شیراز نمی توان یافت که مقدم بر ناصر الدین شاه، با نمونه دیداری، حضور اجتماعی مردم به شیراز را نمایش دهد.    

«در این که این شهر در روزگاران پیش بس بزرگ و آبادان بوده، جای گفت و گو نیست و من نکته ای چند بر این مدعا گواه می آورم. الغ بیگ نواده امیر تیمور که جغرافی دان فاضلی بود، در عهد خویش وسعت این شهر را پانزده میل نوشت. بعد از او کنتارینوس آن را به همین بزرگی و دارای هشتاد هزارخانه یافت. هشتاد سال پیش بارباروس عرصه ی این شهر را بیست میل گزارش کرده، و همچنین بود نظر کلووریوس. پس از او تیشرا دورادور آن را سی و شش میل گفت. ویلیام اسکیکارد در کتاب «تاریخ» نیز آن را به همین اندازه گزارش کرد؛ که محیطی است بزرگ اما همانند دیگر شهرهای آسیا. راز این همه عظمت را باید در وجود باغ های متعدد پهناور دانست نه خانه های بسیار. ژان ایرانی در زمان خود، مردم این شهر را هشتاد هزار تن گفت، و ابن علی سیصد هزار تن. مرا یارای آن نیست که گفته هاشان را انکار نمایم، زیرا در حال حاضر هیچ گونه بررسی قادر به رد کامل آن ها نمی باشد. پس چه به تر که به اوصاف این شهر، بر آن گونه که من اکنون با چشم های خود می بینم دل خوش گردانیم.
شیراز در حال حاضر دومین شهر پراهمیت کشور پادشاهی ایران است. آب مشروب آن از بند امیر تامین می شود، و آن رودخانه ای است که از کوه های تاپاری و یا آن چنان که گروهی می گویند از کوه های پارچو آتری، سرچشمه گرفته، بعد از دویست میل تاب خوردن در مسیری پیچاپیچ با رودهای اولی و کوآسپس، تاب کنونی، درمی آمیزد تا در نزدیکی ولداک، شوشان کنونی، خود را در دامن خلیج رها کرده، از آن جا در آغوش اقیانوس هند فرورود. در این شهر دیواری به چشم می خورد که به وسیله اوزون حسن، آن امیر معروف ارمنستان که مقارن سال 1470 میلادی یا 875 هجری می زیست، برآورده شده، و می نماید که بسیار عظیم بوده. زیرا از جنوب شرقی به شمال غربی به درازای تقریبا سه میل کشیده شده و از آن سو دیگر، درازایش از این مقدار کم تر نیست. وسعت کنونی شهر هفت میل یا در همین حدود است. شیراز در نقطه ای دلپذیر، در انتهای شمال غربی دشتی پهناور، به طول بیست و عرض شش میل، بر دامن یکی از چند کوه بلندی که گرداگردش را فراگرفته، واقع شده. دور از گزند بدخواهان به لطف موقعیت طبیعی، سرشار از برکت و رونق بازار سوداگری، و دوست داشتنی به پاس جلوه های گوناگون هنر با تاکستان ها و باغ و بستان ها و درختان سرو و حمام ها و بقعه های خویش مشام را مست و دیده را فریفته می گرداند، چنان که هر گوشه اش را سیمایی دل انگیز و جلوه ای نشاط آفرین است. در این جا بود که هنر جادوگری زاده شد، این جا بود که نمرود چند صباحی رخت فروافکند. این جا بود که کورش کبیر، آن درخشان ترین چهره ی فرمانروایان عهد باستان، پا بر عرصه ی هستی نهاد و نیز همین جا بود که جز سرش، که به پیشگاه پیسیگارد فرستاده شد، دیگر اعضایش به خاک رفت. در این جا بود که آن مقدونی کبیر عطش آزمندی و می پرستی خویشتن را سیراب گردانید و هم این جا بود که نخستین پیش گو، ترانه ی هبوط مسیح را برخواند. از این دیار بود که می گویند آن سه مرد مجوس آهنگ بیت اللحم کردند، و سرانجام در همین شهر بود که 200 شهریار، عصای پادشاهی را به گردش درانداختند». (آربری، شیراز مهد شعر و عرفان، ص 15)

با زمزمه خطاب هایی ناشایست در زیر لب و این پرسش که سرانجام اهل نظر از میان انواع این آسمان و ریسمان ها باید چه گونه با مساله مغول برخورد کنند که ظاهرا هم آمار بیش ترین کشتار و هم برترین نمایه های تولید و هنر را مدیون آنان نوشته اند، چنان که این جا هم سراغ شیراز را باید از نواده تیمور جغرافی دان بگیریم، به کنتاریوس رجوع کنیم که شیرازش هشتاد هزار خانه دارد، بارباریوس را بشناسیم که صاحب شیراز 20 مایل مربعی است و بکوشیم از میان جنگل این مجموعه اباطیل راه عبور و خروجی در باب شیرازی بگشاییم که با اغماض لازم، امروز هم مساحتی کم از 2 میل مربع دارد.

باری، آربری زاده و جهش کرده قرن بیستم است با شرح حالی بس آشفته و بی سامان، که بیش ترین اعتقاد و همت او صرف بالا نشاندن مولانا و حافظ و وانمود شیراز به بهشت زمین بوده است. تالیفات او، شایسته ترین شاهد برای شناخت و اندازه گیری قدرت ترویج و تزریق مبهماتی از همه نوع به ذهن خواننده عادی و عامی است، هرچند که خود در آغاز چنین توجه می دهد.

«من، در این چند گفتار، میان بر این بسته داشته ام که پرده از عواملی که این شهر را ابدیت بخشیده به یک سو کشیده، همه را یکایک باز نمایم. و چنین اندیشیده ام که این همه هستی را سرمایه ای جز جمال پرستی و دل بستن بر هر آن چه که زیباست، نبوده است. تصور زیبایی به عنوان پدیده ای الهام بخش و معنوی، که معنایش زندگی و در هنگام فتنه انگیزی ها و مصائب تسلی ده قلب آدمی است. همت ام بر آن بوده است تا این جنبه های معنوی را در شرح حیات و آثار اولیا و سخن سرایانی، که فرزندان راستین این دیار و سرمایه فخر جاودانی آنند و آوازه ی بلندشان بس رساتر و برتر از جلال بارور شاهان و امیرانی است که بر آن فرمان رانده اند، تصویر نمایم. این مردان، در عصر هولناک ترین زشتی ها و پلیدی ها، آفریننده ی زیبایی شدند و ما را این نکته آموختند که چه سان می توان حیات این جهانی را، درست در آن روزگارانی که به ظاهر هیچ مفهومی بر آن متصور نیست معنایی بزرگ بخشید. بیش تر داستان من ناآشناست. چون قلم در باب نکاتی به گردش انداخته ام که بیرون از دایره یاد تاریخ گزاران است و تا آن جا که می دانم این خود نخستین کوششی است که بیرون از حدود کشور ایران، در نگارش تاریخ شیراز به کار آمده و نیز نخستین گامی است که در راه تعبیر و بازنمایی سرگذشت این شهر بداشته می شود، از این رو از نقایص داستانی که آورده ایم نیک آگاهم». (آربری، شیراز مهد شعر و عرفان، ص 2)


برای تنبیه پرت اندیشان و مقابله با ادعاهای  بی پایه آربری نتوانستم از ارائه دوباره این عکس هوایی منصرف شوم که محصول نقشه برداری نیروی هوایی ایران در سال 1335 هجری شمسی است و نشان می دهد شیراز 55 سال پیش هم جز کرت هایی کنار هم برای کشت خیار و چغندر نبوده است. وجود پیچیدگی در بررسی های مربوط به شیراز، که بر اساس ارزیابی مانده های تاریخی آن، عمری نهایتا دو صد ساله می گیرد، مطلبی است که کاسبان تاریخ ساز هم ناچار بدان معترف بوده اند.

«خان زند پس از ورود به شیراز در جست و جوی خانه ای مناسب جمعیت و شان دستگاه سلطنت افتاد و چون نه چنین بنایی وجود داشت و نه خاطر مشکل پسند وی راضی می شد که در خانه و سرای پرداخته ی گذاشتگان و گذشتگان منزل کند به فکر ساختن قلعه ای مشتمل بر عمارت رفیعه و بناهای بدیعه افتاد که قابلیت حرمسرا را داشته باشد. بنابراین زمینی وسیع انتخاب نمود و جهت ساختمان و تزیین آن هنرمندان ولایات مختلف را از معماران و بنایان و نجاران و نقاشان و سنگ تراشان و مغنیان به شیراز فراخواند». (عبدالحسین نوایی، کریم خان زند، ص 288)

این هم شیراز دو قرن پیش که جای مناسبی برای اسکان کریم خان ندارد. بی گمان باید کسانی را به محاکمه فرهنگی فرا خوانیم که هر رطب و یابسی را بی توجه به حداقل تطابق منقولات، یا امکان انجام و ابزار این و آن تحول، تنها به قصد فرود در این خانه عنکبوت که تاریخ ایران نامیده اند، بی مهابا به قلب حقیقت تاخته و می تازند. بدین ترتیب باید به آن نیازی بپردازم که تولید شیرازی را توضیح دهد که نیم قرن قبل هم، چنان که آن عکس هوایی از مرکز شهر گواهی می داد، عمدتا سطحی برای کاشت سبزی بوده است.

«خاورشناس نامی آلمانی کارل برکلمان در کتاب تاریخ ادبیات عرب می نویسد: «معین (نجم) الدین ابوالقاسم محمود بن محمد جنید العمری الشیرازی متوفی در 791=1389: شدالازار فی حط الاوزار تراجم احوال سادات و علمای شیراز نسخه ی خطی موزه ی بریطانیا ضمیمه ی 677 و پسرش عیسی آن را به نام ملتمس الاحباء به فارسی ترجمه کرده که به نام هزار مزار معروف است». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص ۱۴)

این نقل کلید گشایش آن راز سر به مهر و علتی است که شیراز را از زمین سبز کرده اند تا کمبودهای تاریخ نوشته های کنیسه و کلیسا، یعنی آرامگاه این همه شیخ و شاه را رفع و رجوع کنند که در صفحات مجموعه مجعولات نوشتاری، با نام میراث مکتوب، جای داده اند. بر این اساس است که ناگهان از گوشه ای در بریتانیا کتابی کشف می شود به زبان عرب که با تقسیم شیراز به هفت منطقه و خاکستان، دفن شماری از اهالی فرهنگ و سیاست در گورستان هر بخش را ممکن می کند تا جاعلان حاشیه نویس این همه نعش تولیدی خود را زمین بگذارند و چیزی نمی گذرد که فرزند جنید هم کتاب پدر را به فارسی برمی گرداند، برآن نام هزار مزار می گذارد و منتظر می ماند تا بر اساس معجزات معمول، در اروپا کشف شود. به زبان دیگر اگر این گونه مطالب را شایسته عنایت بدانیم، پس مناسب ترین عنوان برای شیراز، گورستان تاریخ است. به راستی که سرویس نعش کشی میان شیراز و دیگر ایالات بازار گرمی داشته و ظاهرا اشتیاق تدفین به شیراز چنان وجاهتی یافته بود که گویا صاحب نظری در کرمان و اصفهان و یزد و تبریز به گور نرفته و وسوسه خفتن تا روز حشر به شیراز، چشم داشت و انتظار نام آوران ایام بوده است.

«برای مزید اطلاع یادآور می شود که امروز تقریبا کلیه این خاکستان ها جز خاکستان درب سلم از بین رفته و از هر کدام جز چند مزاری باقی نیست. به طور قطع آن چند مزار نیز، در اثر کم اعتنایی و عدم توجه به زودی بی نشان می گردد چنان که امروز از خاکستان شیرویه اثری نیست و نگارنده هر قدر جست و جو کرد که محل آن را یبابد موفق نگردید و چند نفر از معمرین هم که نشانه هایی دادند چون گفتارشان با هم مطابقت نداشت همچنان محل قبرستان در پرده اختفا باقی ماند. از قبرستان خفیف تنها مزاری که باقی مانده همان مزار شیخ کبیر ابوعبدالله خفیف است که به سعی انجمن آثار ملی بقعه و فضایی مناسب برای وی ایجاد شده است». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص ۱۴)
این جا هم همانند دیگر مکتوبات کهنه، در باب تاریخ و فرهنگ و تمدن ایران، گرچه در آغاز اعلام می شود که دست نویسنده از همه کس و همه جا کوتاه بوده، اما در عین حال نمی دانیم به مدد کدام علم جفر، جنید کتابی نوشته است که از جمله پس از گذشت شش قرن، محل گور آن رویگر زاده سیستانی با نام یعقوب لیث را به شیراز معین کرده است!

«اما بعد بدانک بعضی از برادران دینی مرا آگاه گردانیدند به یاد کردن اهل گور و رسیدن به سر رباط ها و زیارت گاه های شیراز. خدای او را به محبت صالحان برخوردار گرداناد پس از این آگاهی مرا گفت نام ایشان به حرمت می برند و صیت و آوازه ایشان به عزت می زنند که شیراز برج اولیاست و مکان شهداست و جای پرهیزگاران است و محل و مقام عزیزان و پیران است و شهری است که در مسلمانی بنا کرده اند و هرگز به سبب بت پرستی پلید نشده است و مقصد عالمان و عبادت گاه پاکان گشته است و مسکن بزرگان و برگزیدگان است. بدان که شیراز را بر دیگر شهرها فضلی است و علماء شیراز و عباد آن بر بیش ترین علماء و فضلای دیگر افضلی است. مترجم کتاب می گوید ای جوینده نکات تحقیق و تصدیق و بیننده درجات توفیق اگر در آن حدیث که حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم در شأن سلمان فارسی، رضی الله عنه فرموده است تفکر و تأمل نمایی بر آن روایت که مشارالیه از قراء  به کشیراز بوده تعظیم اهل شیراز بدانی و توقیر نیک زنان به نیک مردی به جای آری». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 30)

نقل بالا نیک به کار مشتاقان استقرار بر کرسی نمایندگان مجاز از شهر شیراز می خورد که هر کلامی را برای نزدیک تر شدن بدین مسند با دقت تمام رصد می کنند و در حیات می توانند به حرمت ان توصیف هزار مزار از مردم شیراز، خود را یکی از آنان بشمارند.

«و نام کتاب اصل که عربی است شدالازار فی حط الاوزار نهاده تا موافق اسم کتاب باشد و مترجم این کتاب ملتمس الاحباء خالصا من الریاء نام کتاب فارسی کرد و از جهت رفیقی شفیق که در زیارت چهل مقام شیراز می رفت و التماس کرد که مزارات که پدر تو و شیخ ما نوشته است، از مطالعه آن عاجزیم اگر تو فارسی کنی تا ما و دیگران از آن بهره مند شویم شاید که منظور نظر اهل سعادت گردد و عندالله موجب رحمت و غفران و کرامت و امتنان شود و المأمور معذور لابدست کتاب هارا از مقدمه که اساس کلام و استنجاح مرام از وی محصل گردد انشاءالله تعالی و الله الموفق المعین». (جنید شیرازی، هزار مزار، ص 34)

و این آخرین فصل یادداشت پیش رو، که از زبان جنید می شنویم که تا قرن هفتم هجری هم اهل کتاب شیراز و صاحبان آن توصیفات و مقامات مفصل و مجلل، پس از ۶۰۰ سال هنوز خواندن به زبان عرب را نمی دانسته اند! (ادامه دارد)

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 13


کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 13

قصدم این بود که لااقل ده عنوان از مکتوبات و منابع اصلی افشار و زند را گوش مالی دهم و جماعت را باخبر کنم که کنیسه به قصد پیچیده کردن مراتب معمول، نهایت کوشش را در اختلاط میان اطلاعات سه گروه صفوی و زندی و افشار، تا مکان و مقامی به کار زده که اگر در میان ماجرای زند ناگهان یک سلطان صفوی به معرکه وارد شد، نباید هراسان و دچار حیرت شوید. ضمن این که حتی اگر این همه پر حرفی های آشفته و مغلوط و درهم و برهم را، که هر یک آن دیگری را از سکه و صحت تهی می کند، از هضم رابع هم بگذرانیم، باز هم قادر نخواهیم بود کم ترین رد برجسته و قابل شناختی از آثار و گرد آورده های مادی این سه سلسله را شناسایی کنیم. چنین است که اگر مجموعه چند صد جزوه و کتاب و مقالاتی را که در توضیح صفوی و افشار و زند سیاه کرده اند، واو به واو بخوانیم، عاقبت آگاه می شویم که در مجموعه آن ها دو سطری که به کار توضیح تاریخ بیاید وجود ندارد. بنا بر این رجوع به چند تولید شناساتر را برای بیرون راندن نادر از تاریخ معاصر، بسنده می بینم.

«در دهم محرم الحرام 1160 هجری قمری میرزا مهدی خان به عضویت هیئت حسن نیتی در تحت سرپرستی مصطفی خان شاملو، با هدایای زیاد، از اصفهان عازم بغداد می شود تا به وسیله احمد پاشا حاکم بغداد این هیئت با هیئت حسن نیت عثمانی مبادله شود و سپس به قسطنطنیه رود. نادر نیز در همان وقت از طریق یزد و کرمان راه خراسان در پیش می گیرد و با ساختن کله مناره ها در شهرهای بین راه به فتح آباد قوچان می رسد و در آن جا نتیجه ظلم های خود را می گیرد و به دست فرماندهان خود مقتول می شود. خبر مرگ نادر در بغداد به میرزا مهدی خان می رسد و مانع رفتن او به قسطنطنیه می شود. هانری ماتیه می گوید: در این اوقات حسین میرزا نامی در بغداد پیدا شد و ادعای شاه زادگی صفوی را کرد و خود را پسر شاه طهماسب خواند. از قرار مهدی خان از جمله کسانی است که ادعای او را تصدیق کرد الخبر یحتمل الصدق و الکذب». (جهانگشای نادری، مقدمه، ص هفت).

پیش از این، مکتب بنیان اندیشی با عرضه اسناد محکم و متقن و تصاویر و نقشه های ضرور، اهل سخن را آگاه کرده بود که تاریخ تولد شهرهای ایران و عراق و ترکیه، از جمله تهران و تبریز و آنکارا و اصفهان و شیراز و اهواز و ارومیه و اردبیل و بغداد و کرمان و اسلامبول، دورتر از دو قرن پیش رقم وجود ندارند و قواعد تجمع و تولید بر آن ها جاری نبوده است. چنین است که جاعلان اهل و تابع کنیسه، جاعلانه هر که را اراده کرده اند، از طول و عرض و شمال و جنوب جغرافیای ایران گذرانده و به چشم بر هم زدنی هر سیاح و سوار و سرداری را از شهرهای سراسر ایران عبور داده اند که تجدید تحریر شاه نامه روزگار ما برای سرگرمی پر افتخار روشن فکران قصه دوست معاصر بوده اند.

«میرزا مهدی خان که بنا بر قول خود در «جهانگشای نادری» و کتاب «سنگلاخ» نام کامل اش محمد مهدی است. پدرش محمد نصیر استرآبادی نام داشته است. او که از خصیصین نادر و از مشاوران و منشیان مخصوص اوست پس از کشته شدن نادر به فتح آباد قوچان، صلاح خود را در آن دید که به گوشه ای نشیند و باقی ایام به سر آرد تا هم از موج نارضایی مردم نسبت به نادر در امان باشد و هم به اتمام کتب ناتمام خود موفق شود. متاسفانه این انزوا و گوشه نشینی پرده ابهامی به روی زندگی او افکنده و او را در هاله ای از خفا نگاه داشته است که این خود مشکل بزرگی برای شرح حال نویس اوست. گذشته از این وجود میرزا مهدی خان دیگری در تاریخ ادبیات دوران اخیر ایران که هم پدرش سمی پدر منشی نادر بوده و محمد نصیر نام داشته، و هم خود او از منشیان دربار به شمار می آمده است. در این مورد مشکل دیگری سربار مشکل قبل می کند. چه بر اثر این تشابه اسمی اغلب مسموعات و انتسابات خانوادگی، که در این مواقع غالبا رفع اشکال می نماید، به هم خلط شده و حوادث ایام از یکی به دیگری منتسب گردیده است». (استر آبادی، جهانگشای نادری، ص دو)

اعتراف انتهایی نقل بالا را به دفعات باز خوانی کنید و متوجه اعلام باوری شوید که از بیخ و بن بیرون کشیدن مولف جهان گشا از میان نشانی های موجود را ناممکن می داند تا حاعلانه بودن این یکی هم به دنبال ده ها نظیر کهن تر از او تایید شده باشد. با این همه داده های موجود را، بی دخالت اندیشه های پیش ساخته و بهانه گیری برای تخریب پایه ای مستقر دنبال می کنم تا تکلیف این به ظاهر قوی ترین مسوده در موضوع افشار روشن تر شده باشد.

«رقم در خصوص باغبان باشی گری میرزا مهدی ملقب به کوکب: چون از روزی که بانی نزهت سرای جهان و معمار معموره ی این بلند ایوان، قبه چرخ مقرنس را بی آلت خشت و گل افراشته و پیش طاق رواق آن را به شمسه ی زرین آفتاب و صور سیمین کواکب نگاشته، آینه خانه سپهر زجاجی را به نقوش و تماثیل اختران آراسته و نشیمن خاک را که عمارت مابین افلاک است به حدایق ذات به جهت سمات پیراسته، و بهار آرای قدرت اش گل های چهار باغ عناصر را به صنع کامل رنگ ریزی کرده و مهنرس حکمت اش به مفاد «والارض فرشناها» بسط بساط زمین و به مصداق «بنینافوقکم سبعا شدادا» احداث مناظر دل گشای چرخ برین فرموده، پایه قصر بی قصور این دولت والا را سرکوب قصور سپهر و بنیان ایوان این سلطنت کبری را رفیع تر از طارم ماه و مهر نموده در ازاء این عارفه ی عظمی و شکرانه ی این موهبت کبری بر ذمت سامی لازم فرمودیم که هر یک از راست کیشان را که در سرزمین بندگی مانند سرو آزاد ثابت قدم و در جوهر ذاتی بی خلاف با چنار توام باشد نزد امثال و اقران سرسبز و سربلند و از انوار عاطفت و عنایت بهره مند سازیم. از آن جا که ما صدق این مقال حال نیکو مآل میرزا مهدی ملقب به کوکب می باشد که بیت ضمیر را به خامه اخلاص کتابه نوشته و بنیاد عمارت وجودش به آب و گل نیک اعتقادی سرشته است از ابتدای فلان نظارت کل باغات و عمرات مبارکات واقعات در اصفهان جنت بنیاد که نمونه ی «ارم ذات العماد التی لم یخلق مثلها فی البلاد» به مشار الیه مفوض و مرجوع فرمودیم که طرفه الیعنی از مراسم نظارت غافل نگردد و سرکاران صاحب اهتمام و سرایداران کیوان مقام و معماران مهندس طراز و سنمار فن و سنگ تراشان فرهاد کیش و خاراشکن و نقاشان مانی هنر و ارژنگ نگار و باغبانان صنایع پرورو بدایع کار مشارالیه را صاحب اختیار عمارات و باغات دانند». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص سه)

چاره ای جز این تصور نیست که فرمان استخدامی بالا را میرزا مهدی منشی نادر، خطاب به خویش نوشته باشد، که جز سوء استفاده ای برای بزرگداشت خود نیست. اطوارهای او در لفظ پردازی های منشیانه سر به اوصافی می زند که أن را نه منشیانه که در مجموع ناشیانه ارزیابی کرده اند.

«کتاب دره نادر: این  کتاب که  بین منشیان و ترسل نویسان بعد از نادر شهرت یافته و به موجب آن میرزا مهدی خان بر سر زبان ها افتاده است یکی از جمله کتبی است که معنا فدای لفظ و لفظ شهید صنایع ادبی شده است. ما در این کتاب انواع و اقسام صنایع ادبی را می بینیم که گاه با نشیب و فرازهای خود نوشته را بارد و زننده می کنند. در این که میرزا مهدی خان به وقت نوشتن «دره» توجه خاصی به جهانگشای جوینی و تاریخ وصاف و تاریخ معجم و مقامات حمیدی داشنه جای هیچ گونه شک و شبهه ای نیست منتهی چون مقلد بوده آن هم مقلدی که قصد سبقت از تقلید شده را دارد، چنان در آوردن الفاظ نامانوس غرق شده که گاه برای تشکیل جناسی یا مراعات نظیری یا ایهام تناسبی با الفاظ مهجور بازی ها و تصحیف ها کرده که همین بازی ها موجب خنکی و سستی کلام او شده است». (جهانگشای نادری، مقدمه، ص نه).

به روال معمول بررسان اسناد تاریخ معاصر ایران هم نظیر موارد باستانی آن، هنوز سخن را در ناسالم بودن منبع خود به پایان نبرده به تایید و التیام و دل جویی از همان مولفان پرداخته اند.

«باری همان طور که تاکنون چندین بار ذکر شده جهانگشا از تواریخ متقن و دقیقی است که برای ما از دوره نادر باقی مانده و نویسنده آن با توجه به عالم آرای عباسی یک یک مشهودات خود را به رشته ی تحریر کشیده است و نیز در حین تقلید از «عالم آرای عباسی» گاهگاه از اسکندر بیگ منشی سبقت گرفته، درحالی که تاریخ نویسان بعد از میرزا مهدی خان چون «گلستانه» صاحب «مجمل التواریخ» و نامی نویسنده «گیتی گشا» هر چه بیش تر به تقلید از میرزا مهدی خان پرداخته اند خود را بیش تر بر باد داده اند». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص نوزده)

فورمول این دل داری چنان که در رای بالا ضبط است، منتقدان مولفه های میرزا مهدی خان را زیان دیده و مقلدان او را رسیده به ساحل امن گفته است. ذکر برداشتن رونویس و الگو گرفتن جهانگشای نادری، از عالم آرای عباسی، همان ابزار بطلان جهانگشا را به دست مورخ می دهد که به زمان صفویه گریبان عالم آرای عباسی را گرفته بود و آن توجه به شیوه و ترکیبی است که منشی نادر نیز همانند منشی شاه عباس در اعلام زمان تحویل سال نو فراهم کرده است. مورخ خود را در اندازه حل این شگفتی نمی داند که میرزا مهدی بدون کاربرد اجزاء سال شمار شمسی و نصب اسامی و حواشی تقویمی، چون فروردین و آبان و دی، احتمالا با اسطرلابی اختصاصی اسطرلاب مراسم نوروز را برگزار و مکان خورشید را از این برج به برج دیگر آن هم به صورت نادرست، چنان که ذیلا عرضه می شود، منتقل کرده است؟! ساده تر این که بپرسیم بر کدام مبنا و چه گونه است که در ورود به عناصر روز شمار شمسی نزد این مورخان بدیع اندیش تنها به مراسم نوروز بسنده شده است.

«در ذکر وقایع یونت ئیل موافق سال فرخنده فال سعادت اشتمال هزار و صد و پنجاه هجری. هنگامی که شهرستانیان سیاه و سفید لیالی و ایام شهر ذیقعده را ماه طالع از غره به سلخ پیوست نوروز کامرانی رسید. یعنی در شب جمعه سلخ ماه مزبور بعد از انقضای شش ساعت و کسری، داور زرین افسر مهر به رسم شبیخون عزم تسخیر دارالقرار جهان کرد و به برج حمل درآمد. افواج سبک روح صبا و شمال به صاحب لوایی سرو سهی و رایت افرازی بهار به چیره دستی چنار مهیای یورش گشته، به جانب دارالملک گلشن رو آوردند. نیلوفر با صولت و فر قدم بر فراز کنگره بلند گذاشت و زنبق بر سر چهار برج حصار چمن بیرق بنفش پرچم برافراخت». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص 299)

منظور مولف از این همه شیرین زبانی و لفاظی این که شش ساعت و کسری پس از شب جمعه ی آخر ذیقعده 1149 هجری قمری که آغاز آن با پنچ شنبه بیستم فوریه سال 1737 میلادی و اول اسفند برابر است، اوضاع کواکب را به بارگاه حمل راه داده و نوروز آغاز شده است.

«در ذکر وقایع قوی ئیل سال خیریت، تحویل هزار و صد و پنجاه و یک هجری: چون افواج خنک روی شتا، و سپاه سرد مهر زمستان سا، که باد پیمایان عرصه  جهانند، به هوا داری اسفندیار اسفندار، به سهی قدان ریاحین که در دارالخلافه ی گلزار برطرف جویبار، بار نزول گشوده بودند دست یافت، شاخ و شانه ی اشجار را به مشاجره درهم شکست و رنود و اوباش بهمن در محلات و خیابان چمن دست تطاول افراخته، سینه ی گل را به زخم های کاری چاک چاک، و گلگون قبایان باغ را از لباس بار و برگ عریان ساخته، از جیب غنچه همیان زر درآوردند. شب شنبه ی دهم ذی الحجه، که عید نوروز و اضحی مقارن افتاده بود، خسرو زرین افسر مهر، به قصد دفع فتنه شتا از خلوت سرای حوت به سرای خاص حمل خرامیده، نوخواستگان قوی بازوی قوای ربیعی یغماگران صبا و شمال را به نهب و غارت آن شهر غارتگر یعنی دی ماه فرمان داده، ثابت قدمان اشجار از غنچه و سه برگه عمود و سه برگه برگرفتند. صاحب کلاهان لاله و گل از تاب غیرت چهره برافروخته از جای برجستند. تیغ بندان درختان از شاخه های تیز نیزه و سنان برداشته میان ستیز چست بربستند». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص 329)

منشی ممتاز نادرشاه و مولف کتاب قلابی جهانگشای نادری، با پشت هم اندازی و کرشمه های گفتاری در باب نوروز سال 1151 هجری چنین داد سخن می دهد که در شب شنبه دهم ذی الحجه، خسرو زرین افسر خورشید از حوت به حمل یعنی اول فروردین سال هجری شمسی منتقل شده است که با یازده مارس میلادی و بیستم اسفند برابر است. نکته عمده رسیدگی به این مصیبت است که بدانیم منشی نام آور نادرشاه درست شبیه منشی شاه عباس صفوی گامی در راه انضباط لازم برای حل معمای نه چندان پیچیده ی سال های هجری شمسی و هجری قمری برنداشته است. این که در متن فوق حتی اشاره ای به گاه شمار هجری شمسی مثلا در ترتیبات ماه شمارها بیان نمی شود برای مورخ محرکی است تا بپرسد اگر به شهادت مجموعه دست ساخته های این چنینی بدون استثنا تنها از زبان هجری قمری و ذی قعده و محرم و ذی حجه استفاده شده، پس منشی نادر اسامی بهمن و دی را، اگر متن او قدیم است، از کجا عاریه گرفته است؟ این مطلب روشن از آن که دخالت سال و ماه شماری شمسی سوقات مصوبه های پس از مجلس اصطلاحا مشروطه است، پس می توان مدعی شد که تولید میرزا مهدی و جهان گشا و دره نادری عمری درازتر از قرن پیش ندارند.

«در ذکر وقایع پیچین ئیل مطابق سال هزار و صد و پنجاه و دو هجری: سلطان زرین افسر نیر اعظم، روز جمعه ی بیست و یکم شهر ذیحجه الحرام سنه 1152 هجری، مربع نشین تختگاه حمله گشته، عندلیب باغ، که از خدا آباد چمن مانند مرغ آشیان گم کرده سرگردان کوی حرمان می بود، با هزار نواصیت نوای کامرانی را در اطراف باغ بلند آواز ساخت. فاخته ی زار، که در حسرت دارالملک گلشن کو کوزنان می گشت، به طوق بندگی سرو آزاد کردن آزادگی برافراشت. رسول نسیم بهار با هدیه ی مشکبار از جانب دارای فریدون فر فروردین، بار وصول به پایتخت گلزا گشود. سلطان یاقوت افسر گل بر تخت زمردفام گلبن تکیه زده بزم خرمی و شکفته طبعی بر وی جگر گوشگان گلشن آراست. ملک دینار غنچه قلعه ی خود را به روی لشکر ربیع گشوده از خرده فشانی متقبل مال و خراج گردید. ساحت گلزار از رستن گل های لاله عباسی بندرعباسی شد. توران زمین جهان به ترکتازی جنود قوای نامیه به تصرف قزلباش گل درآمد. خوارزمیان دی، که غارتگران صحن چمن و یغمائیان دارالملک گلشن بودند، سر به پوستین گمنامی کشیدند. و اوزبکان تنگ چشم شکوفه و ازهار به چاکری کوشیدند. گل های نافرمانی فرمانبری اختیار کردند و اتراک صحرانشین ریاحین دسته دسته روی اطاعت به دربار سلطان بهار آوردند». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص ۳۴۲)

مثلا در این جا میرزا مهدی اعلام نمی کند که پس از 29 اسفند به نوروز وارد شدیم و از معادل هجری قمری آن استفاده می کند، که خود موید ناآشنایی او با ترتیبات تقویمی شمسی است و اگر از آن اشتباه ذکر تاریخ ۱۱۵۲ در جای ۱۱۵۱ هحری قمری که بگذریم، پیشنهاد من این که متن سخن رانی غرای فوق را به اساتیدی عرضه کنیم که مشغول تدریس و تدوین تاریخ افشاریان اند و ناظر شویم  چه سان در انتقال داده های متن مربوطه، به سبب ناآشنایی با الفاظ و معانی کاربردی منشی نادر درمی مانند و به دنبال ان ضرورتی بگردیم که ماموران کنیسه را در گزینش این الفاظ شاذ ناگزیر کرده است.

«در ذکر وقایع تخاقوی ئیل مطابق هزار و صد و پنجاه و چهار هجری: شب سه شنبه سوم ماه محرم بعد از انقضای سه ساعت خازنان گنجینه ی تقدیر، به حکم مالک الملک قدیر، جل شأنه، برای مجلس تحویل خسرو گردون سریر مهر منیر، از زر سرخ و سفید انجم و اختر بر طبق های سیمین افلاک چیدند، و فراشان قضا از نمایش ریاحین و ازهار بساط گلدوزی در صدر ایوان کشیدند. سلطان سیارگان مربع نشین اورنگ حمل گشته، ریزش ابر آزاری به جوش تردستی اسباب تجمل گل را پایمال سیل طراوت ساخت، و جراح نسیم بهاری گلبرگ وجود تخت نشین سریر زمرد فام چمن یعنی لاله را از زخمی که از بندق ژاله دریافته بود، التیام داد، خدیو بهار به عزم انتقام داغستان لاله و شقایق مرکب صرصر نژاد صبا را از برگ شکوفه زین کرده، و ریاح ربیعی غبار اندوه دی را، که در دل ها نمونه ی البرز گشته بود، زایل نمود». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص 363)

در این لفاظی های بی ثمر استرآبادی می خوانیم که سه ساعت پس از شنبه سوم ماه محرم سال 1153 هجری قمری که با یازده مارس و بیستم اسفند مطابق است کواکب به برج حمل منتقل و سال 1154 آغاز شده است. استرآبادی در سخنرانی قرا و مفصلی درباره ی تاثیر تغییرات اقلیمی در بستر گل و گیاه و ریاحین متذکر است که یازده ساعت و سی و سه دقیقه از شب سه شنبه نهم ربیع الاول گذشته که با بیست و دوم مارس و اول فروردین خسرو زرین کلاه آفتاب را به برج حمل نقل مکان می کند و بدین ترتیب حلول سال نو در هر سال مغایر و متفاوت است.

«در بیان وقایع توشقان ئیل مطابق سال پراندوه و ملال هزار و صد و شصت هجری: شب سه شنبه نهم شهر ربیع الاول بعد از انقضاء یازده ساعت و سی و دو دقیقه، خسرو زرین کلاه آفتاب به دارالامان حمل نقل کوکبه جلال و عدول از ماده اعتدال نموده، آغاز زیادتی کرد. موسم جوش غرور بهار گشته، بید مجنون سر به شوریدگی برآورد. زنبق خبط دماغ یافت، و شبنم از نرگس عرق فتنه کشید. گل برای گرفتاری بلبل هزار رنگ ریخت. ابوابچیان سار و سارنگ ابواب تقریر برای سیمداران شکوفه و نسترن گشودند. و سخنوران هزار دستان از زرابواب الفها به اسم غنچه نوشتند، و ارباب قلم نرگس و سنبل از روی اوراق دفتر گل سخنان خلاف بیدرا در حضرت سلطان ربیع به صد شاخ و برگ سبز نمودند، و کتکداران اشجار دهان گل ها را با مشت غنچه و چوب شاخسار به خون آغشته، فراشان قوای نامیه بزرگان چنار را بر فلک کشیده، نسقچیان یتیم آزاری غوره های خوشه تاک را از دار آویخته، قمری را طوق قرابغراب گردن افکنده، و فاخته را به خاکستر نشانده، و درخت سیب سه شاخ را دو شاخ کرده، چشم نرگس را از حدقه ی حدیقه برآوردند و اشجار را در طرف جویبار از سلاسل موج زنجیر بر پای نهادند، و از سروهای باردار کله مناره ها در راسته خیابان های چمن ترتیب دادند، و پای دسته گل را به چوب و ریسمان بستند. درختان قوی ساق کنده برپا، دوش به دوش در مجلس گلزار نشستند. هندویان گل های آتشین را بر آتش سوختند و مسیحیان گل مریم را چون زنار از گلو کشیدند. ساحت گلگشت به مسلمانان گل های محمدی آتشکده ی نوبهار گشت، و شعله ی ناله ی بلبل لاله را آتش به جان اندامت. چنار دست تطاول برافراشت و نسیم کلاه شکوفه را از سر ربوده سرشاخسار را بی کلاه گذاشت. گل در کمال خواری برای خرده ی زر از چوب آویخته شد و خون لاله و شقایق در هر گل زمین ریخته. اندام بنفشه از چوب جفای چمن کبود گشت وجویبار را آب طاقت از سر گذشت. بید راه خلاف گزید و گل رعنا دورویی ورزید. گردن فرازان باغ یاغی گشته سر به سرکشی برآوردند، و قورچیان صبا اسباب تجمل گل را به یغما بردند. جگر گوشگان گلشن از سبزه و سه برگه دشنه بر روی یکدیگر کشیدند، و چمن پیرایان به ساتین و جوانان ریاحین نوزادگان گل ها را به دست خویش سربریدند. جشن نوروزی در خارج شهر کرمان با دولت و اقبال انقضاء یافته، از آن جا موکب همایون عازم مشهد مقدس و چون بخت را وارون و اوضاع را دگرگون یافتند، نصرالله میرزا را با شاهرخ و باقی شاهزادگان و جواهرخانه و نفایس و اسباب سلطنت از عرض راه بخیال «لایمسنا فیها نصب و لا یمسنا فیها لغوب» روانه ی کلات، و خود وارد ارض اقدس گشته، تیغ زهرآبگون بی رحمی را جلا داده جلادانه به عاجز کشی و سفک دماء بی گناهان پرداختند». (استرآبادی، جهانگشای نادری، ص 219)

بالاخره در باب مسائل سال ۱۱۶۰ هجری  قمری که نادر را به قتل می رسانندُ حاشیه بافی های منشی او چندان با مطلب اصلی فاصله دارد که دریافت درست از آن نا میسر است. (ادامه دارد)

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه 12

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه  12


در تکاپوی تولید آدمک های تاریخی کارساز، برای سرزمینی که حتی دسنی از شهرکی ندارد، به کسانی برخورده ایم که با بیان داستان های مسخره بی شمار، بدون ضوابط وملزومات، مثلا بر کوه نشینی ناشناس و زاییده خیال، لباس امپراتور پوشانده و در صورت نیاز، به تصرف سرزمین های دیگر، چون یونان و هند فرستاده اند! فهرست و شرح احوال شان مطول است و جوش و خروش تاریخی منتسب به آنان قواره و مهار ندارد. از این رو هرچه بر تعداد این مجموعه لعبتکان متصل به رسن کنیسه افزوده می شود، مهارت سازندگان در تنظیم حسب حال و شرح احوالی عقل پذیر برای این عروسکان افول می کند. چنان که در مراجعه منتقدانه به زایچه و گذران و حتی خاکدان هر یک، تنها به پریشان بافته هایی از قماش زیر بر می خوریم که بی مایگی  و دست تنگی این سخن تراشان جاعل را آشکار می کند.

«کریم خان در سال های آخر زندگی خود از بیماری های مختلف رنج می برد که از آن جمله بیماری کلیه و بیماری سل بود. مریضی کریم خان و بالاخره کهولت سن او سبب شد که او روز سیزدهم صفر 1193ه ق. در سن 80 سالگی در شیراز درگذشت. صباحی بید گلی درباره مرگ کریم خان شعر زیر را سروده است:

رقم زد صباحی، ز ایوان شاهی،

برون رفت کاوس و کیخسرو آمد

چون بلافاصله پس از مرگ کریم خان، برای به دست آوردن تخت سلطنت، میان درباریان و بازماندگان او درگیری خونینی به وجود آمد، جنازه کریم خان سه روز روی زمین ماند. پس از این که زکی خان، برادر کریم خان، بیش تر بزرگان زند و زبدگان دربار را کشته و یا کور نمود، توانست لاشه برادر خود را در عمارت کوچک اما زیبای کلاه فرنگی، در شیراز دفن کند. کریم خان این کاخ کوچک را بسیار دوست داشت و یک بار نیز اظهار داشته بود که میل دارد در این بنا دفن شود. سیزده سال بعد، وقتی روز اول ذی الحجه سال 1206، آقا محمدخان قاجار، که کینه شدیدی نسبت به خاندان زند داشت، وارد شیراز شد، دستور داد تا استخوان های کریم خان را به تهران برده و زیر پله های قصر او دفن کنند، تا بدین ترتیب بتواند هر روز از روی استخوان های کریم خان بگذرد. فتح علی شاه قاجار که پس از مرگ آقا محمدخان به سلطنت ایران رسید، دستور داد تا استخوان های کریم خان را به نجف برده و در کنار آرامگاه سایر مردان نامی اسلام دفن کنند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 123)

چنان که می خوانیم و از آن که نزد این گونه مورخان، فروش اجزاء سالم بدن دشمن و یا به تقلید از امپراطور امروزین کاخ سفید، پرتاب نعش مغلوب به میان آرواره های هنوز باب نشده بود و کریم خان نیز در شیراز ساخت خود، آرامگاهی نداشت، چاره ای نماند جز این که مورخین تابع کنیسه فتیله چراغ خشم و کینه ظاهرا کهنه آغا محمد خان نسبت به خان زند را تا ارتفاعی بالا برند که راه کار اخراج بقایای استخوان های او به زیر پله کاخ خان قاجار در تهران و اخراج نهایی آن به نجف اشرف قابل قبول بنماید، حقه ای که در نوبت تولید گور برای انواع شاهان صفوی جواب داده بود و اگر به یادشان آوریم که در زمان مورد نظر، هنوز تهرانی نبود تا آغا محمد خانی در آن کاخی با پله های قابل تغییر کاربرد به گورستان خصوصی ساخته باشد؛ مرا به انکار افتخارات ملی و قومی متهم می کنند. از سوی دیگر همین که رجبی در متن فوق مقدم بر پاستور و کخ بیماری سل و ناراحتی کلیه های خان زند را تشخیص داده، حق است که تا مقام حکیم باشی تاریخ برکشیده شود.

 

 قول اهالی شیراز و افسران ارتش کریم خان گزارش دیگری دارد مبنی بر این که کریم خان در زمان نادر شاه افسری محبوب و هنگام قتل نادر در صفحات جنوبی ایران مشغول خدمت بوده است، این موضوع نیز نمی تواند صحت داشته باشد، احتمالا کسانی که این خبر را در اختیار فرانکلین گذاشته اند به خاطر علاقه زیادی که به کریم خان داشته اند، خواسته اند حتی جوانی های او را مهم قلمداد کنند وگرنه در هیچ یک از منابع فارسی چیزی در این باره نوشته نشده است، بل که در همه این منابع می خوانیم که کریم خان پس از قتل نادر همراه قبیله خود از خراسان به کمازان بازگشته است». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 31

گرچه نمی دانیم اشاره رجبی در بیان این صحنه از زندگانی نادر شاه و کریم خان متضمن چه پیامی برای تاریخ است، اما می بینیم که رجبی همان شیوه مرسوم خود، یعنی نقل مثبت از منابعی را دنبال می کند که در آغاز مورد تمسخر  قرار داده است.

«کریم خان توپخانه و همه ی تجهیزات محمد علی خان را متصرف شده و بعد به تعقیب او پرداخت. چون سربازان محمدعلی خان موقعیت خود را خطرناک یافتند دسته دسته سپاه او را ترک کردند .در این موقع محمدعلی خان ناگزیر برادر خود عبدالغفار خان را نزد حسن علی خان بگلربگ اردلان در استان سنندج فرستاده و تقاضای کمک کرد. چون حسن علی خان در این زمان پس از پیروزی بر دشمنان خود موقعیت خود را در کردستان استوار ساخته بود از تقاضای کمک محمد علی خان استقبال کرده و به طرف همدان حرکت کرد تا با قبیله ی زند مبارزه کند. همین که کریم خان از این موضوع خبر یافت از محاصره ی لاشگرد دست کشیده و به پری و کمازان بازگشت. حسن علی خان به تعقیب او پرداخت. چون کریم خان متوجه شد که سپاه دشمن نیرومند است پس از این که خانواده خود را به مکان امنی فرستاد برای مبارزه با دشمن که 12000 سرباز پیاده و سواره داشت وارد جنگ چریکی شد. او 45 روز تمام با مردان خود به هنگام شب، ناگهان از پناهگاه خارج شده و به دشمن شبیخون زد. این طریق مبارزه و دیگر اخبار مربوط به شورش های چند در کردستان سبب شد که حسن علی خان به کردستان بازگردد. کریم خان با حملات پراکنده و بی موقع خود توانست غنایم زیادی به دست بیاورد و حتی موفق شد هنگام بازگشت حسن علی خان به کردستان، در تنگه ای سر راه او را گرفته و دو قاطر را که بار طلا وسایرجواهرات قیمتی داشت برباید... مجمل التواریخ می نویسد حسن علی خان، اما گیتی گشا حسین علی خان چون مولف مجمل التواریخ خود شاهد شورش حسن علی خان در کردستان بوده است به قول او بیش تر اعتماد شد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 34)

اگر کسی توانست در میان این گرد باد آمد و رفت انواع خان ها به شرق و غرب و شمال و جنوب این سرزمین، مطلب دندان گیری بیابد، از راه لطف مرا بی نصیب نگذارد. هرچند در مجموع و با رجوع به سابقه در می یابیم که شاهان خودی و بیگانه، حتی به هنگام فتح دهات هم، به غنیمت کم از دو بار قاطر جواهرات راضی نمی شدند.

«علی مردان خان در گلپایگان به این فکر افتاد که برای جنگ با ابوالفتح خان با کریم خان متحد شود. او چهار نفر از سرکردگان نیروی خود را به نام پیک صلح، نزد کریم خان که در این موقع در پنج کسب، در نزدیکی ملایر به سر می برد اعزام داشت. کریم خان از این پیشنهاد استقبال کرد. کمی بعد علی مردان خان؛ صالح خان را که یکی از شجاع ترین افسران او بود، به همراه چند خان دیگر و صد سوار دوباره نزد کریم خان فرستاد تا حمله به ابولفتح خان را به او پیشنهاد بکند. خان زند در این میان محل اقامت خود را تغییر داده و اینک در پری به سر می برد. کریم خان برای این که درباره ی این نقشه مفصل تر گفت و گو بکند شخصا با 8000 سوار به گلپایگان رفت. پس از عقد پیمان در سال 1163 متحدین با 20000 سرباز به طرف اصفهان حرکت کردند. درست در همین موقع چند نفر از مهم ترین سرداران نادرشاه، از قبیل موسی خان افشار و سلیم خان قرقلوی افشار و صالح خان دربندی و میرمحمدخان عرب میش مست خراسانی برای حمایت از ابوالفتح خان در اصفهان گرد هم آمده بودند. ابوالفتح خان با 50000 سپاهی به مقابله ی دشمنان متحد شتافت. در دهکده کهریز در نزدیکی اصفهان برخورد طرفین متخاصم روی داد. ابوالفتح خان شکست خورده و به اصفهان متواری شد و در آن جا برای استقامت در برابر محاصره، به استحکامات شهر پرداخت، اما اصفهان پس از پنج روز محاصره و مبارزه به تصرف متحدین درآمد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 37)

باید به داشتن مورخینی چنین تیز هوش و دوربین افتخار کرد که حتی از مکان به فکر افتادن سرداران ساختگی تاریخ هم با خبرند، که در این جا گلپایگان اعلام می شود و همچنین با تجمیع  افراد و آمار، در می یابیم دهکده های زمان نادر شاه و کریم خان چندان گسترده و آماده بوده اند که میدان نبرد هفتاد هزار نظامی قرار گیرند.

«در حقیقت علی مردان خان خود را شاه واقعی ایران می دانست و از این روی با کمال قدرت و استبداد، بدون این که با شاه اسماعیل سوم مشورت بکند، هر کاری که دل اش می خواست انجام می داد. کوشش های صالح خان برای دفاع از فارس بی نتیجه ماند .علی مردان خان شیراز را متصرف شد و از جانب خود مامورین دولتی و مالیاتی، به همه ی شهرها و روستاها اعزام داشت. پس از تصرف کامل استان فارس، رفتار علی مردان خان لرستان را به محمد خان زند داد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 45)

به نظر می رسد مولف ما از رفتار شخصیت های ساخت خود تاثیر می گیرد. چرا  که اگر علی مردان خان هرکار که دل اش می خواست انجام داده، رجبی هم به بهانه تاریخ نویسی هرچه دل اش خواسته نوشته است و این دغدغه را ندارد که مقدم بر ارسال ماموران خان به همه شهرها و دهات، لااقل یکی از این اماکن را با اسناد غیر مجعول معرفی کند و باید اعتراف کنم که از جمله آخر نقل فوق چیزی نفهمیدم.

«محمدخان زند که به محمد بی کله معروف بود (چون قسمتی از سرش در نبردی زخمی شده بود) شوهر خواهر کریم خان بود. این محمدخان، باید با محمدخانی که مورد نظر ارنست بئر در مقدمه ی تاریخ زندیه است، فرق داشته باشد و یا هرگز نمی تواند پدر شیخ علی خان باشد، چون محمد خان و شیخ علی خان تقریبا هم سن بودند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 46، پاورقی)

در همین یادداشت مراتب دیگری را مبنی بر نگرانی رجبی از اختلاط خان های همنام خواهم آورد که مقوله ای تفریحی است و نشان از آن دارد که  هرچند در ذهن مردم امروز عناصر سازنده زندیه جای ثابتی ندارند، ولی در عوض از شهادت مورخانی برخوردارند که از همسنی خان های ساختگی هم خبر دارند

«وقتی که پیک های میرزا محمدتقی نزد علی مردان خان رسیدند، علی مردان خان از جمع آوری سپاه از میان اعراب خوزستان و بختیاری ها فارغ شده بود و غیر از این، اسماعیل خان فیلی سرپرست لرها نیز با مردان خود به علی مردان خان پیوسته بود، از این روی علی مردان خان از پیشنهاد میرزا محمد تقی استقبال کرده و بی درنگ به طرف کرمانشاه حرکت کرد و در 24 کیلومتری کرمانشاه، در راه اصفهان، اردو زد. چون کریم خان از این موضوع اطلاع حاصل کرد، تمام نیرویی را که در اختیار داشت و از 30000 نفر تشکیل یافته بود، به کمک محمدخان زند فرستاد .محمد خان زند با این نیروی کمکی، تا حاجی آباد پیش رفت، اما همان طور که گفته شد، چون مرد خامی بود، مغرور از شهرت خود، به شجاعت و نترسی، به جای این که با همه ی سپاهیان خود دست به حمله بزند، خواست که با یک حمله ی تک نفری دشمن را بهراساند، اما زخمی شده و ناگزیر به کمازان گریخت. پس از فرار او سربازان اش بی سرپرست مانده و از علی مردان خان شکست خورده و در نتیجه پراکنده شدند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 47)

به نظر می رسد تولید این علی مردان و محمد خان را به خاخام کم حوصله و بازیگوشی سپرده اند که برای رفع و رجوع و انتساب و اثبات بی خردی سرداران ساخت کنیسه و سنجش میزان نادانی و خوش یاوری صاحب نظران فرهنگی خودمان، این یکی را تک و تنها به میدان جنگ فرستاده است

«در دومین روز جنگ در کمازان، کریم خان سررسید. با یک یورش، موفق شد اردوی علی مردان خان را به هم زده، دو نفر از سرداران دشمن را کشته و همه ی توپخانه و سایر تجهیزات دشمن را به غنیمت ببرد. علی مردان خان به طرف غرب ایران فراری شد. تراب خان از ترس خود را به طویله کریم خان بست و بخشیده شد و در مقام خود ابقا گردید». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 48)

عجب این که در آن زمان طویله کریم خان حاجت دهنده تر از بارگاه و مقبره بزرگان هنوز مدفون ناشده در شیراز شناخته می شده، هرچند یکی دو نقشه و عکس مربوط به ۵ دهه پیش اقدام خان زند در تهیه پای تختی برای خود را باطل می کند 

هنگام فرار، کریم خان به یک رودخانه برخورد کرد و می خواست که با سی سربازی که برایش بازمانده بود و خانواده اش که همراه اش بود، از رودخانه بگذرد که متعاقبین به او رسیدند. کریم خان شکرعلی خان زند را که یکی از یاران وفادارش بود، مامور کرد که همه اعضای خانواده اش را به آن طرف رودخانه برساند و در این بین خود او می خواست تا گذشتن همه از آب، دشمن را سرگرم سازد. زن کریم خان نیز در حالی که یک بچه شیرخوار را در آغوش داشت، جزء کسانی بود که می بایستی به آن طرف رودخانه رسانده می شدند، کریم خان چون متوجه شد که وجود بچه شیر خوار مزاحم حرکت است، با نیزه، بچه را از آغوش مادرش بیرون کشیده و او را به میان آب انداخت تا اقلا مادر سالم به آن طرف رودخانه برسد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 62)


«پس از شکست علی مردان خان از کریم خان، به طوری که گذشت، کریم خان از حمله به کرمانشاه منصرف شد تا به تعقیب محمدحسن خان قاجار که به کمک علی مردان خان آمده بود بپردازد. سران دو قبیله نیرومند زنگنه و کهر که در حوالی کرمانشاه به سر می بردند و از دیرباز با حکمرانان این شهر دشمنی و اختلاف داشتند به کریم خان پیشنهاد کردند که در صورت موافقت او کرمانشاه را متصرف شوند. کریم خان با این پیشنهاد موافقت کرده و در نتیجه شهر به محاصره درآمد. اما آن ها با این که شش ماه تمام شهر را در محاصره ی خود داشتند، به خاطر نیروی توپخانه ی قلعه کرمانشاه، نتوانستند کاری از پیش ببرند. ناگزیر رهبران عشایر نامبرده دست از محاصره کشیده و در زمستان 1165 به کمازان نزد محمدخان زند رفتند، تا از او یاری بخواهنند. محمدخان، صادق خان (با برادر کریم خان اشتباه نشود) برادر خود را مامور تسخیر کرمانشاه کرد. اما صادق خان تقریبا بی آن که بجنگند شکست خورده و نزد برادر خود بازگشت. محمدخان زند، پس از بازگشت برادر خود از کرمانشاه، با ده هزار سپاهی شخصا عازم تصرف کرمانشاه شد.».

این هم یک خان تازه وارد دیگر که از سوی کریم خان مسئول عبور دادن خاندان و همراهان او از رودخانه می شود و معلوم نیست چه وضعیت ناپسندی پدید می آید که کریم خان وجود بچه شیر خواری را مانع و مزاحم فرار تشخیص می دهد و با نیزه به میان رود خانه می فرستد

آزاد خان اصفهان را ترک کرده بود و کریم خان از اصفهان بیش تر شهرهای عراق را به تصرف خود درآورده بود که به او خبر رسید محمدحسن خان قاجار با سپاهی نیرومند، از مازندران به طرف جنوب سرازیر شده و به حوالی تهران رسیده است. شیخ علی خان و محمدخان زند با 15000سپاهی ماموریت یافتند که به مقابله محمدحسن خان قاجار بروند، اما در اولین برخورد به شدت از دشمن شکست خوردند. شیخ علی خان به اصفهان گریخت و محمدخان دستگیر شده و به استرآباد فرستاده شد. محمدخان توانست در زندان بندهای خود را باز کرده و فرار کند، اما ماموران محمدخان بگ، حاکم مازندران او را دستگیر کرده و نزد حاکم بردند و او نیز پس از مدتی او را به قتل رساند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 69)

 

از هم پاشیدگی در این گونه صحنه سازی های بی جان و اثر که با کمال تاسف سراسر تاریخ نویسی خودی و وارداتی و دیگر کرسی های ایران شناسی و به طور کلی علوم انسانی ایران را پر کرده چنان ملموس و در معرض دید است که گاه شانه به شانه هذیان مطلق  می ساید

«کریم خان در تهران : موقعی که شیخ علی خان زند در تعقیب محمدحسن خان قاجار بود، کریم خان حکومت فارس و بنادر خلیج فارس و حوزه ی کهگیلویه را به برادر خود صادق خان سپرده و خود به طرف تهران حرکت کرد. کریم خان می خواست آن قدر در تهران بماند، تا تکلیف محمدحسن خان روشن شود. به خاطر مرکزیتی که تهران داشت از آن جا به تر می شد به اتفاقاتی که میان نیروی اعزامی و دشمن رخ می داد، نظارت داشت) . «پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 75)

به گمانم تدارک شرحی بر این گوشه از نوشته های رجبی تنها با نشان دادن نقشه برزین از تهران ۱۶۰ سال پیش کفایت می کند اگر کریم خان می تواند نوزادان خود را در  هر شکست به سزای اعمال ناکرده برساند، شاید هم از آن باب است که در فاصله دو جنگ قدرت جای گزینی مطمئنی داشته است؟!

«در راه سیلاخور، سپاه کریم خان می بایستی از رودخانه ای می گذشت، که چندی پیش کریم خان هنگام فرار از آزادخان، چون از طرف فتح علی خان تعقیب می شد، به علت کمی وقت و نداشتن نیروی کافی تدافعی، مجبور شد بچه ی خردسالش را در آن غرق سازد. کریم خان به محض رسیدن به این رودخانه، رو کرد به فتح علی خان، که پس از فتح آذربایجان در خدمت و رکاب خان زند بود و از او پرسید که آیا او این رودخانه را می شناسد؟ فتح علی خان که متوجه جریان شده بود، با بی اعتنایی جواب بسیار سردی داد. کریم خان به خشم آمده، به ناگهان به فتح علی خان حمله برده و او را از پای درآورد. به نظر، قتل فتح علی خان برای گرفتن انتقام نبود، بل که بیش تر از این جهت کریم خان تصمیم به کشتن او گرفت که خان افشار بارها علیه جان کریم خان توطئه کرده بود». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 52)

با این سرکرده ایل زند چه باید کرد که جز رد خون اثری در تاریخ معاصر ایران ندارد. باید کسی را بیابیم که لااقل توضیحی برای این همه اطوار خان تراشان جای خوش کرده در کنیسه بیابد و از نیت جاعلان تاریخ با خبر شویم و سئوال کنیم چه احتیاجی به خلق این سردار هیچ کاره داشته اند؟! (ادامه دارد

 

هوا خوری، 9

هوا خوری، 9


از مظاهر و ماجراهایی که میان دوستان و دشمنان یادداشت های ایران شناسی بدون دروغ می گذرد و برآیند تاثیر آن نوشته ها بر عمیق اندیشان جامعه، چنین پیداست که ضخامت و فخامت گروهی از مطالب، به میزانی است که حتی دیدار مستقیم از عین بیرونی مدارک مربوط به آن نیز قادر نبوده است نوکنده بودن کتیبه های سر در ورودی تخت جمشید را حاصل اقدام جاعلانه و جدید مرمت کاران دانشگاه های غربی و دیگر مراکز مربوطه بدانند. این تظاهر وسیع به نابینایی بنیادین از آن است که می دانند به محض قبول صحت اسناد دیداری هر مدخلی از این سلسله یادداشت ها، بی درنگ کورش و داریوش و دیگر امپراتوران و افتخارات هخامنشی و غیر هخامنشی ایران باستان را، همراه قصه های مربوطه، چون غبار صبحگاهی در برابر طلوع خورشید حقیقت پراکنده خواهند یافت.

اینک و لاجرم اشاره مستقیم دیگری را با قصد تولید انگیزه باز اندیشی احتمالی نزد کسانی به میان اندازم که تاکنون نسبت به مستندات و توضیحات روشنگر پیشین، لجوجانه موضع گرفته و مقاومت بی هوده می کنند. مورخ امیدوار است مصالح و مبانی موجود در این یادداشت کوتاه کسانی را وادارد که از تحمیق بیش تر خویش دست بردارند و با اطمینان به دید چشمان خود، از تکرار اباطیل تولید یهود فاصله بگیرند  زیرا بر مبنای سابقه بر من مسلم است که ناباوران به نو داده های تاریخی و فرهنگی ایران و بل جهان، بیش ترین عناد را نسبت به مطالبی ابراز می کنند که قبول آن با از دست دادن بی بازگشت داشته های کنونی و دست ساز یهودیان برابر می شود. اصرار این گروه در رد و نفی بنیانی ترین مدارک و نماهای مورد استفاده در مدخل هایی صرف می شود که قدرت مقاومت مستقل و متکی به ادله قوی را از ناباوران سلب می کند.

در گیر ودار چنین درگیری، چندی است به دوستانی که در جلب توجه و جذب اطرافیان خود سعی می کنند، توصیه دارم که مقدم بر شروع مباحث پولیمیکی و بروز لج بازی کودکانه ی آزار دهنده، نسخه ای از تختگاه هیچ کس استاد غفوری نازنین را به طرف مقابل ارائه دهند و بازدید از آن را شرط شروع مباحث گفتاری در حول و حوش مطالب آن بگیرند. اگر سوژه حتی پس از گذشت یک ماه هم مثلا به بهانه کمبود وقت آزاد مدعی شد که دی وی دی را ندیده و یا ساخت مستند تختگاه را حاصل صحنه سازی و دکور بندی و دیگر شگردهای تصویر سازی شناسایی کرد، مطمئن باشید هیچ ادله و ادعای دیگر نیز پذیرش های پیشین  را از او نخواهد گرفت و با متعصبی بی منطق رو به رویید که ذهنیات خود را مقدس گرفته است. 

به جزییات این دو عکس از موضع انتهایی دروازه شمال شرقی تخت جمشید خیره شوید و به پیام روشن ان گوش فرا دهید. عکس سمت چپ بخش انتهایی یکی از دو تکیه گاه سنگی اسفنکس های مدخل راه روهای خروجی شمال شرق است. با تکنیک هایی که می دانید و در دسترس دارید اگر تصویر را به مقدار ممکن بزرگ کنید، سنگ هایی را خواهید دید که بر اثر  قرون متمادی تابش خورشید، بادهای سرد و باران و برف زمستانی، شکاف خورده و رگه های پر چروک و پوسته شده ناشی از عوارض مخرب زمان در سراسر سنگ پراکنده است و بر سطح آن در حد یک حرف الف هم مطلبی حک نیست.

حالا به تصویر سمت راست دقت کنید که مرمت کاران وارد شده بر تخت جمشید سطح همان توده سنگی را با تراش و ریزش اثار پیری پیشین مسطح و  برای کتیبه نویسی آماده کرده اند. مسلم است اگر بر این قسمت، نوشته هایی از دوران کهن  باقی مانده بود، در جریان لایه برداری برای نوسازی سطح سنگ از دست رفته و نابود شده است. برای کسب یقین نسبت به این اقدام، به نقش انتهایی بالک اسفنکس در هر دو نمونه دقیق شوید و ضخامت نقش و سایه های سمت راست را با تصویر سمت چپ بسنجید که به وضوح معلوم می کند بر اثر آن پوسته برداری مرمت کاران، با قصد فضا سازی مناسب برای حک کتیبه، انتهای بالک اسفنکس در حد ۳ یا ۴ سانت نسبت به نمایه سمت چپ ضخیم تر شده است. با این قرینه عقلی برداشت های تاریخی از دوران هخامنشی با استناد و ارجاع به کتیبه ها در هیچ منطقه و موردی مبنای غیر جاعلانه ندارد. 

 

از همین قبیل است ماجرای ارامگاه حافظ در شیراز که باز هم سوژه را از هویت تاریخی لازم تخلیه می کند. عکس بالا یک محوطه قبرستانی اطراف شیراز را نمایش می دهد که گور حافظ در میان آن مجموعه قابل تشخیص نیست. اگر فرض را بر وجود قبر او، در میان یکی از لحدهای محوطه فوق و بدون نشانه های شایسته بگیریم، با این توجه که از شروع حافظ بازی جدید، که گوری را در محاصره نرده های اهنین محصور  و قبر حافظ شناخته اند، اندکی بیش از قرنی می گذرد، ولی مرگ حافظ بیش از 600 سال پیش رخ داده است، تا واضح شود که شاعری به نام حافظ تا 500 سال پس از درگذشت، مورد توجه و تجلیل همشهریان اش هم نبوده، کم ترین اعتنایی به گور او نشده و این لسان الغیب تیلیغاتی را خاموش و بی نشان و ناشناس خواسته اند؟! حالا و شاید از مسیر این گونه توجهات، سرانجام به حقیقت این گفتار نزدیک شویم که سرزمین ایران از پوریم تا ناصرالدین شاه، نشانه های تاریخی قابل ذکر، مگر در سایه و به صورت مجعولات ندارد و اگر مظاهر و شواهد و نمایه های حضور تاریخی این و آن، از فردوسی تا سعدی و نادر را، حاصل سعی اخیر سازندگان تاریخ ایران می بینیم، پس بپرسیم چرا هیچ یک از این همه صاحب جاه و جلال  و مقام و منصب و اقتدار سیاسی و فرهنگی، که در مزرعه سن زده تاریخ ایران کاشته اند، خود را به قدر نقطه ای در بالابردن ظواهر تعظیمی در حد نشاندن گوری برای هیچ عالم و شاعر و سرداری موظف ندیده و ادای این امر را به دوران پهلوی واگذارده اند و مهم تر این که چه کسانی و با کدام بهره برداری و هدف، شعله و فتیله ادعای ملکیت این بنا و آن سخن سرا را در عهد پهلوی ها بالا کشیده اند؟! پاسخ همان است که بارها مرور کرده ایم: سرزمین ایران پس از قتل عام پوریم تا زمان ناصر الدین شاه، از مراکز تجمع عمومی و نشانه های تمدن خالی است، از افق فرهنگ آن بزرگانی طلوع نکرده و سردم دارانی نبوده اند که ادای تکلیفی را به عهده گرفته باشند.

هوا خوری، 10

هوا خوری، 10


بنیان اندیشی از آغاز به دنبال ابطال فرهنگ جهانی یهود ساخته و مسلط کنونی در تمام ظرایف و زوایای موجود بوده و مترصد دریافت حقیقت را گام به گام به تماشای مراحل و مواجبی می برد که بداند چه کسان و چه گونه قصد کرده اند که ادمی را ناتوان و سرگردان و کت بسته تحویل مراکزی دهند که مقصدی جز هجوم به اسلام ندارند. این ماراتن نفس گیر که تمام مراکز بزرگ و حتی دکه های حقیر دروغ سازی را، مجبور به تایید و تکرار هزار باره داده های دروغین کرده است تا مگر سرپوش پر پشمی بر شمعکی بگذارند که اینک با نام و عنوان بنیان اندیشی، تاریکی دروغ های فرا گیر و فرو افتاده بر جهان را قابل باور و دیدار می کند.  


مثلا پرسیده ایم کدام حلقه دروغ آفرین و به چه منظور با نوکاشی چسبانی بر این بنای فرو ریخته در یزد، و نصب نو نوشته ای، عمر آن را به ۹۰۰ سال قبل می برد؟


و یا بر این ویرانه، عنوان کهن ترین مسجد فارس می دهند و زمان بنای آن را به عهد عتیق می برند؟ چنان که زمانی در یادداشت ۲۰۸ نشان دادم که مسجد معروف به شیخ لطف الله در میدان نقش جهان را نه در عهد شاه عباس صفوی که به تدریج بالا بردن آن را به زمان رضا شاه تکمیل کرده اند. آن گاه حلقه هایی از اهل نظر و دانش جویان اصفهان بر آن سخن تاختند، مدخل را قابل صحت و تایید ندیدند و مرا مجبور کردند تا با تنظیم این هوا خوری، آنان را به مراجعه مجدد و بی تعصب به ابنیه های تاریخی اصفهان دعوت کنم.

شاید این تصویر قدیم ترین منظری است که از محوطه معروف به میدان نقش جهان برداشته اند. تصویر به توضیح نیاز ندارد و ادعاهای موجود بر زمان آماده سازی ابنیه گرداگرد این میدان و حتی مسجد بزرگ را تایید نمی کند.


و این هم نمای آماده شده میدان برای حضور در جشن و بالماسکه دروغ های مربوط به آن. باید تذکر دهم که هنوز تصویر و رسامی با عمر دراز و قدیمی نیافته ام که سطح کامل میدان را به صورت امروز نمایش دهد و تمام عکس های قدیمی به گونه ای است که مسجد شیخ لطف الله را ندارد. آیا این اصرار در تنظیم زاویه دید دوربین در اندازه ای که فقط مسجد بزرگ و نیز عالی قاپو را نمایش دهد، خود دلیل محکمی بر زمینه سازی برای تولد دروغی تازه نیست؟! اگر کسی در جایی رسامی و تصویر کهنی سراغ کند که ساخت و سازهای میدان را به تمامی نشان دهد، آن گاه می توان این مدخل، یعنی فقط نوساز بودن مسجد شیخ لطف الله را برچیده گفت.


این هم چشم انداز دیگری از میدان، که باز هم مسجد شیخ لطف الله را ندارد و تصویر را به گونه ای برداشته اند که سمت چپ میدان در زاویه دید دوربین نباشد.



اگر هنوز مجاب نشده اید که عکس برداری از میدان را به گونه ای تنظیم کرده اند،که سایه ای از سمتی نشان ندهد که قرارگاه مسجد شیخ لطف الله است، پس شاید عکس بالا شما را قانع کند که در زمان ثبت این عکس هنوز بنای مسجد شیخ لطف الله کامل و قابل ارائه نبوده است.


اگر کفایت نمی کند پس به این تصویر هم نگاهی بیاندازید که بیننده را به پذیرش این تردید وا می دارد که کسانی در مرکزی انتشار عکس های این میدان را کنترل می کرده اند.


با این نمایه دیگر نمی توان ستیزه کرد. این میدان نقش جهان است که کارکرد تجاری دارد و مکانی برای تجمع شتران باربر و ساربان هاست. با این همه رسام و یا عکاس این تصویر سخت مواظب بوده است تا گوشه ای از مکان مسجد شیخ پیدا نباشد.



این عکس مجله لایف هم تا آن جا که جست و جو کرده ام، تنها نمونه ای است که سمت چپ میدان را نشان می دهد، که باز هم علامتی از وجود شبه مسجد شیخ لطف الله را ندارد. آیا مجله لایف لااقل در زمان انتشار این تصویر، در گروه سرسپردگان به کنیسه نبوده است؟


در عین حال این تصویر یادآوری می کند که مسجد شیخ لطف الله در زمان برداشتن این عکس تنها گنبدی کاشی چسبانی شده است و دیواره و تنوره گنبد مطلقا نمایه کاشی شده ندارد.



و این عکس به آسانی ملاقاتی از نزدیک را ممکن می کند تا دریابیم سطح تنوره و ازاره گنبد مسجد به طور کامل فاقد کاشی است و تنها نورگیرهای تنوره را نصب کرده اند.



و این عکس با وضوح تمام پرده از عمل کرد کنیسه برمی دارد که گرچه ستون پایه گنبد و ازاره آن کاشی چسبانی شده، اما برای فریب بیننده چند کاشی ازاره را نیم شکسته نمایش داده اند تا گمان کنیم این نوچسبانی عمری دراز دارد!؟



حالا به ورودی شبستان پرداخته اند. این عکس مربوط به زمانی است که از نصب آرایه های مدخل مسجد فارغ شده اند. این جا نکته بدیعی پنهان است که شاید صاحبان عقل سلیم را قانع کند که از تخت جمشید تا بناهای ظاهرا باشکوه اصفهان قلابی سازی هایی برای سرگرم کردن ما و تاریخ سازی هایی به میل و نیاز سرکردگان پیرو تورات است. اگر به سطح فوقانی عکس توجه کنید با قطعاتی از کاشی چسبانی در نمونه های گوناگون برخورد می کنید که مستوره ای برای انتخاب آذین بندی و کاشی کاری ورودی مسجد است. آیا سلیقه چه شخص و یا کدام کسان در این انتخاب رعایت می شده است؟


حالا جهانیان و گله مندان اصفهانی می توانند به مبارکی مشغول تماشای شگفتی های معماری در بنای شبه مسجد شیخ لطف الله شوند که شاه عباس صفوی در یگانه سازی آِن اصرار موکد داشته است!

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۱۱

کتاب چهارم. برآمدن مردم. مقدمه 11


مطالعات نوین در مسائل انسانی، که  بنیان اندیشی نام گرفته و مایه لازم برای گسترش به حوزه های دیگر را دارد، مواضع و ایستگاه های مجهزی را آدرس می دهد که تامل و توقف در آن ها، هریک به نوعی، جست و جوگر نواندیش را برای دنبال کردن مقصد خویش مصمم تر می کند. از جمله این توقفگاه های پرمایه درک صورت این مسئله است که برقراری گفت و گو از جغرافیا و اقوام و تمدن های کهن و باستان و صحنه سازی در باب روابط فرهنگی و سیاسی و داد و ستد عقلی و نقلی میان جماعاتی با دانش و دیدگاه گوناگون، مثلا در فلسفه و عرفان و رسوم و علوم و آداب و سنن و جنگ و صلح و غیره در دو - سه هزاره پیش، تنها با ذکر این معارضه، که نه تنها تبادل، که حتی شناسایی مراکز و اجتماعات دیگر ، در هر مرحله، به علت فقدان ابزار لازم، یعنی سفینه های دورگذر، تا 5 قرن پیش مطلقا ناممکن بوده، به سادگی بار یهود انباشته ای را از دوش کاشفان جهان بر زمین می گذارد.

«هر چند سده دوازدهم هجری از نظر رویدادهای سیاسی بی نهایت غنی است ولی ما برای زمان کریم خان زند بیش تر از دو نوشته تاریخی که فقط به تاریخ پیدایی و روی کار آمدن و درگذشت کریم خان پرداخته، چیز مهم دیگری در دست نداریم. شاید دلیل این کمبود، بی سوادی کریم خان و عدم توجه او به تاریخ نویسی از یک سو و از سوی دیگر موقعیت خاص او در درگیری با حوادث باشد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 4)

رجبی مانند همیشه ابتدا مشغول جارو کشی تراشه ها و خاشاک بر زمین مانده از تاریخ زندیه و بی اعتبار کردن همان یکی دو نوشته نامستقر در موضوع زندیه و ارائه این نظر بدیع است که  بی سواد بودن کریم خان، که نمی دانیم چه گونه به او ابلاغ شده، موجب بی اعتباری تولیدات تاریخی منشیان و مورخان عهد او، که یکی دو نام بی هویت دیگرند، به تقلید از سرکرده خود، تاریخ بی پایه تالیف کرده اند. اعتقاد رجبی بر بی توجهی کریم خان به تدوین تاریخ، احتمالا از مسیر کشف و شهود، نصیب او شده است.

«این دو متن تاریخی که عبارت اند از «مجمل التواریخ بعد نادریه» و «تاریخ گیتی گشا» قبلا به وسیله اسکارمان و ارنست بئر تجزیه و تحلیل شده است... موضوع هر دو متن شرح وقایع نظامی و برخوردهای جنگی است. مولفین هر دو تاریخ کوچک ترین توجهی به مسائل اداری و فرهنگی و اقتصادی و اجتماعی نکرده اند که البته این تقریبا شیوه همه تاریخ نویسان پیشین ایرانی بوده است». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 5)

حالا رجبی اندکی بیش تر نقاب مختصر تاریخ نوشته های قلابی منسوب به عهد زندیه را بالا می زند و نه فقط اینان که دیگر مورخان خودی را که به شماره ناچیزند، فقط شارحان صحنه های جنگ می گوید و عازم است که با استفاده از منقولات همین مصوران میادین جنگ، برای دوران زندیه تاریخ بنویسد! اعتراف او به این که از شاه نامه تا فارس نامه فقط شروحی بر جنگ های بی هوده و بی پایان، چون مهمل نویسی هایی در باب ستیز دویست ساله ایران و روم و یکسانی شیوه تحمیق ملی ایرانیان بی نشانه، از طریق ارسال بی وقفه آنان به عرصه نبرد، حتی لحظه ای رجبی را به بی بنیانی این گزاره های کودکانه و یکسانی مراکز تولید آن ها راه نمایی نمی کند.

«گویی این پردازندگان تاریخ گذشته ایران اصلا توجهی به چیز دیگری جز جنگ نداشته اند و یا این که آن ها کتاب تاریخ را فقط شرح وقایع جنگی می دانستند. در هر دو متن ترتیب تاریخ وقایع حفظ شده، اما اغلب اتفاقاتی که سال ها از آن ها گذشته است با حادثه ای که نقدا تعریف می شود از نظر زمان با هم آمده و در نتیجه به هم آمیخته است. به ندرت به مواد تاریخ برمی خوریم و این کوتاهی آن قدر است که حتی درباره ی سن کریم خان، هیچ کدام از دو متن مورد بحث ما چیزی به دست نمی دهد. شرح بعضی از رویدادها گاهی بی پایان می ماند. مثلا درباره سرنوشت نهایی آزادخان افغان و یا شیخ علی خان زند و یا نتیجه ی لشکرکشی زکی خان به عمان و یا از سرنوشت نهایی دو شاهزاده ای که یکی در اصفهان و دیگری در بغداد به سلطنت ایران برگزیده شدند چیزی گفته نمی شود. درباره علل شورش ها و پیدایی اختلافات توضیحی داده نمی شود و مولف فقط به شرح وقایع اکتفا می کند و در شرح وقایع دقت در گزارش کم تر مورد توجه قرار می گیرد و در نتیجه اعداد و ارقامی که داده می شود و یا شرحی که درباره ی یک برخورد نظن بر جای مانده طوری است که بیش تر شبیه به افسانه است تا تاریخی دقیق و قابل اطمینان». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 6)

بدین گونه است که مولفی با چنین دریافت و قضاوتی از متون میراث، برای امروزی کردن آن، ناگزیر به سلک عوام می پیوندد و با ورود غیر مجاز و بی وسائل به عرصه کنکاش های زمانه، گرچه علی القاعده باید ادامه نگارش را به پس از مقابله نقادانه و برداشت نهایی از همین اسناد قلابی دوران مورد نظر محول کند، اما بی مهابا خود و خواننده اش را با تکرار همان مبهماتی نو فریبی می کند که خود شبیه افسانه و نامطمئن توصیف کرده است.

«نادر اول افغان ها را سرجایشان نشاند و بعد رویشان را سفید کرد. آسان نمی توان از اثرات شوم حکومتی صحبت کرد که نزدیک به دو قرن، جز جسته و گریخته، از آن به نیکی یاد شده است. یادگار نادر، ایرانی خراب بود که ما هنوز هم به مرمت اش کمر بسته ایم، با کمری شکسته. البته بعید هم نبود که نادر بتواند آن «نادر»ی باشد که تاکنون شناختیم اش و ما شاید حالا می توانستیم عیب اش نگفته به هنرش بپردازیم، اما حادثه ای که هنوز هم ماهیت اش برای تاریخ نویس روشن نیست، نادر را اگر هم می توانست نادر خوبی باشد، عوض کرد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 12)

بفرمایید این هم یک اعتراف دیگر که مولف ما از بی خبری نسبت به ماهیت مسائل عصری می گوید که در باب ان قلم برداشته است. راستی چه گونه این ظهور غریب را توضیح دهیم که از تاریخ ماد تا تالیفی در باب تحولات سلسله زندیه، شاهد این قضیه نامعهودیم که مولفینی با دست و بازوی ناتوان از رسن پوسیده تالیفات خود بالا می روند!؟

«به طور خلاصه این طور برداشت می کنیم که نادر مخصوصا در سال های آخر حکومت خود با اعمال جنون آمیز، آخرین و بزرگ ترین ضربات را به نظام اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ایران وارد ساخت. وحدت فرهنگی و اجتماعی ایران را درهم شکست. مدارس بسته شد. تجارت از رونق افتاده، تعطیل شد. کشاورزان و روستائیان، که اکثریت مردم ایران را تشکیل می دادند مزارع را رها کردند، زیرا که باور نداشتند حاصل زحمت خود را خود بردارند. قنات ها خشکیدند و مزارع سرسبز دوره ی صفوی رو به ویرانی نهادند. علما دست از هر نوع فعالیت علمی کشیدند. بازار فحشا به علت فقر عمومی رواج گرفت... گاهی برای ساختن کله مناره در به در دنبال آدم می گشتند و اگر کله مناره ای به یک کله ی دیگر احتیاج داشت سر خود مجری فرمان را بالای مناره می گذاشتند. ساده ترین تنبیه بریدن گوش و بینی و زبان مردم بود و کور کردن آن ها». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 17)

و در پاورقی همان صفحه آورده است که: کارستن نیبور در سفرنامه خود می نویسد: غم انگیز است که 18 سال پس از مرگ نادر هنوز هم این همه آدم های یک چشم دیده می شوند. در این جا با دو احتمال در نحوه تنبیهات عهد نادری مواجهیم. یا نادر دستور خارج کردن فقط یک چشم مردم را صادر می کرده و یا اشخاص مورد غضب نادر اصولا یک چشم بوده و از نظر فنی شامل اجرای فرمان نادر نمی شده اند!

«و به خاطر این جاه طلبی از ریختن خون به هر شکل و ترتیبی باک نداشت. هر چه خون بی گناهان بیش تر ریخته می شد جنون نادر بیش تر می شد تا بالاخره نوبت به خود او رسید و مردی که شاید می توانست پایه های ایران نوی را محکم سازد، در شب یک شنبه یازدهم جمادی الاخری سال 1160 هجری به قتل رسید... نادر شاه اسیر جنگ بود و خیمه و خرگاه در حکم پایتخت او بود و مردم زمان او نمی دانستند که قلب میهن شان در کجا می زند. کریم خان از چنین اجتماعی برخاست و بر چنین اجتماعی بود که می خواست حکومت بکند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 18)

اگر سئوال کنیم در سرزمینی که تا ۱۶۰ سال پیش شهر شایسته سکونتی نداشته، نادر با استفاده از کدام منبع مادی و انسانی و از ریختن خون چه موجوداتی باک نداشته، احتمالا باز هم همگی را به تخت جمشید و پاسارگاد و پارسه حواله می دهند!؟

«همین که ابراهیم خان از جلوس شاهرخ شاه آگاهی یافت او نیز روز هفدهم ذی الحجه 1161 در تبریز خود را شاه ایران خواند اما کمی بعد، از سپاه اعزامی شاهرخ شاه شکست خورده و پس از دستگیری به فرمان شاهرخ شاه کشته شد. ابراهیم خان فقط شش ماه سلطنت کرد. هنوز مدتی از سلطنت شاهرخ نگذشته بود که روز بیستم محرم 1163 از طرف سرداران و بزرگان دربارش دستگیر و کور شد و به جای او میرسید محمد به نام شاه سلیمان ثانی به شاهی برداشته شد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 21)

اگر ده بار دیگر به چنین مورخانی که در کم تر از شش ماه و به نوبت دو پادشاه دست ساخت خود را به جهان باقی می فرستند و سپاهیان ۶۰ هزار نفری را به دنبال خود می کشانند، رسامی نقشه برداران ارتش تزار از تبریز و مشهد ۱۵۰ سال پیش را نشان دهیم که جز چند دربند و کوچه نیست، قادر به صرف نظر کردن از این پایگاه های کاشت دروغ نخواهند بود و به وجه خیره سرانه ای منتظر بار دادن نهایی همین نهالک های فکسنی اند. 

«احمدخان که مرد زیرک و هشیاری بود حتی برای این که دیواری بین خود و آشفتگی ها و هرج و مرج های داخل ایران داشته باشد، با این که تصرف خراسان برای او کار آسانی بود هرگز به طور جدی به این کار اقدام نکرد. او می دانست که دیر یا زود در داخل ایران بالاخره شخص نیرومندتری به قدرت مطلق خواهد رسید و به ظاهر میل نداشت که با این قدرت همسایه دیوار به دیوار باشد و یا لااقل فکر می کرد تا برافتادن خراسان می تواند پایه های حکومت خود را در کشور تازه تاسیس خود قوت بیش تری ببخشد». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 24)

به راستی که نمی توان از وجود این گونه شارحان تاریخ بی نیاز بود و صرف نظر کرد، زیرا درست شبیه صحنه گردانان مخفی نمایش های عروسکی قادرند به تمام عناصر پارچه ای خود جان دهند و از زبان انان سخن بسرایند، چنان که در این جا شاهدیم که رجبی از هشیاری احمد خان و محدوده افکار او در بیش از ۳۰۰ سال پیش با خبر است و تصمیمات تاریخی مورد نیاز خود را از زبان احمد خان ناشناس تحویل زمانه می دهد.  

«یکی از حکامی که از فرصت استفاده کرده و خود را مستقل ساخته بود، محمدعلی خان حاکم همدان بود. شاهرخ در سال 1163 محمدعلی خان را با حکومت همدان به این شهر اعزام داشته بود. محمد علی خان در کوشش برای گستردن قدرت خود با مخالفت قبیله ی زند رو به رو شد و در کمازان یکی از ده های ملایر از کریم خان شکست خورد و کریم با این پیروزی رسما وارد صحنه  سیاست شد و از طرف قبیله ی خود عنوان خانی گرفته و به ریاست قبیله انتخاب شد. قبیله ی زند از لرهای لک است که خود شاخه ای است از کردهای ایران. این قبیله وسیله کریم خان در تاریخ ایران به شهرت رسید». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 25)

برای پرهیز از کوره به در شدن راهی جز این نمی ماند که صاحبان قدیم و جدید این وجیزه ها را سوار بر باد بیانگاریم که  با هر گردش اندیشه  صحنه نوینی در سرنوشت زندیه می تراشند و به واقع تکلیف همه چیز و همه کس را نه مانده های قابل ارائه تاریخی، بل به دل خوشی های خود روشن می کنند که کریم خان را از دهکی در ملایر تا بصره و بغداد و ترکیه و خراسان به یک چشم برهم زدن ارسال می کنند. درست تر این که این گونه مطلب گذاران  بر گرده تاریخ را هنگامی که موظف و ناگزیر شده اند صفحاتی در باب اوضاع سرزمینی بنویسند که از رخ داد پلید پوریم  تا ۲۲۰۰سال بعد در سکوت مطلق گذرانده، از سرزنش معاف کنیم که چنین ماهرانه ملتی را به خواب خوشی فروبرده اند که لای لای آن را مسئولان کنیسه ها سر داده اند.  

«پس از این که نادرشاه بر افغان ها چیره شد، مهدی خان که به غارت عادت کرده بود باز هم دست از کار چپاول نکشید و همچنان در مواقع مقتضی از شوریدن و حمله بردن و غنیمت گرفتن باز نماند. از این روی نادرشاه که در حال گستردن قدرت خود بر تمامی ایران بود و نمی توانست این چنین مزاحم های محلی را تحمل بکند به باباخان چاپشلو حاکم لرستان دستور داد که رهبران قبیله ی زند را کشته و بقیه را به خراسان بکوچاند. باباخان توانست با حیله و نیرنگ، ضمن این که او را به الطاف مخصوص نادرشاه امیدوار ساخت نزد خود دعوت بکند. اما همین که مهدی خان بر باباخان وارد شد به همراه چهارصد نفر دیگر از مردان خود دستگیر شده و به قتل رسید. پس از توطئه تمام دارایی قبیله زند ضبط گردید و بازماندگان قبیله به ابیورد خراسان تبیعد گردید. این جریان  در سال ۱۱۴۴ اتفاق افتاد. از کسانی که از خاندان زند بدین طریق به خراسان تبعید شدند، یکی هم کریم خان بود در ان موقع ۳۲ سال داشت». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 27)

بر این گونه اوهام چه نامی می توان نهاد و چه گونه بر صحت آن گواهی داد هنگامی که چنین مولفان و قصه سرایان تاریخی در فاصله کوتاهی یک قوم به کلی جا به جا و قتل عام و خلع دارایی شده را به تسلط بر سرزمینی اعلام می کند که حتی در روایات تاریخی موجود نیز طول و عرض وسیعی داشته است. هنگام مراجعه به چند سطر بالا، از گلایه و تذکر رجبی نسبت به بی خبری تاریخ از زمان زاده شدن کریم خان حیرت کردم که به آسانی از دو سطر پایانی نقل قول فوق قابل استخراج بوده است. 

«درباره ی کودکی و جوانی کریم خان تقریبا هیچ نوع خبری در دست نیست. تاریخ تولد او نیز برای ما معلوم نیست. ظاهرا کریم خان در خانواده ی فقیری به دنیا آمده است زیرا که او برای امرار معاش خود چوپانی می کرده است». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 28)

ایا چه گمان می کنید. به چوپانی فرستادن کریم خان درست به میزان امپراتور شناختن او، در منظر این آقایان تنها به جه گونگی گردش قلم و تصورات و نیازهای شان در ساختن هیاهوی تاریخی در سرزمین سکوت مرتبط است.

«فقر خانوادگی کریم خان یکی دیگر از علل روشن نبودن تاریخ تولد اوست. چون مردم دولتمند و باسواد، حتی تا این اواخر، یعنی تا قبل از حکومت پهلوی که در ایران شناسنامه معمول نبود، تاریخ تولد و نام فرزندان خود را بر جلد قرآن و یا سایر کتاب های محبوب خود که در خانه داشتند می نوشتند. درباره ی سن کریم خان خبری داریم از گ. آ. اولیویه، یک مسافر فرانسوی که در سال 1796، یعنی 17 سال پس از مرگ کریم خان به ایران آمده است. به قول این سیاح کریم خان هنگام مرگ 73 سال داشته است». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص 29)

باید به دنبال عامل دل خوری رجبی نسبت به اولیویه بود که گرچه به تقریب تمام تاریخ ایران پس از پوریم را از شاهدان خفته در صفخات و یادداشت های به اصطلاح جهان گردان و سفرنامه نویسان برداشته اند، اما این بار به قول اولیویه اعتبار عملی نمی ذهد. (ادامه دارد)

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۱۰

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه ۱۰ 

 

 

هر یک از یادداشت های ایران شناسی بدون دروغ، که در زمان عرضه بی ارتباط با موضوع و موجد سئوالاتی بود، به اراده خداوند در مباحث  اتی اهمیت خود را آشکار خواهند کرد و ان شاء الله با این نکته دقیق و عمیق و کم تر گفته شده آشنا خواهیم شد که مفهوم کلی جهان و مردمان و ساکنین هر گوشه و کنار آن، روشنی نوتابیده ای است مدیون ابراز شجاعت ملاحان و جاشویانی که بی هراس از وسعت نا آشنایی ها و دشواری ها، به قلب اوقیانوس ها شراع کشیدند، به تدریج و در درازای قرنی کاشف جغرافیای زمین شدند و مردمانی را به عرصه حیات و هستی جمعی کشاندند که در هیچ مقیاس، فرهنگ و پیشینه مشترک نداشتند.

بر گرداگرد همین آگاهی پایه می توان بر تالیف یا تالیفات هر مولفی، در هر حوزه و موضوع، از جمله در علوم انسانی خط بطلان کشید و به آن گزاره مومن شد که تایید می کند به جز کتب آسمانی تورات و انجیل و قرآن، توجه و تایید هرگونه متن و نوشتار، دورتر از ۵ قرن پیش، توسل به موهوماتی است که اندک باز مانده ای از آن ها نداریم و این امر را قرائنی از این جمله تایید می کند که در سراسر قاره بزرگ آمریکا، یعنی مساحت یک سوم زیستگاه ادمی بر زمین، هیچ متنی نیافته ایم که حامل پیامی برای پیشرفت شمرده شود. بدین ترتیب فرهنگ شلخته کنونی، که با به میدان آوردن اسامی و آثار انواع و اقسام عالمان و هنرمندان و جامعه شناسان و جهان گشایان و سیاست مداران و مصلحان و وزیران و طبیبان و ساحران و شاعران و اقوام و کام روایان و مقهوران و کسانی با عنوان فیلسوف و شاعر و ملا و مومن بزرگ و تالیفات جاعلانه ای که بر هیچ پایه و پیوندی مستقر نیست، به مراودات انسانی از عهد عتیق و زمانی اشاره می کنند که هیچ قاره ای به عنوان یک واحد حغرافیایی مجزا شناخته نبود و گفت و گو از آمریکا و آفریقا و اروپا و آسیا حتی نمایه نداشت. سهم منطقه ما از این گزافه و خرافه ها را به گونه ای ادا کرده اند که بنا بر نیاز، از هند تا اسلامبول را به دست روستا یا اوبه نشینی با نام های نادر و چنگیز بسپارند.

«حیات مردان نامی علی القاعده در هاله ای از ابهام پیچیده است، علی الخصوص آنانی که در فقر و گمنامی به دنیا آمده اند و مدیدی از عمر خود را در حریم های عزلت و انزوا زیسته اند. نادر نیز از این قاعده مستثنی نیست، چون هیچ کس نمی دانست و نمی توانست هم در خاطر خویش مجسم کند که طفل ساده ای که در یک خانواده دور افتاده محروم به دنیا آمده است، یک روز به چنان مرتبه ی بلندی از عزت و اعتبار رسد که نامداران جهان به درگاهش کرنش آورند و سرکشان روزگار با شنیدن اسم او، بر خویش بلرزند. دو مورخ که بیش از هر کس دیگر به او نزدیک بوده اند، و بخشی از یادداشت های خود را نیز، یقیناٌ در دوران حیات وی قلمی کرده اند، چیز زیادی درباره ی او نمی گویند و از اصل و نسب ممتازی سخن به میان نمی آورند. بر اساس سنت تاریخ نویسی معمول روزگار، لفافی از مبالغه و گزافه نیز در کلام آنان پیداست که خاص هر صاحب شوکتی تواند بود. ارباب قلم، هر گاه که از صاحب جاهی در زمان زندگانی او نام می برده اند، رعایت برخی احترامات را واجب می شمرده اند. محرز است که زیان دیدگان از یک شخصیت تاریخی نیز آن گاه که از قلمرو قدرت دور می ماندند و ترس جان و امید نان را از دست می دادند به ذکر مطالبی می پرداختند که در تضعیف خصم به کار آید و از اعتبار و هیبت او بکاهد». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۲۵)

همان شگرد تهوع آور قدیمی که: هیچ کس نشانی از سوژه نمی داند تا جاعلین جا خوش کرده در کنیسه و کلیسا و کوچک ابدال های بومی آنان با دست های باز هر نوع گلیم را که بخواهند و بتوانند از جریان پر زور تاریخ  بیرون کشند، چنان که مولف ما هم مصمم است تنها با بار و وام کلمات، نادر خود را از پیچ و خم دشوار گذر تاریخ عبور دهد و به سرکردگی جهان روزگار او برساند. لحن خطاب و بزرگ انگاری نادر قلابی در این سطور چنان است که بی شک مولف اگر به زمان نادر تنها برگی از آن را به دربار می رساند لایق و شایسته دریافت انواع صله های قبله عالم بود.   

«محمد کاظم می افزاید که: «هر چند امام قلی بیک به حسب ظاهر اشعار نمی نمود که مبادا در میانه ی امثال و اقران، به جنون و سودا متهم گردد، اما شب و روز منتظر لطیفه ی غیبی می بود که به تاریخ سنه ی ۱۰۹۹ زوجه مکرمه او بار حمل گرفته، بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت در تحویل حمل خداوند عالمیان فرزند نرینه ی آفتاب طلیعه ای به او کرامت فرموده، به عرصه ی وجود آمد. و آن طفل را دو نفر دایه مربی شیر آن بودند که قناعت به یکی نمی نمود، و اسم سامی او را نادر نهادند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۲۷)

حتی اگر بر آن تعاریف پیشین از نادر که او را تا آستانه آسمان بلند شمرده اند، این تعاریف غیر لازم و عامیانه و مختص و مفید برای صحنه سازان و سخن بافان را بیافزاییم که نادر از چهار پستان تغذیه می کرد، باز هم کم ترین نقشی در برآمدن سلسله افشاریه به عهده ندارد، زیرا که باور پرخواری نادر نوزاد، تاریخ را متوجه او نمی کند و اختمالا فقط به خانواده ها هشدار می دهد که اگر شیر خواره ای پر اشتها به دنیا اوردند، توجه کنند که احتمالا با نادر دیگری رو به رویند! چنین است بررسی های تاریخ ایران که اگر فرصتی دست دهد از نصب شروحی بر پستانک و پوشک و قنداقه نوزادان نیز به عنوان مستندی بر هویت این و آن ابایی ندارند. اگر کسی چنین تهمتی بر نادر شیر خوار را نپذیرد، آیا برای رد آن باید به کدام شیرخوارگاه خراسان رجوع کند؟! در عین حال همین که ادعا ندارند که نادر در رحم را به علت جثه درشت با نادرین زایانده اند، لااقل می رساند که تکرار این گونه لوس بازی ها بی هنجار در تاریخ نویسی را در تمرین مربوط به رستم دستان بی ثمر یافته اند.

«مراحل رشد نادر را باید به همان گونه که اقتضای محیط او بود، طبیعی به حساب آورد، در سطوح روستایی و عشایری ایران، هیچ گاه کسی بی کار نمی ماند و مجالی برای فراغت نمی یافت. ضرورت ها به انسان می آموزد که در هر سنی از تشخیص که بوده باشند، باید به نسبت توان و درک خود مسئولیتی برعهده گیرند. هیچ کس در هیچ مرحله ای بی کار نمی ماند و به عبارت دیگر نان مفت نمی خورد. به خصوص که نادر و خانواده او باید عمده معاش خویش را از طریق حشم داری تامین می کردند و به نحوی که در سوابق احوال گله داران و کشاورزان عصر افشاریه در همین کتاب خواهیم دید، آن ها که عمده توجه به کشاورزی داشتند، وجه فرعی معاش را گله داری می دانستند و بالعکس شبانکارگان ناگزیر بودند که نظری به کشت و زرع محصول پیدا کنند و تعلیف مواشی را در فصول سرد امکان پذیر و آسان گردانند».

به راستی که مولف ما در ورود به این گونه تصورات، شجاعانه عمل می کند و بر اساس این بررسی های آبکی و این گونه منبر گزینی در باب زندگانی عشیره نشینان ایران، ما را موظف می کند که اگر در فصل زمستان یا حتی تابستان به صفی از ده نشینان لمیده بر سینه کش آفتاب و دراز کشیده در سایه برخوردیم، پس ضرورتا یا با نان مفت خوران و یا با مهاجرانی از شهرها مواجهیم. زیرا مولف ما در سراسر کتاب مفصل خود حتی برای نمونه معلوم نمی کند که از چه مسیر و با کدام  یافته ی راه نما و روشنگر، به چنین برداشت هایی دست یافته است.   

«و نادر چون یک ساله شد مانند سه ساله در نظر می آمد و هم چنین روز به روز نهال وجود آن فرخنده مآل در چمن زندگانی آغاز بالیدن و نمایش نموده، چون به سن ده سالگی رسید، سوار مرکب گردیده، به شکار شیر و پلنگ و گراز می رفت و با طفلان که بازی می کرد، خود را سردار و پادشاه لقب نموده، طفلان را منصب حکومت و ایالت می داد و طرح جنگ و جدل مابین اطفال و همسران خود می انداخت. و هر گاه یکی ازآن ها فایق بر دیگری می آمد، قبا و کلاه خود را در عوض خلعت به او دادی و تکرار اوقات عریان به خانه می رفت که تمام رخوت خود را بخشیده بود. و والده اش او را از آن حرکت تحذیر و تخویف نموده، در معرض عتاب و خطاب در می آورد و بدان جهت اغلب اوقات رنجیده، آزرده خاطر به سر رمه و گوسفندان پدرخود که در آن ناحیه می بود، می رفت...». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۲۹) 

مولف مزبور با تکرار و پا در میانی این گونه تمجیدات مختص خرده خدایان افسانه ها، همان کودک زاییده شده در خانواری گم نام و فقیر را، در ۳ سالگی جبروت شش سالگان می بخشد و در ده سالگی به جای مکتب خانه و دو زانو نشستن برابر ملا راهی شکار شیر و گراز و پلنگ می کند، نادر را هم همانند کورش ازکودکی صاحب اطوارهای سرکردگی می گویند و وظیفه سرپرستی اطفال کوچه را به او می سپارند تا مناصب سیاسی و حکومتی را میان آنان توزیع کند و اگر لازم شد تا تنبان خود را هم برای دل خوشی به همبازی ها  ببخشد! آیا کدام جریان و ماجرایی شهامت و زهره گذر از چنین ترهاتی را به جای تاریخ مردم این سرزمین به این و آن بخشیده و اصولا چه گونه از وقوع این تفاصیل آگاه شده اند که جز با دیدار حضوری میسر نیست. 

«محمود دیگر درنگ را جایز نمی دید. گروه تشنه مال و مکنت را یک راست به سوی اصفهان حرکت داد و در منطقه گلون آباد که در چهار فرسنگی شهر قرار داشت به استقرار اردو پرداخت. داستان نبرد غم انگیز یا تلافی فریقین که در سال ۱۱۳۴ دراین ناحیه اتفاق افتاد مشهور است. لکهارت می نویسد چون صبح روز بلاخیز هشتم مارس ۱۷۲۲ آفتاب برآمد، دو لشکر یکدیگر را به دقت برانداز کردند. میان آن دو حقیقتا تضادی فاحش وجود داشت. ایرانیان نه فقط بر افاغنه فزونی داشتند بل که با البسه متحد الشکل و ساز و برگ اکثر سربازان آنان، همان قدر پرشکوه می نمود که از آن حریفان ایشان رنگ و روی رفته و چرک آلوده  سفر بود». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۴۰) 

بار دیگر مولف ما با پوشاندن رخت و لباس ژولیده بر پیکر سربازان دشمن زمینه نابودی و شکست آنان را می چیند. می خواهم در تصور خود یک داوطلب دفاع از مثلا تز دکترای خویش در گرایش تاریخ افشاریه را در برابر این سئوال ممتحنین قرار دهم که: علت شکست محمود افغان در جنگ اصفهان را چه می دانید؟ تا پاسخ بگیرد که علت لباس افغانان بود که بوی گند می داد.   

«محمود به این حدود قانع نبود که مردم وحشت زده اصفهان را قتل عام کند و هر فرد بالغی را که بیم حمل اسلحه با خود می برد، به دیار باقی فرستد. وقتی شایعه دروغ فرار صفی میرزا فرزند شاه سلطان حسین را به او دادند: وسوسه ی نفسانی او را به فکر دفع شاهزادگان انداخته، جمیع اولاد و احفاد خاقان مغفور را که صغیر و کبیر سی و یک نفر بودند، معروض تیغ جفا ساخته، نعش ایشان را به دار المومنین قم فرستاد».

این جا هم همان حکایت معمول و متداول است. سی و یک تن از شاه زادگان صفوی، چنین که می نماید شاید هم داوطلبانه و برای فرار از بوی بد و ظاهر از فرم و مد افتاده سربازان افغان، به نوبت و بی هیچ مقاومت خود را به شمشیر دشمن سپرده اند تا کار این جنگ که هوای مصفای اصفهان را خراب کرده بود، تمام شود. عجیب است که آدم های این جنگ تصویر شده در کتاب مورد نظر، دیدگاه غریبی دارند و از جمله خود می دانند که لیاقت جایگاه تسخیر شده را ندارند و در برابر هر دشواری فقط خنجر و شمشیر می کشند. بدین ترتیب اشغالگران عالم دو دسته اند: لایق اقدام به تجاوز و نالایقانی که دیر یا زود از کردار بی ثمر خود پشیمان می شوند. ابهام بزرگ در این شگرد نوین جنگی که بی توضیح مانده، ارسال بی دلیل و عجیب جنازه های مقتولین از اصفهان به قم، احتمالا برای متبرک کردن آن هاست.  

«نفرت مردم از فاتحی چنین قهار را حدی نبود، و او که شاید خود می دید بر جایی نشسته است که لیاقت آن را ندارد و تنها به زور سر نیزه و ایجاد خوف و وحشت، می خواهد بر جمع حکومت کند. دچار عدم تعادل روحی و اختلال مزاج شد. از دیدگاه جسمانی نیز قوایش به سرعت به تحلیل رفت. یک روایت این است که به بیماری فلج مبتلا شد و توان حرکت را از دست داد، و به روایت دیگر دچار بیماری برص گردید. لکهارت در تحقیق مفصلی نامه مورخ ۲۸ ژوئن یا ۹ ژوئیه ۱۷۲۶ نماینده ی شرکت هند شرقی انگلیسی را در اصفهان مستند می داند که اشرف پسر عم محمود با برخورداری از قرابت نسبی خود، او را خفه کرده است. به قول شیخ محمدعلی حزین وقتی که محمود از کشتار شاهزادگان صفوی فراغت یافت، در همان شب احوال منقلبی یافت: «دیوانه شد و دست های خود خائیدن گرفت و کثافات خود را خوردی و به هر کس دشنام و یاوه گفتی و در این حال بمرد». محمد محسن مستوفی تفصیل بیش تری دارد که محمود: جنونی به هم رسانیده که تمام گوشت بدن خود را کنده و نجاست خود را می خورد که چندین روز غذای آن مردود نجاست او بود. تا آن که بالاخره اشرف افغان که پسر عموی آن مردود بود او را خفه کرده، به جهنم واصل ساخته. خود به جای او نشست، آن مردود و مطرود را در کنار روخانه ی زاینده رود در مقبره ای که در حیات خود به جهت خود ساخته بود، دفن کردند. یک مرتبه خاک او را قبول نکرده، از قبر انداخته، مرتبه ی ثانی دوباره او را در همان مقبره در زمین دیگر دفن کرده اند در حال مقبره ی مزبور را خراب کرده اند و نعش آن مردود را اهل اصفهان بعد از تخلیه ی افغان بیرون آورده، سوزانیدند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص 46)

چه می توان در اطراف این گونه تصاویر تاریخی نوشت که در آن هیچ واقعه ای تعریف و حتی تفسیر لازم را ندارد و از نقالی مرشدان حرفه ای نیز بی اساس تر است. ظاهرا محمود افغان پس از قتل عام شاه زادگان صفوی دچار انقلابات جسمی و روحی می شود و چندین روز پیاپی به جای غذا مدفوع خود را می خورده است. آیا می توان به عنوان هشدار و احتیاط چنین دگرگونی در مزه و مزاج را به قتل عام کنندگان در تاریخ تذکر داد؟! با این همه نمی دانیم مثلا اگر محمود به جای مدفوع خود، کباب سلطانی سفارش می داد حالا شاهد چه تحولی در تاریخ افشاریه می شدیم؟! این که به بهانه چنین تصاویری را برداشت از میراث مکتوب بنامند، آن گاه جای سئوال است که تکرار لفظ به لفظ مطالب میراث گذاران، حتی اگر به دنبال کشف بود و نبود آن ها هم نباشیم، جز برگرداندن خیالات این و آن درگذشته، به نام خویش، چه ضرورت و حکمتی دارد؟!

«معروف است که اشرف با اطمینان از این نکته که شاه سلطان حسین دگرباره سلطنت ایران را قبول نخواهد کرد، به نزد وی شتافت و تقاضا کرد که امر پادشاهی را متکفل شود. این ترفند البته زمینه ی مناسبی بود که هر آینه شاه مخذول، اندک واکنش مثبتی نشان دهد نسبت به قتل فوری او اقدام کند، ولی شاه معزول می دانست که حقه ای در کار است و از پذیرش امر سرباز زد. اشرف بلادرنگ در صدد برآمد که پیشنهاد را به خلف صدق شاه، تهماسب عرضه کند و راهی برای به دام افکندن مرد آواره بیابد». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۴۸)

در تنظیم چنین صحنه های نمایشی جز به قصد پرکردن صفحات بی تحرک تاریخ است که ناقد را از ورود جدی به این گونه مطالب معذور می دارد تا ابتدا از خود بپرسد در آن زمان کدام فرماسیون رفتاری مابین طرفین را، حالت جنگی می شناخته اند و چرا شاه سلطان حسین دشمن وارد شده در خوابگاه و سرسرای خویش را، که اخیرا ذریه او را قتل عام کرده بود، به جزای خود نمی رساند و به چاق سلامتی و والا منشی برگزار می کند؟! مگر مولف ما متنی برای سیاه بازی نوشته است؟!    

«اوضاع ملک به ترتیبی که ذکر آن ناگزیر است و باید مورد توجه قرارگیرد، آشفته بود. اشرف شهرهای اصفهان، شیراز، کرمان، سیستان، قومس، و بخش غربی خراسان را در تصرف داشت، اما هیچ کس نمی توانست ادعا کند که او کشور را اداره می کرد. سلطه ی او حتی در مساحت مزبور به شهرها و خطوط ارتباطی منحصر بود، ارتش وی، از قندهار که مسقط الراس شورشیان غلزه بود، و تحت حکومت حسین سلطان برادر محمود قرار داشت نیروی زیادی نمی توانست جذب کند و در داخله ی ایران هم، با وجود اخبار متواتریکه از کشت و کشتارها بر سر زبان ها بود، مردمی به همراهی او نمی شتافتند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۴۹)  

در مسلک بنیان اندیشی اصل بر امکان اجرای این و آن رخ داد و حادثه تاریخی منطبق با وصفی است که در هر منبع مربوط اعلام می شود. چنان که در این جا به جد معترض می شویم که به زمان مورد بحث در این گزینه ها، بر اساس مستندات عرضه شده پیشین، هنوز رد پای شیراز نبوده است که به اقوال مکرر بنای آن شهر را به کریم خان زند سپرده اند.  

«نخستین رویارویی ها در محل ده ملای مهمان دوست اتفاق افتاد که نادر با منطقه از قدیم آشنایی داشت و نیروهای خود را نیز پیش از وصول اردوی اشرفی بدان جا راهنمون شده و سنگرهای مناسب تعبیه کرده بود. به تعبیر هانوی، مدتی بود که افغان ها بیش تر به کشتار ایرانی ها پرداخته و با آن ها جنگی نکرده بودند و اغلب نه با قدرت برتر و آشنایی بیش تر با اسلحه، بل که با نعره ها و حملات سخت آن ها را مجبور به فرار ساخته بودند. و چون در این هنگام اطمینان به پیروزی خود داشتند، به اشرف اصرار می کردند که حمله را آغاز کند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۵۴)  

کسی را باید یافت که این سطور را لااقل تا حد تصور معمول صاحب معنا کند. این که افغان ها بدون جنگ مشغول کشتار ایرانیان بوده اند جز این که انجام کار را به تک تیراندازان سپرده باشند، روش دیگری شناخته نیست و چون در زمان مورد اشاره نهضت استفاده از تک تیر اندازان درنگرفته بود، با شرحی که در دنباله مطلب می خوانیم موثرترین سلاح جنگی افغان ها برای کشتار دشمن، نعره کشیدن بوده است.

«اشرف برای مقابله با نادر، به سوی مورچه خورت در شمال غربی اصفهان حرکت کرد و در نزدیکی آن اردو زد. نادر که شاه تهماسب را در تهران نشانیده و خود به همراه ارتشیان روز افزون اش به جانب نبردگاه می شتافت، توانسته بود نزدیک به چهل هزار نفر نیروی موثر تهیه کند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۵۸) 

گمان دارم که متن فوق اعلام بی ارزشی کامل این گونه تاریخ پردازی هاست که قصد راه نمایی به مبانی را ندارد. به گمان من آن مولفی که به اشارات تاریخ ایران می پردازد ولی به شمای رسمی نقشه شهرهای ایران در قریب 160 سال پیش توجهی ندارد، مشغول اجرای نمایشی از دل بستگی های خویش است.   

«شاید دقیق ترین وصف حال ها را سیمون آوراموف، کنسول دولت روس درباره تهماسب، کرده باشد... آوراموف می نویسد: «تهماسب در ۱۳ اکتبر یا ۳ نوامبر ۱۷۲۶، درست یک هفته قبل از سقوط مشهد، به حسین قلی بیگ امیرزاده ی گرجی امر کرد تا قدری عرق پرمایه ی قفقازی معروف به «چخیر» به خدمت وی حاضر کند. حسین قلی بیگ پاسخ داد که موجود ندارد و تهماسب در نتیجه به خشم آمده، فریاد برکشید که وی ناگزیر به تهیه ی آن است. گرجی پس از لحظه ای تامل گفت: آوراموف فرستاده دولت روسیه قدری چخیر دارد و بعد افزود: اما نمی دهد! تهماسب که هنوز از خود بی خود بود، اظهارداشت که وی گردن آورموف را خواهد زد و بی درنگ به اردوی روس ها شتافته، بانگ برآورد که: کلیه روس ها باید غارت گردیده، گردن آنان زده شود. ماموران تهماسب به چادر آوراموف هجوم بردند و وی را یکتا پیراهن با پای برهنه به نزد شاهزاده آوردند. آوراموف به تصورآن که دم های واپسین حیات وی فرارسیده، خود را به پای تهماسب انداخت و طلب بخشایش کرد تهماسب گفت: تو از من نمی ترسی؟! آوراموف پاسخ داد: چه طور ممکن است که از اعلی حضرت نترسم؟ تهماسب در جواب اظهارداشت: پس اگر واقعا می ترسی پس چرا قدری چخیر حاضر نمی کنی؟ آوراموف که هنوز یکتا پیراهن بود، همان طور به سرای تهماسب برده شد. او، به مجرد ورود دید که تهماسب بر اثر افتادن در نهری، آغشته به گل شده است، تهماسب، از آن جا که خود مجبور شده بود، در پی آوراموف برود، سخت آزرده خاطر بود. خشمگین به وی گفت: خیلی کثیف شده ام، تقصیر این همه به گردن تست! آوراموف، فورا به چادر خود رفته و با قدری چخیر بازگشت و بالنتیجه حال تهماسب دگرگون شد. او سپس دستور داد مجلس بزمی آراسته شود و به رامشگران خود امرکرد تا آهنگ «بالالایکا» بنوازند. (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصرافشاریه، ص ۱۰۱)  

به راستی که تدارک و ترسیم چنین مناظر و باز خوراندن این گونه پس مانده های این و آن، که حتی معرف معتبری ندارند، استادی و نخبگی می خواهد. (ادامه دارد) 

 

کتاب چهارم، برامدن مردم، مقدمه ۹

کتاب چهارم،برامدن مردم، مقدمه ۹ 

 

ظاهرا به عرصه تاریخ راندن و برملا کردن ماجرای نسل کشی پوریم و تشریح عواقب آن قصابی عظیم بر تمدن حوزه شرق میانه، چنان درگیری و دل نگرانی میان دوستان و دشمنان این مطالب نو، برانگیخته است که به نظر می رسد رفع آن نیازمند ارائه مقالات و مستندات و پر شمارتری است تا شاید کسانی از تحمیق بیش تر خویش دست بدارند و لااقل شهادت چشمان خود را به هنگام دیدار مستند تختگاه باور کنند. اینک و بر مبنای سابقه بر من مسلم است که ناباوران نسبت به این نو داده های تاریخی و فرهنگی ایران و جهان، بیش ترین عناد را آن جا بروز می دهند که پذیرش اشارات مدخلی، با از دست دادن بی بازگشت داشته های دست ساز یهودیان یکسان می شود چنان که اصرارشان در رد و نفی بنیانی ترین مدارک و نماهایی صرف می شود که قدرت مقاومت مستقل و متکی به ادله قوی را از آنان سلب می کند. بر این اساس به دوستانی که سعی در جلب و جذب اطرافیان خود دارند، توصیه می کنم که پیش از شروع مباحث پولیمیکی و بروز لج بازی های آزار دهنده و طفلانه، نسخه ای از مستند تختگاه هیچ کس را به طرف مباحثه ارائه دهند و بازدید از آن را شرط شروع و یا ادامه مباحث گفتاری بگیرند. اگر سوژه پس از گذشت زمان لازم، مثلا به بهانه کمبود وقت و یا ناسالمی نسخه مدعی ندیدن مستندها شد و یا تختگاه را حاصل صحنه سازی و دکور بندی و نظایر آن شناسایی کرد، مطمئن باشید هیچ ادله و ادعای دیگری پذیرش های پیشین را از او نخواهد گرفت و با متعصبی بی منطق رو به رویید که مقوله های ذهنی آلوده به جعل های کلان را مقدس می انگارد.        

«در میان نام دارترین بزرگان جهان، شاید نادر شاه افشار گم نام ترین همه آنان باشد. حالی که اگر هیچ یک از خصوصیات ممتاز و برجسته این مرد نامی را هم در نظر نیاوریم، همان از درجه نظامیگری و نبوغ انکار ناپذیر استراتژیک او، باید در ردیف بزرگ ترین بزرگان همه اعصار حیات بشر قرار داد و با توجه به سنوات معدود حضور او در عرضه فعالیت های مختلف جنگی، به آسانی نتوان همانندی برای او یافت. ناپلئون بناپارت، امپراطور فرانسویان، که خود مدت کوتاهی زیست و جنگ های عظیمی نیز به راه انداخت از ستایشگران نادر شاه است و به حق او را بزرگ ترین فاتح آسیایی می داند». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 13) 

با کمک چنین رجز خوانی های بی پایه هم، راه ورودی به درون قصه های سه گانه در موضوع صفویه و افشاریه و زندیه باز نمی شود و هنوز کسی تقاضای دیدار منبع این ادعا و نظایر آن را نداشته و در حال حاضر، مشتاقان دریافت تصاویر قابل قبول از روند و گذر تاریخ هر دوران و مکان و هر تجمعی، ناگزیرند گذران امورات تاریخی خود را، با دخالت و دعوت اسکندر و اعراب، چنگیز و هلاکو، گوته شاعر آلمانی در حال ستایش و سجده به حافظ، نادر مورد ستایش ناپلئون، اشعار سعدی منقور بر سر در سازمان ملل و یک شاه نامه سرشار از کشت و کشتارهای فانتزی، طعم دار و هضم کنند، چنان که اروپاییان هم با پذیرش ماجراهای اسب تروا، شیر دادن ماده گرگ به نوزادان انسان، پاشنه طلسم نشده آشیل، خدای چماق دار هرکول و بالاخره ناپلئون فاتح، حضور تاریخی خود را آب و رنگی داده اند. به نظر می رسد این صورت های گوناگون را زمانی در جای نمایه های تاریخی نشانده اند که قصد استتار و ایجاد ابهام در فصل ناخوش آیندی از تاریخ ملتی چشم و گوش بسته داشته اند. کارگاه و پناهگاه این ساخت و سازها زیر زمین های کنیسه و کلیساست که عالی ترین برداشت های ضد اسلامی و اختلاف برانگیز را از همین مزرعه دروغ های تاریخی درو کرده اند. این که در متن بالا به نادر قلابی عنوان گم نام ترین نام دار تاریخ داده اند، از آن است که نادر در مکتب روایات تاریخی شرق میانه، اندک نشانه ای برای بروز و شناسایی ندارد. 

«بی اقبالی های مرد پرتوان و برومند و شکوه آفرین ایران، همه هم از آن حیث نیست که وی فقط دوران کوتاه دوازده ساله ای را شاه بوده و مسند حقیقی قدرت را در اختیار داشته است. بل که بدین سبب نیز است که این داهی کبیر متعاقب عمر دویست و چهل ساله بزرگ ترین و محبوب ترین سلسله ی ایرانی بعد از اسلام بر تخت نشسته است که در دل هم میهنان خود جایگاه والایی کسب کرده اند و در سایه ی تبلیغات حساب شده و دامنه دار، حکومت های قبل و بعد خود را تحت الشعاع قرار داده اند. نوع نگاهی که ایرانیان به دودمان صوفیان صافی پیدا کرده اند و به طور خاص پیش آمدهایی که در پایان کار سلاله شیخ صفی الدین اردبیلی روی داد و سوانح دردناکی را برای ملت و کشور به وجود آورد، باعث شده است که عظمت نبوغ و دهاء مسلم مرد بلند مرتبه ای چون نادر، در محاق فراموشی و کم التفاتی افتد و نویسندگان و مورخان ادوار  بعد نیز در اعصار زندیه و به ویژه قاجاریه از پرداختن به زندگانی وی و توضیح افتخارات عظیمی که خلق کرده است، غفلت ورزند. این که سهل است، چرا که گه گاه قضاوت هایی نیز درباره وی می شده است که نه تنها موید احوال چنان پادشاه کامکاری نبوده، بل چهره ای دژم نیز به وی داده و فی الجمله شرح آن همه مساعی که برای جبران کار غلزائیان قندهار و برون رفت از گرداب هجوم های ظالمانه ی روس و عثمانی معمول داشته، مورد تعرض و نسیان قرار گرفته است». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 14)

دست یابی به چاره و اکسیری که عوارض چنین تمسک های چند پهلو به روایات ساختگی تاریخ را درمان کند، در شرایط کنونی و با چنین اساتید و آموزش ها، ناممکن است. زیرا از سویی سرداری بی قرینه ولی گم نام را به عرصه می کشانند و از دیگر سو هم او را از اقبال مردم و به طور کلی تاریخ چنان محروم نشان می دهند که حتی فرقه های ایران پرستی، بر این امام زاده تازه ساز، نه این که ضریح و بارگاه، بل تا همین اواخر، سنگ نشانی هم در زمین فرو نکرده اند!     

«به هر تقدیر نادر بی هیچ گونه تردید مرد بزرگی بود و با هر معیار و مقیاسی نیز که به سنجش استعدادها و قدرت دگرگون سازی و تحول آفرینی و نیرو زایی او بپردازیم و نمی توانیم عظمت نبوغ بی مانندش را انکار کنیم. اراده خلاق و توان مقابله او با کوهه های انبوه حوادث صعب و سنگین، در دهاء و جربزه هیجان انگیزی نهفته است که مایه ی اصلی حرکت و فعالیت وی در فنون مختلف سیاسی و اقتصادی و خاصه نظامیگری است. مردی که ظاهرا هیچ گاه به مکتب نرفته و درسی نخوانده بود، به مردم و میهن خود سخت علاقه داشت، تاریخ ایران را می دانست و به دقایقی از آن ها، خاصه آن ها که شاهنامه حکیم فردوسی توسی علیه الرحمه روایت کرده، بسیار آشنا بود». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 15)

بفرمایید و بکوشید از سراینده این زینت فروش تاریخ مثلا سئوال کنید از چه طریق، به دنبال تاکید بر بی سوادی نادر، تصور اشتیاق او به شاه نامه را کشف کرده است؟! شاید با حد اکثر ندیده انگاری از سر لطف بتوان پذیرفت که برحسب تفاوت در علاقه مندی های طبیعی میان نادر و کریم خان، که یکی دغدغه بی کار ماندن اسافل اعضای لشکریان خود را داشت که سرانجام به همراه بردن فاحشه خانه ای متحرک را راه چاره دید، در این جا نیز نادر برای جلوگیری از محروم ماندن از دیدار شبه تعزیه سهراب کشی وادار شده باشد که نقال و ملزومات قهوه خانه ای را به دنبال سپاه خود بکشاند.

«با این که وطن دوستی در روزگار او، مفاهیم نظری و متبرک کنونی خود را نیافته بود، اما شناخت حدود و ثغور ایران بزرگ، آن هم در مقیاس نجد ایران و پاسداری از مرزهای گسترده  آن را فریضه همت می شمرد و مکرر پیش آمده بود که در این راه نه تنها به اسلاف تاجدار صفوی خود نگاه می کرد، بل به ادوار تابناک تر پیش از آن نیز تاسی می جست. مثلا برای نخستین بار بود که در چهره یک دولت برخاسته از متن مردم و مستظهر به اراده و حمیت و فداکاری همان ملت مرزهای ایران و هند را با وجود تسخیر قسمت عمده ای از شبه قاره در منتهای رودخانه ی پنجاب و سند قرار داد، برای سرزمین زیبا و پربرکت کشمیر، که از گذشته های دور تا امروز، خود را ایران صغیر می شناسد، حاکمی جداگانه معین کرد. در منطقه افغانستان، تمامی خطه ای را که در غرب فلات پامیر واقع است، به خاک وطن منضم ساخت و در نواحی ماوراءالنهر و خراسان بزرگ، مرز تاریخی سیحون را زنده کرد و گردن کشان غفلت زده منطقه را به طوع و کره واداشت تا در آغوش مام بزرگ وطن، احساس آرامش و امنیت کنند. عین همین مسئله نیز در قفقازیه، بخش های اران و شروان تاریخی، ارمنستان و گرجستان تا قریب به دریای سیاه اتفاق افتاد و کل داغستان و چچنی ادوار بعد را که خاستگاه حمایتی صفویان شناخته می شد و ائمه جمعه و جماعت شان را نیز به روزگار همان سلسله، از دربارهای تبریز و قزوین و اصفهان تعیین می کردند با وجود سرسختی کوه ها و جبال سر به فلک کشیده البرز در جایگاه واقعی خود نشانید». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 16) 

به گمان شما اگر این مولف، قبل از اتمام جوهر خود کارش، به همین روال، تا اندونزی و ژاپن را از سویی و مسکو و لنین گراد سابق تا مرکز قطب شمال را از دیگر سو به نادر کشور گشا می بخشید، آب از آب می جنبید؟ در این جا گرچه تصریح می شود که در زمان نادر میهن پرستی مفهوم شناخته شده ای نبود، باز هم نخبه ترین خیال خفته در سطور آن، سعی نادر برای تسخیر کشمیر، به قصد تولید بک آپی برای رفع احتمالات آتی سرزمین ایران بوده است؟! 

«در اوراق همین کتاب خواهیم دید که نادر دست کم سه بار در خلال سال های 1145 و 1146 و 1157 بغداد را محاصره کرد و بخش هایی از آن را نیز به تصرف درآورد؛ اما از نابختیاری های او و مردم مصیبت زده وطن اش بود که هر بار حادثه ای داخلی یا شیطنتی خارجی هویدا می شد و حالی که می رفت تا تمامی بخش های سواد و مردم مومن و مخلص دل ایران شهر با دیگر صفحات کشور یک صدا شوند - امری که به طور قطع انتظار وقوع آن می رفت - به تحقق نپیوست». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 17)

بر اساس سخنان بی بدیل چنین مولفی که حتی از تحقق نیافته های تاریخ نیز با خبر است، تا زمان طلوع و ظهور و کشف سردار دیگری که بتواند سالی دو بار بغداد را محاصره کند، باید که نادر را برنده این مسابقه محاصره دانست و گرچه به اشتباه چنین برداشت می کردم که جهان گیری و متصرفات نادر فقط به سمت شمال و شرق جهان امتداد داشته اینک و در مواجهه با خبرنامه ملی بالا ناگزیرم سعی نادر برای تسخیر غرب جهان را هم بپذیرم.

«هم روس ها و هم ترکان لجوج عثمانی، بخت خود را آزموده بودند و تنها چیزی را که از خدا می خواستند و در عرصه ی زمینی نیز به جد، بدان می پرداختند، اشتغالات درونی کشور برای نادر شاه بود تا ارتش کارآمد و ترساننده ی چهار صد و سی هزار نفری خود را با پنج هزار توپ و آن همه مهمات به راه نیندازد و در حالی که می رفت و می توانست که هر دو امپراتوری را با خطرات جدی انقراض روبه رو کند، از لاک خویش بیرون نخزد و ارکان متزلزل حیات سیاسی شان را به خطر نیندازد». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 18)

این که مولف ما به مکنونات قلبی و ذهنی نادر نیز مسلط بوده، محل امیدواری بسیار است ولی بنیان اندیشان اینک دیگر باخبرند که در زمان نادر هنوز هیچ شهر قابل سکونت و دربرگیرنده جماعت، به خصوص در تیراژی که مولف ما می گوید، وجود نداشته و حتی شیراز هم منتظر است تا کریم خان زند کلنگ تولد آن را بر زمین بکوبد، آن گاه زمینه آماده ای فراهم است تا بپرسیم نادر این قریب نیم میلیون نظامی را  به اصطلاح قدما از کدام سوراخ جمع آوری و چه گونه و در کجا و چه امکاناتینهار می داده است به خصوص که پنج هزار توپ جنگی را اگر با اندک فاصله لازم به دنبال هم ردیف می کرد به حدود پانصد کیلو متر فضای بی معارض، یعنی فاصله میان تهران و اصفهان نیازمند بوده است! 

«ساختار ناوگان دریایی ایران، از همین ایام در ذهن فرمانده دلاور شکل گرفت و بعدها، به مرور، به صورت های اصولی تر و قطعی تر، اقتدار و نظمی منطقی به خود یافت و نیروی رعب انگیزی شد که تا نادر زنده بود، و حتی سالیانی دراز بعد از انحطاط دولت او نیز، از تطاول های بی حساب و کتاب دولت های اروپایی جلوگیری کرد. اعتبار ایران به جایگاه اساسی آن رسید و به رغم تمامی شعوذه های مکارانه غریبان و نمایندگان هوشیارشان، که تا آن روز در همه مراکز حساس خلیج فارس، جای خوش کرده بودند نه فقط امنیت سواحل و جزایر کوچک و بزرگ موجود در دو سوی آب ها، برقرار بود بل نیروهای جنگی ایران، مناطق ظفار و عمان و قطیف و سواحل متصالح را به تمکین واداشته بودند. بدین نهج، ایران عصر نادری، به صورتی قانونمند و اصولی، صلای رسای تمامی مردمی را که از هزارها سال پیش در صلح و صفا و ثبات و دوستی منطقی با یکدیگر به سر می بردند به گوش سوداگران غربی می رسانید و از این که بخواهند سیر سیری ناپذیر مطامع خود را با استعمار و استثمار این صفحات، تقویت کنند، به انذار و تحذیرشان خبر می داد. در حقیقت، و در نهایت اندوه و اسف باید گفت که این پس از درگذشت جانگداز چنان مرد مصمم و بیدار دل و با اراده است که قایق های توپدار باختر زمینیان، به طور بلامنازع بر آب راه حیاتی ایرانیان و عرب ها تسلط جست و به مرور دهور، جان و مال و عرض و اعتبار آنان را نیز در معرض بیع و شری قرار داد». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 19) 

در این مرحله است که با نمونه بالا، ظاهرا مولف ما در بررسی تاریخ عهد نادر، شاید هم پس از آگاهی و اطمینان به برقراری امنیت جهانی، که گویا به قوت بازو و ضربات شمشیر و نهاد نظامی نادر برقرار شده بود، رفته رفته و برای ایجاد تناسب میان دلاوری های صرف شده نادری و ضعف قابل لمس گستره امکانات محلی و ملی، به نوشتن انشاهای قوی و کم غلط تری از قماش فوق در ستایش قوم و سرزمین خود تشویق شده است.  

«تجارب ذی قیمتی که دلاور مرد یگانه خراسانی در خلال شش و هفت سال جنگ و گریزهای پی در پی داخلی با مدعیان متعدد سرکش، از جمله ملک محمود سیستانی، میرزا احمدخان، فتحعلی خان قاجار، اشرف افغان و اللهیار خان ابدالی کسب کرده بود، به وی آن جسارت و جرات را داد که دربادی امر به توانایی های نظامی بی همتایی که در وجودش ودیعه بود، پی برد و آن گاه در مقام یک نابغه زبردست و مسلط بر فنون جنگ، به آوردگاه دشمنان خارجی روی نهد. صحنه های نبردهای دائمی بعدی وی با عثمانی ها، هندوان، اوزبک ها و تاتارهای آسیای میانه، و اعراب سواحل جنوبی خلیج فارس و دریای فارس، توانایی های دیگری را در مقیاس عظیم لشکرکشی و فرماندهی حساب شده می طلبید که نادر در خلال آن ها، به طور قطع استعدادهای رزمی شگرف و برق آسایی بروز داد که نه تنها در سطح بسیج یک ملت مرد پرور و جنگ جو و دلیر، بل که در گستره ی عملیات جنگی جهانی آن روز، مقامی بس بلند و شامخ برای وی آفرید». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 21)

اشتباهی در کار نیست، برداشتی است که عینا از کتاب دو جلدی مولف آن نقل می شود: بخشیدن عنوان دلاور مرد خراسانی به ناشناسی که جز قصه از او نشنیده و مستندی در دست نداریم، مولفی که عرصه تحقیق و نگارش تاریخ را با گود زورخانه یکی گرفته و تصویری از نوع «یک ملت مرد پرور و جنگ جو و دلیر» که از «جنگ جهانی آن روز فاتح بیرون آمده» در مقابل خود دارد، آیا می تواند جز یک نادر کلیشه ای و ربوتیک معرفی کند که دائما و با شمشیر برهنه در حال بلع بلامنازع سرزمین های دور و نزدیک است؟! در نگاه مردم آگاه چنین ژست های ناسیونالیستی تاریخ گذشته، برای جا انداختن صاحب منصبی که قصد سازندگان وی فقط پر کردن گوشه بی جنبش دیگری از سرزمین پوریم زده ای است که تا زمان نادر هنوز یک کاروان سرای مورد نیاز تجارت و تولید و یک شهر قابل سکونت ندارد. 

«کسانی چون لارنس لکهارت انگلیسی نادر و ناپلئون را در عرض هم قلمداد می کنند و نکته جالب این که همان بزرگ ترین بزرگ نظامی غرب ناپلئون، خود نیز به نادر بسیار نظر داشته است و بر صحت استراتژِی ها و تاکتیک های آخرین فاتح شجاع آسیایی به چشم تحسین نگریسته است. اما رشد و نمو و به عرصه رسیدن فردی چون نادر، بیش از همه باید مبین توان مرد پروری ایران باشد و این که ملتی با سوابق درخشان قهرمانی فرزندان خود، به کرات نشان داده است که در لحظات بحرانی، مردان بزرگ و نادر می پرورد و به دست آنان، کارهای نتوانستنی به انجام می رساند. این جنبه از توانایی های عنصر ایرانی مطلبی است که باید نگاهی در خور توجه بدان داشت. این که ایرانیان مردمی سرد و گرم چشیده اند و در خلال عمرهای دراز با مصائب و متاعب بی شمار قرین مانده اند و به تعبیر واضح ما، هیچ نسلی از مردم کشور نبوده اند که طعم تلخ یک بحران حاد سیاسی، اجتماعی، نظامی، اقتصادی فرهنگی و نظایر آن ها را از سر نگذرانده باشند، واقعیتی آشکار است. در همان حال راز بقای مجموعه ی انسان های بلند فطرت و غریزی که ایرانی شناخته می شوند. در قوت تحمل شداید دردناک و کنار آمدن پرشکیب آنان با دشواری هاست، و این که علی الدوام در اوج آلام و محن، مردی از حضیض اسقام و فتن به پا خاسته و غبار غم ها را از چهره ملت شسته است». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 22)

ملاحظه می فرمایید که بی راهه نرفته ام و پیشرفت حیرت آور مولف ما در تولید مقالاتی مناسب افتتاح سخن از سوی نقالان قهوه خانه ها و شیفتگی او نسبت به دروغ نوشته های وارداتی، شایسته تمجید و تحسین است وگرچه سهم او انتقال محصولات کپک گرفته دانشگاه های طویله سان غرب، که دست پروردگانی عالی مقام و مجرب و دارای مدارک فوق شیادی تا مرحله جعل کتیبه تربیت کرده اند، به ستایش نامه ملی فوق، اعتباری فرا معمول می بخشد. مولف مورد اشاره و بحث ما، به خصوص که راز بقای انسان های بلند فطرت و عزیز ایرانی و اساتید نخبه ای را می داند که بار تبلیغ دروغ های ساخت منابع یهودی را بر دوش گرفته و حمل می کنند. می پرسم آیا صاحب چنین دیدگاه فرا ناسیونالیستی کهنه پرست، صلاحیت تدوین متون تاریخ را دارد؟!

«در تحلیلی کلی از همه ی آن چه که به شاه نادر منسوب است، می توان دریافت که او از اوضاع تاریخی منطقه و نقش پر اهمیت و تاثیر گذار ایران بر کشورهای شرق و غرب و نیز ایجاد پلی ارتباطی در میان تمدن های بزرگ آسیایی و افریقایی و اروپایی آگاهی داشت و می خواست تا دگرباره با نگرشی نو، اختلافات چند صد ساله  بی فایده ای را که صفویان در میان مردم منطقه و به ویژه مسلمانان دامن زده بودند، از میان بردارد و با این که به گمان ما، خود شیعه بود و در مهد تعالیم شیعی خراسانی رشد و پرورش یافته بود، اما جایگاه خاص تاریخی ایران را در گسترش و تداوم تمدن اسلامی تعیین و تثبیت کند. در اوراق همین وجیزه، بررسی سیاست های مختلف نادر و فی الجمله اندیشه ها و آرمان های اساسی ملی او مورد فحص و بحث قرار خواهد گرفت و اهمیت کارهای برجسته و ماندگار فرزند گران مایه ی ایران، در تقریب مذاهب اسلامی و حتی ادیان جهان شمول الهی نموده خواهد شد.

اقدامات متعدد او در زمینه های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی هم در زمره ی فصولی از تحقیق کنونی جای باز می کند که اهمیت نبوغ ملک داری شاه برخاسته از میان فرودست ترین قشرهای ملت نشان داده شود. بی گمان جا دارد فصلی نیز به تحولات ناشی از قیام قندهاریان و سقوط اصفهان اختصاص پیدا کند تا بستر حقیقی تغییرات بعد شناسایی گردد و منشاء آن همه دگرگونی هایی که در جمعیت ایران حادث شد، به نحو شایسته، مورد بررسی و تجزیه و تحلیل واقع شود. چرا که این بخش از تاریخ ایران، به نحو الزام آوری به تاریخ منطقه و جهان پیوند یافت و حوادثی که به فاصله ی کم تر از نیم قرن در اروپا پیش آمد، تاثیراتی پر دامنه و مستمر بر دیگر نقاط گیتی و از جمله ایران بر جای نهاد که در تعیین سرنوشت تاریخی ملت ما نیز عیان گشت». (رضا شعبانی، تاریخ ایران در عصر افشاریه، ص 23)

چنین است که در هر فرصت، به اثرات مخرب نوشته هایی که منشاء و محرک قوم و شخص پرستی بی دلیل دارد را، تذکر داده ام و یادآوری کرده ام که این گونه افاضات که بال مگسی مستندات ندارد، درست مانند متن فوق که نادر دائما در حال جنگ را منادی وحدت اسلامی معرفی می کند، در زمره براترین ابزارهایی قرار می گیرد که جز دامن زدن به تفرقه و موجه شناختن خون ریزی های محلی و منطقه ای، در میان مسلمین، حاصل دیگری برای جماعات مسلمان شرق میانه نداشته و نخواهد داشت. (ادامه دارد) 

  

کتاب چهارم، برآمدن مردم، مقدمه، ۸

  برآمدن مردم، مقدمه، ۸ 

  

انتقال نقل هایی از کتاب رستم الحکما، شاید توانسته باشد کسانی را قانع کند که مجمع معینی با تولید مجموعه مطالبی بی ارزش در موضوع تاریخ شرق میانه، مملو از گمانه هایی ناممکن و فاقد منطق گفتار و تهی دستی آشکار در استدلال، قصد اعطای هویت تاریخی ساخت کنیسه و کلیسا را به مردمی فاقد میراث باستانی معین داشته اند.     

«بر دانشمندان مفهوم باد که چون دارای جمشید جاه، محمد کریم خان، خسروی بود حکیم منش و فیلسوف روش، اراده سفر آذربایجان داشت و می دانست که این سفر به طول خواهد انجامید، با خود اندیشه بسیار نمود در باب لشکریان که همه عزب و مست شهوت اند و به هر سرزمینی که وارد گردند، لابد و ناچار و بی اختیار، به زن و فرزند و اهل و عیال مردم دست درازی خواهند نمود و چاره ایشان را به هیچ وجه نمی توان نمود». (رستم التواریخ، ص 345)

مایلم به عنوان ابزاری برای شناخت بی باری اسناد و میراث موحود، در باب افشار و زند، چند یادداشت دیگر را نذر افشای پوچی تالیفاتی کنم که با قصد و غرض پرکردن و پوشاندن 150 سال فاصله میان دوران ظهور و سقوط افشار و زند تولید شده و مکان و مراتب آن اساتید کوکی را به انگشت نشان دهم که با قبول این گونه مکتوبات مفتضح تا مقام عوام یا مزدوران کم خرج کنیسه و کلیسا نزول کرده اند، امری که مستلزم تحمل و توجه به اشاراتی است که ناگزیر از میان این گونه مکتوبات عرضه می شود. چنان که در این جا دل نگرانی خان بزرگ قوم زند را، متوجه تامین نیاز اسافل لشکریان و  جست و جوی راه کاری برای رفع این دغدغه نظامیان اش می بینیم.

«احدی از مقربان درگاه خود را فرستاد نزد احدی از فقهای صاحب رای صواب و اجتهاد با اب و تاب و او را با کمال عزت و احترام در مجلس مینو مثال احضار نمود و از وی سئوال نمود که: ما اراده سفر آذربایجان داریم و ظن غالب آن است که این سفرها به شش یا هفت سال بانجامد و لشکریان و سپاه ما از عزوبت و غلبه شهوت، ناچار و بی اختیار به قصد اهل و عیال مردم دست درازی خواهند نمود و ما از چاره ایشان عاجزیم. اگر چنان چه از روی مصلحت ملکی، فوجی از فیوج را با اردوی خود همه جا داشته باشیم که سپری باشند از باب زن و فرزند مردم، شما در این باب چه می فرمایید». (همان، همان صفحه)

آن فاضل فقیه علی الظاهر پیشنهاد وکیل را در تشکیل فوج و گروهانی از فواحش، خلاف شرع و گناهی بزرگ می شمارد و خان زند برای تفهیم حد نیاز به چنان همراهانی، چاره مستقیم می اندیشد و از آن مجتهد فتوای رد داده تقاضا می کند:

«ما از شما خواهش آن داریم که چهل شبانه روز مهمان ما باشی و از سرای ما بیرون نروی و به جهت وی میزبانی مقرر فرمود و روز و شب اطعمه و اشربه سازگار و خوش گوار بسیار از برایش می اوردند. چنان شهوت بر آن عالی جناب غلبه و استیلا یافت که آب و آتش را از هم فرق نمی نمود. در شب پنجم دیوانه وار و مانند مستان بی اختیار از جامه خواب بیرون آمده به جانب طویله روان شد و ... ناگاه سگی که در ان طویله بود عف عف کنان دوید و پای آن جناب را برگرفت و برکند. آن جناب بی هوش بر زمین افتاد. قاطرچی از خواب بیدار شده، پنداشت که آن جناب دزد است و با پارو او را بسیار زد. چون این خبر علی الصباح به والا جاه کریم خان هوشمند رسید، بسیار خندید و آن جناب را با کمال عزت و احترام احضار فرمود». (همان، ص 346)

مورخ امیدوار است که خواننده ترتیب ماجرا و علت رجوع نیم شبانه شیخ به طویله را دریافته باشد و تصور نکند نقل رستم الحکما از مراتب بالا تهی از آموزه های تاریخی است و یا بزرگان تاریخ دان ما برابر معمول این ترتیبات مدیرانه را دست آویز غنای تالیفات عهد افشار و زند قرار نداده اند!

«والاجاه کریم خان به آن جناب فرمود: ای پیشوای اهل اسلام از آن چه بر تو رو داده منفعل مباش، که قاطبه بنی آدم در دست شهوت اسیر می باشند. ما خود در حالت اضطرار با حیوانات بسیاری نزدیکی کرده ایم و الان با وجود آن که حوری وشان بسیار در حرم ما می باشند، باز هم طالب به تر و بیش تر و در این کار بسی حریص می باشیم و شنیده ایم که در احادیث وارد شده که حضرت داوود با وجود نبوت و نفس قدسی، نود و نه زن داشت و عاشق زن برادر خود شد و به حیلت برادر خود را به هلاکت رساند و زن اش را ضبط و تصرف نمود». (همان، ص 346)

آن چه در منظر نخستین روشن می شود بی اعتنایی ویراستار کتاب رستم الحکما به اعتراف کریم خان در باب مجامعه با چهار پایان و بالعکس حساسیت او نسبت به مطالب مربوط به داود پیامبر است که زبر دستانه در برابر اتهامات مولف کتاب رستم التواریخ، در زیر نویس همان صفحه، بدین گونه قد علم می کند.

«اول این که در اصل روایت مزبور، حضرت داود عاشق زن سپه سالار خود به نام اوریا شد و از این جهت اوریا را عمدا به جنگ فرستاد تا در آن کشته شود. اما در واقع پیامبران به لحاظ برخورداری از عصمت هرگز مرتکب گناه نمی شوند و این از جمله اسراییلیات است که به هیچ وجه نمی تواند مورد توجه باشد». (همان، زیر نویس)

مورخ نتوانست ارتباط و تفاوتی میان گزینش زن برادر و یا همسر سپه سالار  داود بیابد، اما مدون این دفاعیه از داود، ویراستار و یا ناشر کتاب، این توضیح را به خواننده بدهکارند که لااقل در باب معصومیت پیامبران راه نمایی بیش تری کنند و منبع این برداشت را نام ببرند. با این همه ظاهرا کریم خان و بی اعتنا به مباحث در حاشیه و فتوای این فاضل و آن فقیه تصمیم خود را گرفته بود:

«غرض آن که والا جاه کریم خان جم اقتدار وکیل الدوله، در حضر و سفر با موکب خود، بر سبیل ضرورت، افواج فیوج و فواحش بسیار به جهت لشکریان می داشت و لولیان شهرآشوب دل ربا و ارباب طرب، با اردوی خود در همه جا می برد». (رستم التواریخ، ص 347)

باید شکرگزار بود که این تعهد کریم خان اجبار و قرینه دیرین ندارد و گرنه خشایارشا باید ۵ میلیون دل ربای شهر آشوب را به همراه خود تا یونان می کشاند که تدارک آن ها به آسانی میسر نبود.  شاید هم به دنبال اخذ و اجرای چنین تصمیمی از سوی خان از آسمان افتاده زند است که اسلنگ معروف زبان فارسی یعنی «به نام عمر و به کام زید» را ساخته باشند. ما در محدوده سر زدن ناگهانی سران قبایل و امپراطوران سلسله ساز، در سراسر دوران تاریخ ساختگی ایران، به ریزبینی میدان نمی دهیم و تنها در آن محدوده ورود می کنیم که اطلاعات مکتوب و موجود، هستی آنان را تایید کرده باشد وگرنه اگر طالب تعیین مستقل خاستگاه و ساده ترین اطلاع بنیانی از این حضرات خفته در مهمل نامه های تاریخ ایران، تا حد شناسایی ناصر الدین شاه هم بوده باشید، از سردرگمی نصیب می برید و از فراوانی گمانه های گوناگون دچار سرسام می شوید.

«درباره کودکی و جوانی کریم خان تقریبا هیچ نوع خبری در دست نیست. تاریخ تولد او نیز برای ما معلوم نیست. ظاهرا کریم خان در خانواده فقیری به دنیا آمده، زیرا که او برای امرار معاش خود چوپانی می کرده است». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص ۲۸)

مثلا اگر رسیدگی بنیانی به چند سطر بالا را اراده کنیم، مانند همیشه ناگزیریم کار را به تحمل و تمسخر حواله دهیم و فی المثل از سراینده این سطور بپرسیم چه گونه از شغل آدمی آگاه شده که در سطر نخست تذکر داده است که از کودکی و جوانی او چیزی نمی داند و طبیعی است چوپان بودن کریم خان در میان سالی و پختگی نیز لااقل مستلزم ترک تخت و کلاه سلطنت می شود وگرنه کریم خان سلطان و در عین حال چوپان، تمام گله را به آشپزخانه مبارکه می فرستاد. 

 «فقر خانوادگی کریم خان یکی دیگر از علل روشن نبودن تاریخ تولد اوست. چون مردم دولتمند و با سواد، حتی تا این اواخر، یعنی تا قبل از حکومت پهلوی که در ایران شناس نامه معمول نبود، تاریخ تولد و نام فرزندان خود را بر جلد قرآن و یا سایر کتاب های محبوب خود که در خانه داشتند می نوشتند». (پرویز رجبی، کریم خان زند و زمان او، ص ۲۹)

بدین ترتیب با خان قدرتمندی مواجهیم که گرچه برای هجوم به سراسر ایران، چند ده هزار لشکر جرار آماده به یورش دارد، ولی شاید هم به دلیل مسلمان نبودن، در سیاه چادر خود قرآنی برای ثبت زمان تولد نورسیدگان خانواده ندارند و اگر قدرتمندی او را حاصل اقدامات نظامی و فتوحات منطقه ای او بشماریم جز این نمی ماند که کریم خان را از گردنه گیران و دزدان به نام چند قرن گذشته و چنین معرفی کنیم که از کودکی او چیزی نمی دانیم و در جوانی و میان سالی هم راهزن جراری بوده است. همین سناریوی کریم خانی را می توانید از یعقوب لیث رویگر زاده تا نادر شاه به هند تاخته، فقط با تعویض نام بازیگر اول به صحنه برید، چنان که 80 سال پیش رشید یاسمی کتابی به نام «تاریخچه نادر شاه» را از مولف روسی به نام ولادیمیر مینورسکی با چنین شروعی ترجمه کرده است.

«موسس سلسله افشار در محرم 1100 متولد و در 24 شوال 1148 جالس سریر پادشاهی و در شب یازدهم جمادی الثانیه 1160 مقتول شد. بنا بر قول رشیدالدین طایفه اوشار یکی از «اقوام اتراک صحرا نشین» و جزء میمنه سپاه اوغوز خان بوده است. صاحب تاریخ نادر قوم افشار را ترکمان می خواند. معروف است که از بیم مغول طایفه افشار ترکستان را ترک کرده و در آذربایجان استقرار یافته اند. شاه اسماعیل شعبه ای از این قوم را به خراسان شمالی کوچانده و در سرچشمه میاب کوبکان از ابیورد ساکن کرد. قشلاق آن ها در حوالی دستگرد و دره گز بود و نادر به شعبه قرق لو افشار انتساب داشت، زبان مادری نادر طبعا ترکی بود و با این زبان با پادشاه هند و جاثلیق ارمنستان مکالمه می کرد». (مینورسکی، تاریخچه نادر شاه، ص 8)

این همه آگاهی در باب سوژه ای گم نام و فقیر، تا حد اعلام زبان مکالمه او با هندو و ارمنی، راستی که نیازمند مهارتی مادر زاد در بافتن یاوه است. حالا باید به دنبال طایفه اوشار و سپاه اوغوز و شاه اسماعیل و سرچشمه میاب کوبکان و ابیورد و دیگران هم بگردیم و خبر دهیم که در زمان آن ها نشانی از چنگیز مغول و اعقاب اش و نیز شهرهای نام برده آنان نمی توان یافت و نیازی به کوچ های آدرس داده شده نیست. 

«خانواده نادر چنان فقیر و گم نام بود که مورخ او در این باب به همین عبارت اکتفا می کند که گوهر «شاهوار را نازش به آب و رنگ ذاتی خود است نه به صلب معدن». (مینورسکی، تاریخچه نادر شاه، ص 9) 

بدین ترتیب و بنا بر این راه نمایی باید در نظر بگیریم که امپراطور شدن اختیاجی به سیر مراتب معتبر تاریخی ندارد و همان گونه که آب و رنگ از صفات ذاتی گوهرها است در سرنوشت نادر هم احتمالا از همان داخل رحم نخبگی نظامی و فتح بدون ابزار هند ودیعه بوده است.  

«چندی نادر به سرکوبی یاغیان افشار و تاتار اطراف مرو همت گماشت، دائما بر قوای نادر افزوده می شد زیرا که پس از هر فتحی قبایل مغلوب را در میان طوایف تابعه خود جای می داد و مردان آن ها را در لشکر خود داخل می کرد». (مینورسکی، تاریخچه نادرشاه، ص ۱۲) 

باید کمی جدی تر به این گونه مراتب و رتبات نگاه کرد و با اوصافی که مینورسکی از اوضاع مالی خانواده نادر ارائه داده بود، مثلا بپرسیم که نادر نخستین شمشیرش را با پول چه کسی خریده است، هرچند در زمره اوصاف و القاب، او را فرزند شمشیر گفته اند که نیازی به جسم برنده دیگری نداشته باشد. مورخ از مینورسکی می پرسد که نادر فقیر هزینه تدارکات مورد نیاز خود را از کجا پرداخت می کرده است. 

 «نادر در ۲۱ محرم ۱۱۳۹ لشکر به تسخیر مشهد برده بود. در ۶ ربیع الثانی شهر مذکور به حیله مسخر شد و ملک محمود از سلطنت کناره گرفت. از این تاریخ نادر مقر خود را در مشهد قرار داد و کسان خود را هم به این شهر آورد و گنبد مطهر رضوی را تذهیب کرد و  از آن که نادر به هیچ وجه درصدد استمالت و دلجویی شاه برنمی آمد شاه بخپوشان رفته نامه هایی به طوایف نوشته نادر را به خیانت متهم کرد. نادرشاه را در حصار گرفت و بعد از نوروز ۱۱۳۹ شاه تسلیم شد، نسبت به صمیمیت او همیشه شکی در میان بود، نادر لازم دید که شورش کردان در گز و خبوشان را خاموش کند و به بهانه ی همین انقلابات نادر مصمم شد که کار سیستانیان را خاتمه دهد. پس ملک محمود و بسیاری ازبستگان او را شربت هلاک چشانید.  (مینورسکی، تاریخچه نادرشاه، ص ۱۴) 

هنوز کسی نسبت به اطلاعات بالا اظهار کسالت نکرده و نپرسیده اند آیا این محمود ناشناس که به نظر می رسد از سوراخ دود کش و یا راه آب به صفحات تاریخ ایران وارد شده را، در ردیف سلاطین کدام سلسله قرار دهیم و کناره گیری او از سلطنت، موجب افول کدام قدرت سراسری، محلی و یا منطقه ای شده است. آن چه را مینورسکی به دنبال تذهیب گنبد رضوی می نویسد مطلقا بی معنی است و از هیچ مسیری نمی توان هویت آن شاهی را معلوم کرد که برای نامه نگاری به خبوشان رفته، نادر شاه را به خیانت متهم کرده، او را در حصار گرفته تا پس از نوروز خود شکست بخورد و تسلیم شود تا نادر به بهانه شکست او عده ای را قتل عام کند! سپس به کار افغان ها بپردازد و در طوماری از کردارهای دیوانه وار مرتکب مراتبی شود که خواندن عین متن آن در زیر، نشان می دهد که سازندگان این گونه متون، مطلقا خود را از نعمت و تبعیت عقل معمول هم آزاد پنداشته اند.  

«در ذوالحجه ۱۱۳۹ عاقبت محاربه ی با افغانان ابدالی درگرفت، طوایف ابدالی در جنوب مشهد بودند، قلعه به دادین مسخر شد ولی میان شاه و نادر مجددا خلافی ظاهر گشت زیرا که شاه اصرار داشت که نادر را به اصفهان بفرستد اما او می خواست قبلا دشمنان نزدیک را از میان بردارد خاصه ابدالیان را که در هرات بودند. شاه طهماسب بی مقدمه قوللر آقاسی خود محمد علی خان را مقام نیابت سلطنت عراق و آذربایجان داد، چون این کار با نظر نادر موافق نمی آمد شاه را به مشهد روانه کرد، حمله ی به افغان ها هم دوچار تعطیل و سرکوبی ترکمانان صحاری شمال خراسان هم بی نتیجه شد و اگرچه نادر تا بلخان داغی پیشرفت برادرش ابراهیم خان در نواحی درون شکست یافت». (مینورسکی، تاریخچه نادرشاه، ص ۱۴) 

مینورسکی از این به بعد نیز نادر شاه را سرگرم نبرد های پیاپی نشان می دهد و در دفتر حوادث ایام نادر شاه، در ۱۲ سال سلطنت اش قریب سی جنگ، از محمود ناشناس در مشهد تا شاهان بی نشان عثمانی و داغستان و شروان و فارس و بخارا و خوارزم و هند و قندهار و ایروان و ماوراء قفقاز و ابدالی و غلیزایی ها و هرات و مراکزی در جنوب بحر خزر، مشغول می کند. 

«تصرف ایالات ساحل بحر خزر: با وجود این حوزه فتوحات نادر روز به روز در توسعه بود. در استراباد، مازندران حکومت محمد علی خان منحل شد و مقدمه ی قشون نادرپس از تسخیر آن نواحی در ایالت طهران با افغان ها و در گیلان با روس ها مواجه گردید. نادر سفیری نزد روس ها فرستاده تخلیه ایالات شمالی را تقاضا کرد دولت روس نظر به بدی آب و هوا و کثرت خرج نگاهداری افواج در ولایات ایران از ۳۰ مارس ۱۷۲۵ تصمیم گرفته بود که تدریجا قوای خود را از ایران خارج کند مشروط به آن که عثمانیان ایالات مذکور را اشغال نکنند و شاه قشون خود را به آن نواحی بفرستد».  

«جنگ دوم با لشکر افغان که حاکم طهران ریاست آن را داشت در سر دره خوار واقع گشت افاغنه طهران را رها کرده به اصفهان پناه بردند و سه هزار تن از مشاهیر آن شهر را به شتاب تمام شربت هلاک دادند، نادر از پی فرا رسید و در ۲۰ ربیع الثانی در مورچه خورت افغان ها را مغلوب کرد و سه روز بعد به پایتخت اصفهان وارد شد، چون خراسان منقلب شده بود نادر مقدمات بازگشت یاران را برای حفظ «وطن غازیان خویش» فراهم آورد، درباریان شاه نیز بر آن بودند که باید خراسانیان را معاف کرده و کار را به غیر آنان سپرد، اما شاه منجی خود را به التماس نگاهداشت».  

«از شیراز نادر راه کهگیلویه را پیش گرفت، در نوروز ۱۱۴۲ به باشت رسید و از طریق شوشتر و دزفول و خرم آباد وارد بروجرد شد. شاه که از پیشرفت نادر سروری تمام داشت تاجی مرصع با عهدنامه والی گری خراسان «از قندهار تا پول کورپی که رأس الحد عراق است» به انضمام مازندران و یزد و کرمان و سیستان به نادر فرستاد و یکی از خواهران خود موسوم به رضیه خانم را به ازدواج نادر و خواهر دیگر خود فاطمه سلطان بیگم نام را به رضاقلی میرزا داد.  

«چون عثمانیان جوابی به سفیر ایران نمی دادند نادر نهاوند را تصرف و ترکان را در ملایر مغلوب کرد، عبدالرحمان پاشا معجلا همدان را ترک کرد و به سنندج رفت، چیزی نگذشت که کرمانشاه هم به دست نادر افتاد. 

نادر پس از تنبیه بختیاری ها و درجزینی ها و ترکمانان کوکلان در اول محرم ۱۱۴۳ عنان عزیمت به جانب آذربایجان تافت، در جنوب مراغه بیورت اصلی طایفه خود رسید و ۳ هزار خانوار قرقلو افشار را از آن جا به خراسان کوچ داد. عثمانیان از همه جا عقب می نشستند، نادر در ۲۷ محرم به تبریز وارد شد و عازم بود که به نخجوان و ایروان لشکر بکشد لکن در اول صفر اخبار ناگواری از مشهد به او رسید و آن خبر هجوم ابدالیان به شهر مشهد بود، نقشه ی نادر به کلی مبدل گشت و این مصادف بود با حوادثی که در اسلامبول رخ داد و منجر به عزل سلطان احمد ثالث شد».  

«در جمادی الثانیه ۱۱۴۳ شاه از اصفهان عازم مقابله عثمانیان شد. از طریق همدان به تبریز رفت و حاکمی را که نادر نصب کرده بود معزول کرد، با ۱۸۰۰۰ سپاه به تسخیر ایروان شتافت لکن بعد از ۱۸ روز محاصره چون آذوقه ی اردوی او تمام شد از رود ارس گذشته خود را به سلطانیه رسانید، ورود افواج فارس شاه را مستعد حمله کرد، در حوالی قوریجان در ۵ فرسنگی شمال شرقی همدان به قشون عثمانی که سرداری آن با احمد پاشای بغدادی بود زد. سپاه قزلباش چهار پنج هزار تلفات داده و توپخانه ی خود را به جا گذاشت و شاه به اصفهان پناه برد، احمد پاشا تا ابهر را به تصرف آورد. مقارن این احوال سردار دیگر ترک علی پاشا از ایروان حرکت کرده تبریز و مراغه را فرو گرفت، فقط قلعه ی دم دم در جنوب ارومیه که مسکن طایفه ی افشار بود باقی ماند و اهل آن دلیرانه مقاومت کردند. 

ترک ها که از بازگشت نادر می ترسیدند به شتاب تمام مقدمات صلح را در بغداد طرح ریزی کردند بنابراین قرارداد اراضی جنوب ارس به ایران پس داده می شد و نواحی شمال رود مزبور به ترک ها تعلق می یافت. به علاوه ۹ محال از محال کرمانشاه به صیغه ارپالیق به احمد پاشا واگذار می شد.  

از ۲۱ ژانویه تا اول فوریه ۱۷۳۲ نمایندگان شاه در رشت عهدنامه ی دیگری با روس ها بستند، به موجب آن اراضی جنوب سالیان بایستی معجلا تخلیه شود، لکن پس دادن باکو و دربند موکول به این شد که ایرانیان ایروان و ماوراء قفقازیه را از ترک بگیرند. تشویش عمده روس ها از این بود که مبادا عثمانیان دستی به سواحل بحر خزر پیدا کنند. 

مقارن فتح هرات نسخه ی عهدنامه ی ایران و عثمانی به دست نادر رسید و او نهایت تنفر خود را از قراردادی که پس از شکست منعقد شده باشد اظهار کرد و ایلچیانی به اسلامبول و بغداد فرستاده تمام خاکی را که صفویه در تصرف داشتند خواستار شد و معتمدی از افشاریه را به اصفهان فرستاد که فتح او و شکست افغان ها را به چشم شاه طهماسب کشیده از انعقاد عهدنامه مزبور که سرنوشت اسرای ایران را در خاک عثمانی مسکوت گذاشته بود ابراز ناخشودی و ملامت کنند».  

«نادر اول رجب به کرکوک رهسپار شد به این امید که احمد پاشا نیز از بغداد خارج خواهد شد اما مجبورشد که پیشرفت خود را دوام داده از راه دشت کورپی و قراتپه تا ینگجه جلو رفته در اول شعبان بلندی های مقابل کاظمی را فرو گیرد. یک نفرمهندس فرنگی از چوب خرما جسری ساخت و نادر از دجله گذشته اسکی بغداد را به تصرف آورد و تمام بغداد را در حصار گرفت، در همین وقت هم شیخ عبدالباقی طایفه ی بنی لام و والی عربستان مامور فتح بصره شدند. 

احمدپاشا برای دفع الوقت وعده داد که شهر بغداد را در آخر صفر تسلیم کند، در این موقع لشکر توپال عثمان از راه کرکوک پیش آمد، نادر دوازده هزار نفر به محارست بغداد گماشت و در ۶ صفر ۱۱۴۶ بقیه ی سپاه خود را به مقابله توپال عثمان برد، در کنار دجله نادر مغلوب شد و به طرف بهریز و مندلجین عقب نشست».   

«در ۲۵ ذوالقعده نادر وارد اصفهان شد، عبدالکریم افندی خبر آورد که دولت عثمانی عبدالله پاشاه کوپرولو زاده را ایلچی مختار قرار داده است، نادر به او پیغام فرستاد که باز دادن ایالات قفقازیه شرط نخستین مقاولات خواهد بود، مقارن این احوال پرنس س. د. گولیتسین نماینده ی روس هم وارد اصفهان شد و نادر او را پیوسته در موکب خود می برد. در دوازدهم محرم ۱۱۴۷ نادر از اصفهان حرکت کرد و از راه همدان و سنندج و صاین قلعه و مراغه به اردبیل رسید ۱۹ ربیع الاول، در طول طریق ایلات را آرام و مطیع کرد و در بعض نقاط ساخلو و ذخیره قرار داد که هنگام حاجب به او ملحق شوند.  

عبدالله پاشا درخواست کرد که حل مسئله ی ولایات قفقاز را به دو سال بعد موکول کند ولی چون نادر تغییری در اوضاع قفقاز مشاهده نکرد بدون فوت وقت نخست به سرخای رئیس طوایف داغستان در غازی قموق حمله برد، این سرخای سابقا بر شروان دست یافته و از جانب سلطان عثمانی حکومت او تصدیق شده بود، نادر ۲۵ ربیع الاول در ساحل رود کر اردو زد و چهار روز بعد بی جنگ شماخی را مسخر کرد، داغستانی ها به قبله رفته از لکزی های جار و تله و فرماندهان عثمانی مدد گرفتند، مجموع سپاه آنان به ۲۰۰۰۰ نفر بالغ شد، نادر طهماسبقلی خان جلایر را به مقابله فرستاد که آنان را در حوالی داواباتان مغلوب کرد و نادر در این اثناء برای قطع خط بازگشت سرخای تا قلب ولایت غازی قموق پیشرفت. لشکرکشی در این کوهستان بسیار دشوار بود و با وجود شجاعت های افغان های ابدالی نتیجه حاصل نشد. سرخای به سمت شمال گریخته و مردم داغستان خط مراجعت نادر را مغشوش کرده بودند، فقط خاص پولاد پسر شمخال صاحب ترخو به خدمت نادر رسید و از طرف دیگر امراء گرجستان مژده دادند که بر سپاه حاکم عثمانی در تفلیس غلبه یافته اند، از راه شاه داغی نادر در ۱۶ جمادی الاولی وارد کوت کشن نزدیک قبله گردید و در ۶ جمادی الثانیه به قلعه گنجه رسید که علی پاشا و فتحگیرای سلطان از خاندان خوانین کریمه به حفظ آن اشتغال داشتند، جنگ بسیار خونین و مستلزم اعمال قلعه گیری فوق العاده شد، پرنس گولیتسین توپخانه ی قلعه ستانی و مهندسین باکو را به اختیار نادر گذاشت، صفی خان به غایری از جانب نادر مامور شد که به اتفاق اعیان گرجستان به محاصره تفلیس پردازند و لشکری نیز به سرکوبی لکزی ها جار و تله گسیل شد ولی شدت زمستان از پیشرفت این سپاه ممانعت کرد. 

عثمانی برای مشغول کردن و مبتلا نمودن دشمنان شمالی خود از ۱۷۳۳ به بعد خان کریمه را تحریک می کرد که در کارهای داغستان مداخله نماید اما دولت روس عبور سپاه را از اراضی آن جا که ملک خود محسوب می کرد اجازه نمی داد، عاقبت در ۱۷۳۶ این گفت و گوها منجر به جنگ روسیه و عثمانی شد. چون روس ها این مخاطرات پیش بینی می کردند میل داشتند هرچه زودتر باکو و در بند را ترک کنند و برای این مقصود در دهم یا بیست و یکم مارس ۱۷۳۵ در گنجه عهد نامه جدیدی به امضاء رسید، به موجب آن روسیه و ایران ملتزم می شدند که در جمیع موارد با هم متحد بوده و هنگام هجوم دولت ثالثی از مساعدت خودداری ننمایند.  

نادر چون موقع و محل شماخی را استوار نمی دید فرمان داد تا مردم آن به شهر جدیدی که در کنار آق سو برآورد منتقل شوند. جنگ ایروان چون عبدالله پاش کوپرولوزده به قارص رسیده بود نادر افواجی را در گنجه گذاشت مبادا داغستانی ها به آن جا حمله آوردند و خود روز ۱۳ ذیحجه از گنجه عزیمت کرد. پاشای وان مجال پیدا کرد که آذوقه به شهر تفلیس برساند و برف مدتی نادر را درلوری متوقف کرد و فقط روز اول محرم ۱۱۴۸ توانست خود را به قارص برساند، ساخلو عثمانی از قلعه بیرون نیامد، نادر به صوب ایروان عطف عنان کرد، این شهر با گنجه و تفلیس و قارص چهار حصن حصینی بودند که نیروی دولت عثمانی به آن استظهار داشت، عبدالله پاشا با ۷۰۰۰۰ سوار و ۵۰۰۰۰ پیاده از پی نادر تاخت، دو لشکر در دشت با غاورد در مغرب ایران تلافی کردند. روز ۲۶ محرم نادر به فتحی نمایان موفق شد، ۵۰۰۰۰ نفر از سپاه عثمانی که از آن جمله عبدالله پاشا و سارو مصطفی پاشا و والی دیار بکر بودند جان سپردند». «سیدال که مردی آواره بود در قلعه ی کلات گرفتار و به فرمان نادرکور گشت، چندین فوج به سرکوبی بلوچ ها روانه و یک نفر والی برای بلوچستان معین گردید. رضاقلی میرزا به تسخیر بلخ مامور شد و این شهر در ربیع الاول مسخر گشت، مردم قندوز بدخشان هم اطاعت خود را اعلام کردند. شاهزاده ی افشار از فرمان پدر تخطی کرده از آب جیحون گذشته از طریق قرشی به بخارا روی آورد، خان های بخارا و خوارزم مغلوب شدند ولی چند تن ازسرداران لشکر شاهزاده به هلاکت رسیدند. نادر از شنیدن این اخبار ناخشنود شد، پسر را به باز گشتن از ماوارء جیحون فرمان فرستاد. روز ۲۲ ذوالقعده ۱۱۵۰ نادر امرحمله عام قندهار داد اما یورش افواج بختیاری و کرد و ابدالی در آغاز کار بی نتیجه ماند. روز دوم ذوالحجه بختیاری ها برج دَه دِه را گرفتند و قندهار تسلیم شد، حسین خان غلیزائی و ذوالفقارخان ابدالی با خویشاوندان آن ها به مازندران تبعید گشتند و قلعه ی قندهار با خاک یکسان شد».    

«تمام توجه جهانگشای بزرگ معطوف به گرفتن مال از مغلوبین بود، میزان مال هنگفتی که گرفته است کاملا معلوم نیست، آنندرام ندیم وزیر هندوستان ۶۰ لک روپیه نقد و ۵ لک جواهر می نویسد که از جمله الماس معروف به کوه نور و تخت طاووس بود. لشکریان ایران پاداش نیک یافتند و حتی مامورین و مستخدمین خیمه و خرگاه هر یک از ۶۰ تا ۱۰۰ روپیه نصیب گرفتند. مملکت ایران را سه سال از مالیات معاف کردند لکن این باران طلا دنباله نداشت و وجوه مبذوله به زودی تقلیل یافته پس گرفته شد!».  

 «ایلبارس مجبور شد که به طول رود جیحون از پی نادر برود، ترکمانان یموت و تکه جنگ را شروع کردند ولی دفع شدند، ایلبارس به خانقاه رفت که یکی از قلاع خمسه ی خوارزم به شمار می آمد، روز بعد در جنگ شکستی فاحش یافته در قلعه حصاری شد. مدت سه روز این حصار در زیر آتش فشانی توپخانه بود و در ۲۴ شعبان ۱۱۵۳ قلعگیان تسلیم شدند، ایلبارس را به حضور نادر آوردند که او را با ۲۰ تن از اعیان خوارزم به هلاکت رسانید».   

 «در راه خبر یافت که افغان های ابدالی که قبلا اعزام شده اند به قانیق رسیده و در ۱۵ ذیحجه طوایف جار و جاروخ واق زبیر را پایمال سم ستور کرده اند، نادر فرمان داد تا ۲۰۰.۰۰۰ روپیه به این سربازان دلاور انعام دادند».   

«نادر روز ۱۵ ذیحجه از شهربان حرکت کرد و چون به ماهیدشت رسید شنید که طایفه ی قاجار بر پسر حاکم استراباد شوریده با ترکمانان یموت همدست شده اند حاکم استراباد قاجاریه را تنبیه سخت کرد و راه افراط سپرد.  

در خوارزم هنوز آتش فساد شعله ور بود و نادر برادر زاده خود علینقی خان را با رتبه ی سپهسالاری و اختیار تام به آن سامان فرستاد. 

خروج صفی میرزای مجعول در قارص: نادر شاه عید نوروز۱۱۵۷ را در کنگاور گذرانید، در این جا خبر دسایسعثمانیان به سمع او رسید که احمد پاشا جمال اغلو حاکم قارص از جانب صفی میرزا مدعی سلطنت ایران، احکامی در آذربایجان منتشرمی کند، اسم اصلی این شخص محمد لعی رفسنجانی بود، نادر در وصول به ابهر مطلع شد که احمد پاشای مذکور معزول و به جای او احمد پاشا وزیر سابق عثمانی مامور قارص شده است، پس احکامی به حکام ایروان نوشته فرمان داد که شروع به رهایی اسرای عثمانی کنند، اما پاشای مذکور از شرایط صلح اظهار بی اطلاعی کر، نادر مجبور شد که نقشه ی سفر را تغییر داده عازم قارص شود، در راه به او مژده دادند که مردم گرجستان برعثمانیان غلب و در ۲۴ ذیقعده ۱۱۵۶ گرجی ها داخل کلکی سام میرزای سابق الذکر را دستگیرکرده اند، نادر یک چشم او را ازکاسه بیرون آورد».  

«نادر در ۱۹ جمادی الثانیه ۱۱۵۷ به ظاهر قارص رسید اما محاصره طول کشید و چون سرما شروع شد نادر در ۲ رمضان دست از محاصره بر داشت و از راه اخل تسیخه واخل کلکی و گنجه به بردع وارد شد، در بردع کوخ هایی ازنی برای لشکریان و برای حرم پادشاهی برافراشته بودند».   

«نوروز ۱۱۵۸ را در آرش گذرانید و از آن جا به مراتع شکی رانده از طریق خچن به کنار دریاچه ی گوکجه رسید، در این وقت نادر سخت مریض بود و او را با تخت روان حرکت می دادند، طبیب مخصوص شاه پ. بازین مرض او را مقدمه استسقا تشخیص داد».   

«بعد از این فتح درخشان تغییر احوال نادر شاه به کلی غیرمنتظر بود، این فتح را مغتنم شمرده برای خرسندی شخص خود معاهدات جدیدی پیشنهاد کرد، بنابر قول مورخ درباری نادر پادشاه ایران نامه به سلطان عثمانی نوشته از مواد اول و دوم قرارداد مغان صرف نظر کرد! اما منابع ترکی برخلاف این شهادت داده می نویسند که نادر شاه از سلطان واگذاری بلاد وان و کردستان و بغداد و بصره و نجف و کربلا را تقاضی کرد و عثمانیان هم در صدد تسلیم آن نواحی بودند».  

«علی ای حال بعد از آن همه لشکر کشی و نبرد آزمایی نادر شاه اصول اعلامیه ی مغان را مهجور و متروک داشت.  

روز دهم محرم نادر نیز از اصفهان خارج شد و در خط سیر خود کله منارها ساخت. 

بعد از نوروز ۱۱۶۰ که در خارج شهر کرمان جشن گرفته شد نادر آخرین سفر خود را به جانب خراسان پیش گرفت، شاهزادگان که به حضور او شتافته بودند به کلات باز رفتند و خود نادر در مشهد به عاجر کشی و سفر دماء بی گناهان پرداخت».  

«به تحریک علیقلی میرزا و به همدستی صالح خان رئیس قراولان چند تن از امراء قاجار و افشار به اتفاق همیشه کشیکان سراپرده ی نادری در خیمه ی او داخل شده و او را کشتند.  اضطراب و هرج و مرج اردوی نادری به وصف نمی گنجد. افغان های ابدال و ازبکان که به نادر وفادار بودند به قیادت احمدخان ابدالی افشارها را مغلوب کرده به جانب قندهار رهسپار شدند، افشاریه علیقلی میرزا را از هرات خوانده به نام علیشاه و لقب عادل شاه به سلطنت نشاندند، تمام پسران نادر به هلاکت رسیدند، فقط نوه او شاهرخ که ۱۴ سال داشت موقتاٌ در مشهد محبوس گشت.  

خزاینی که نادر نهاده بود به زودی بر باد رفت، مملکت که از لشکرکشی های بسیار ناتوان گشته بود در فشار بحران اقتصادی خیلی سختی می نالید، اقدامات دینی نادر به کلی بی نتیجه ماند ولی مرز و بوم ایران از دشمن رهایی یافت، از آن وقت تا حال خاک ایران از سمت شمال و مشرق و جنوب شرقی رو به نقصان نهاده است، لکن ایران با سرحدات کنونی هم باقی نمی ماند اگر نادر شاهی نمی بود!». (مینورسکی، تاریخچه نادرشاه، صفحات مختلف) 

 این دوار سر آشکار در بخشیدن ناممکن حیات به اشباح تاریخی، که کم ترین راهکار قابل تعقیب ندارند، چنان که مختصرا خواندید، حاصل اختیار بلا معارضی است منبعث از فقدان روشن فکری متعهد، که مسئول مقابله با این گونه پریشان بافی های بی سر و ته و بلاتکلیف بوده اند. مسلما اگر فراهم آورندگان این تالیفات برای دگرگونی های دو سه قرن پیش، خود را در بافتن هر داستانی آزاد و بی مسئولیت انگاشته اند و حاصل طبیعی آن چنان تربیت فرهنگی است که با قالب زدن شاه نامه شروع شده است. (ادامه دارد).

اسلام و شمشیر، 55

 

Anchor

در منظر ناقد و کاونده تاریخ، اسناد غیرهمزمان، مستندی در امور دور محسوب نمی شوند، که این جا مسائل صدر اسلام است. زیرا کهن ترین اشارات در میراث مکتوب کنونی، در موضوع طلوع اسلام، لااقل سه قرن با زمان وقوع آن فاصله دارد. در این بازمانده های غالبا مجعول، پیامبر اسلام را وابسته و برخاسته از قوم بی نشان عرب می دانند که پیوسته مشغول شمشیر کشیدن به راست و چپ اند، سوسمار می خورند، تفاوت طلا و نقره را نمی دانند و پیشینه و هویت قابل پی گیری ندارند. گرفتاری مولفین و شارحان آن دوران پیوسته حل این تناقض بوده است، که آن عرب بی اثر، که تفاوت ها را نمی شناخت، برای چپاول چه چیز به سراغ کاروان ها می رفت و کالای غارتی را به کدام بازار و با چه براندی می برد؟ مولفین تواریخ و حواشی مسائل صدر اسلام  حمله به این کاروان ها را زمینه ای برای نمایش میراث و عادت غارت و هجوم نزد اعراب می دانند تا برای ادعای رسوخ دین اسلام از مجرای تیغه شمشیر مقدماتی فراهم شده باشد. بدین قرار هیچ یک از مکتوبات تدارکاتی و منتسب به سده های اولیه اسلامی، نزد مورخ اعتبار و ارزش و استحکام کاربرد در ساختمان تحقیق را ندارند و در ویترین گفتار سیاسی با زیر ساخت دشمنی با اسلام چیده می شوند.

با این مقدمه و با تکیه بر مباحث پیشین، قرآن به تنها سند و گزاره همزمان قابل رجوع و وثوق از زمان ظهور پیامبر و طلوع اسلام تبدیل می شود و روز شمار حوادث عمده ای است که در زمان بعثت و حیات پیامبر رخ می داده است.

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ إِذَا تَدَایَنتُم بِدَیْنٍ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمًّى فَاکْتُبُوهُ وَلْیَکْتُب بَّیْنَکُمْ کَاتِبٌ بِالْعَدْلِ وَلاَ یَأْبَ کَاتِبٌ أَنْ یَکْتُبَ کَمَا عَلَّمَهُ اللّهُ فَلْیَکْتُبْ وَلْیُمْلِلِ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ وَلْیَتَّقِ اللّهَ رَبَّهُ وَلاَ یَبْخَسْ مِنْهُ شَیْئًا فَإن کَانَ الَّذِی عَلَیْهِ الْحَقُّ سَفِیهًا أَوْ ضَعِیفًا أَوْ لاَ یَسْتَطِیعُ أَن یُمِلَّ هُوَ فَلْیُمْلِلْ وَلِیُّهُ بِالْعَدْلِ وَاسْتَشْهِدُواْ شَهِیدَیْنِ من رِّجَالِکُمْ فَإِن لَّمْ یَکُونَا رَجُلَیْنِ فَرَجُلٌ وَامْرَأَتَانِ مِمَّن تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَدَاء أَن تَضِلَّ إْحْدَاهُمَا فَتُذَکِّرَ إِحْدَاهُمَا الأُخْرَى وَلاَ یَأْبَ الشُّهَدَاء إِذَا مَا دُعُواْ وَلاَ تَسْأَمُوْاْ أَن تَکْتُبُوْهُ صَغِیرًا أَو کَبِیرًا إِلَى أَجَلِهِ ذَلِکُمْ أَقْسَطُ عِندَ اللّهِ وَأَقْومُ لِلشَّهَادَةِ وَأَدْنَى أَلاَّ تَرْتَابُواْ إِلاَّ أَن تَکُونَ تِجَارَةً حَاضِرَةً تُدِیرُونَهَا بَیْنَکُمْ فَلَیْسَ عَلَیْکُمْ جُنَاحٌ أَلاَّ تَکْتُبُوهَا وَأَشْهِدُوْاْ إِذَا تَبَایَعْتُمْ وَلاَ یُضَآرَّ کَاتِبٌ وَلاَ شَهِیدٌ وَإِن تَفْعَلُواْ فَإِنَّهُ فُسُوقٌ بِکُمْ وَاتَّقُواْ اللّهَ وَیُعَلِّمُکُمُ اللّهُ وَاللّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ

ای مومنان اگر وامی به یکدیگر می دهید که مهلت معینی دارد، پس محرری دادگر از میان خودتان بنویسد، و هیچ کاتبی به شکرانه توان تحریر و آموزش الهی نباید از این کار سرباز زند. باید که وام دار املا کند و او با پروای از خداوند بنویسد و چیزی را فرو نگذارد، اگر کسی که وام بر عهده اوست کم خرد یا ناتوان باشد، یا املا کردن نتواند، باید سرپرست او عادلانه املا کند، و دو شاهد از مردان خودتان را بر آن گواه بگیرید، و اگر دو مرد نبود، یک مرد و دو زن از گواهانی که می پسندید، که اگر یکی از آن ها فراموش کرد، آن دیگری به یادش آورد، و گواهان چون خوانده شوند، طفره نروند و ملول نشوید از این که وام را چه خرد باشد چه بزرگ، طبق  موعدش بنویسید، این کار نزد خداوند درست تر و گواهی استوارتر و متقن تر است، مگر آن که داد و ستد نقدی باشد که گناهی بر شما نیست اگر دستادست کنید و مکتوب نکنید. و بر داد و ستد خود گواه بگیرید و نویسنده و شاهد را نرنجانید و اگر چنین کنید نافرمانی است ازخداوندی که به شما آموزش می دهد، و خدا به هر چیز داناست». (بقره، ۲۸۲)

این سند حقوقی که پشتوانه صحت داد و ستد در مناسبات اقتصادی  عهد پیامبر است، توصیه به  شمشیر را بر خود ندارد و راه کار پیش گیری از بروز اختلاف میان داین و مدیون و خریدار و فروشنده را به نحوی ارائه می دهد که هنوز هم در مراودات اقتصادی خرد و کلان و در سطح جهان منظور می شود و معتبر است.

«یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا نُودِی لِلصَّلَاةِ مِن یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِکْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَیْعَ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُمْ تَعْلَمُونَ. فَإِذَا قُضِیَتِ الصَّلَاةُ فَانتَشِرُوا فِی الْأَرْضِ وَابْتَغُوا مِن فَضْلِ اللَّهِ وَاذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیرًا لَّعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ. وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انفَضُّوا إِلَیْهَا وَتَرَکُوکَ قَائِمًا قُلْ مَا عِندَ اللَّهِ خَیْرٌ مِّنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللَّهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ. ای مومنان چون بانگ دعوت به نماز جمعه در داده می شود به یاد کرد خداوند بشتابید و خرید و فروش را رها کنید، که اگر بدانید برایتان به تر است. سپس چون نماز گزارده شد، پراکنده شوید و بخشش الهی طلب کنید و خداوند را بسیار بستایید باشد که رستگار شوید و گروهی چون داد و ستد یا بساط سرگرمی ببینند، پراکنده می شوند، تو را ایستاده رها می کنند و رو به تفریح و معاملات می آورند. بگو آن چه نزد خداوند است از سرگرمی و از داد و ستد به تر است، و برترین روزی دهنده خداوند است». (جمعه، آیات ۹ -۱۱)

این تابلوی دعوت و خطابی به مومنین برای گردهمایی عبادی در روزهای جمعه است که از بی اعتنایی آنان به نماز و تمایل رجوع به مراکز تفریح و کسب و کار و دور شدن از محیط عبادت گلایه می کند. اگر حتی مومنین مکه چنین بی میلی آشکاری نسبت به تجمع جمعه از خود نشان می داده اند و به دایر کردن بساط خرید و فروش و یا پیوستن به مراکز سرگرمی کشیده می شدند، پس مکه عهد پیامبر را حتی در روز جمعه نمی توان مرکز وسوسه کننده دایری برای خرید و فروش و گذران اوقات فراغت ندانست.

زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَوَاتِ مِنَ النِّسَاء وَالْبَنِینَ وَالْقَنَاطِیرِ الْمُقَنطَرَةِ مِنَ الذَّهَبِ وَالْفِضَّةِ وَالْخَیْلِ الْمُسَوَّمَةِ وَالأَنْعَامِ وَالْحَرْثِ ذَلِکَ مَتَاعُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَاللّهُ عِندَهُ حُسْنُ الْمَآبِ

مردم به شهواتی از جمله زنان و فرزندان و سیم و زر فراوان و خیل اسبان نشان خورده و چارپایان و زمین های زیر کشت و این گونه بهره وری ها از زندگانی دل خوش اند و سرانجام نیک نزد خداوند است». (آل عمران، ۱۴)

این آیه تصویری از طبقات اجتماعی در عهد طلوع اسلام است، از اغنیا و مترفون می گوید و سخن در باب  فزونی گوسفندی بر رمه  این و آن نیست. از اسب های نشان خورده، خانه های آراسته، لوازم زندگی گزیده و از جنس طلا و نقره می گوید و همچشی درفراهم آوردن ثروت و فرزندان بیش تر را تصویر می کند. در این صورت آیا می توان از مکه و مدینه ای در اندازه یک روستای زیر افتاب تفتیده گفت و جایگاهی فاقد امکانات و تجمعی از چند سیاه چادر فصلی شناخت و بالاخره آیات قرآن به جزئیات و قوانین و توصیه هایی در چنان روابط اجتماعی وارد می شود که زیربنای اقتصادی مستحکم بدان نیازمند است، از صدقات و انفاق و از مساکین و مترفون، از وثیقه و سرقت و استقراض می گوید، کم فروشی را نهی و مواظبت از اموال یتیمان و زنان و سفیهان و حتی کفار را توصیه می کند و سرانجام از ابزار ویرانگر در دست یهود با نام ربا می گوید که از همان زمان نابود کننده هستی خانواده ها و اقوام است. 

به راستی که در قرآن محیط زندگی آن عربی را نمی توان یافت که در توصیفات امثال طبری و یعقوبی و یا زرین کوب های زمان ما توضیح می دهند و تبلیغ می کنند. (ادامه دارد)